۱۲ پاسخ

واقعا کاری ک محبتو درک کردن شوهر با روح و قلب ما میکنه قابل توصیف نیس

الحمد لله شوهر منم درک داره ب اندازه کافی
جایگاه مرد های خوب وسط بهشته شک نکن ....

عشق تون پایدار عزیزم
قدر شو بدون
و سعی کن عشق تون تو دید بقیه نزاری

یه پیام چقد حال آدمو دگرگون می‌کنه.افرین به درک و شعور همسرت.خدا برای هم حفظتون کنه

چه خوب گاهی فقط میخوای که درک بشی همین🥺

چقد خوشحال شدم‌واست خداروشکر
خدا شمارو برای هم دیگه نگه دارع🥹🩷

چقدر خوبه که درک میکنه و میبینه.من شوهرم خوبی زیاد داره ولی اینقدری که براش مرتب بودن خونه مهمه براش مهم نبست من خستمه.قدرشو بدون عشقتون جاودان.♥️

خدا حفظش کنه برات
شوهر خوب گلی از گلهای بهشته که نصیب من یکی نشده😄

عشقتون پایدار بمونید برای هم

وای پسر منم همینه چندروزه انقدر لج باز بد شده همش میگه بریم بیرون

خدا برات حفظش کنه شوهر من که دوست داره کمکم کنه ولی حالشو نداره یکم که با دخترم بازی کرد دیگه خسته میشه خوابش میاد . البته کارشم سنگین

خداحفظش کنه بمونیدبرای هم

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱ سالگی
#زایمان زود رس
پارت ۱
داستان زندگی من

من ۷سال باردار نشد بعد از هزارتا دکتر دوا درمون که نتیجه نداد بیخیال دکتر شدم گفتم اصلا دیگه حرف بچه نزنید من بچه نمیخوام اگر حرفشو بزنید طلاقمو میگیرم بعد از دوماه طبیعی به طور باور نکردنی باردار شدم😍انگار واسم یه معجزه منی که از شوهرمو زندگیده زده خسته شده بودم دوباره مهرش به دلم نشست انگار حس مادری مهر همسرمو به دلم انداخت دیگه با نا امیدی شب سرمو به بالشت نمیزاشتم با شوق غذا میپختم به زندگیم میرسیدم زندگیم گرم شده بود ۸هفته رفتم سونو همه چی خوب بود اما لکه بینی داشتم دکتر گفت الان میری خونه کلا تا اخر استراحت باید باشی ناراحت نشدم گفتم هدیه خداست مهم اینه که مادر میشم تموم میشه شب روزم شدم بود رو تخت دراز کشیدن به در دیوار نگاه کردن اما امید داشتم همش لکه بینی کمر درد رو گذروندم شدم ۲۲هفته یهو دردم گرفت هی شدید شد از ترس استرس میلرزیدم رفتیم بیمارستان گفتن بچه اومده لگن # ادامه تاپیک بعدی#
مامان ♥️♥️🌝🌚 مامان ♥️♥️🌝🌚 ۱ سالگی
سلام مامانها شبتون بخیر باشه ♥️
من خیلی حالم بده
دیشب که خوابم برد خواب دیدم با دخترم خونه ی پدر بزرگم بودیم خونشون یک پنجره ی بزرگ داره من داشتم با مادرم حرف میزدم برگشتم ببینم دخترم چیکار می‌کنه دیدم پنجره رو باز کرد و پرت شد پایین پایین و نگاه کردم همون لحظه به زمین افتاد و خون همه جا پاشید بیدار شدم داشتم میمردم کلی گریه کردم کلی بوسش کردم بوش کردم ولی آروم نشدم خوابم یک جوری بود همه چی واضح و عادی بود خلاصه تا دم صبح نتونستم بخوابم فقط دخترم و نگاه کردم بعدش یک لحظه چشمهام گرم خواب شد باز خواب دیدم دخترم از یک جای بلند افتاد و دور از جونش تموم کرد بیدار شدم حالم بدتر ایندفعه دیگه واقعا قلبم درد میکرد از ترس دخترم و نگاه کردم خوابیده بود خدارو هزار مرتبه شکر کردم که یک خواب بود دیگه از ترس نخوابیدم تا همین یکساعت پیش دخترم با باباش بازی میکرد چون سرم درد میکرد اومدم تو اتاق یکم دراز کشیدم خوابم برد باز خواب دیدم با دخترم رفته بودم بازار داشتیم راه می‌رفتیم که دخترم گم شد فقط خدا می‌دونه چقدر تو خواب خودمو کشتم و جیغ و داد کردم یهو با صدای شوهرم بیدار شدم گفت چی شده چرا داد میزدی تو خواب گفتم خواب دیدم .خانمها همه ی تن و بدنم میلرزه دیگه جرعت نمیکنم بخوابم این خواب ها چیه میبینم نکنه خدایی نکرده زبونم لال دخترم چیزیش بشه ؟
مامان گل پسر مامان گل پسر ۲ سالگی
خب بزارید از امروزم بگم براتون
ساعت ۴ صبح تب کرد ، سریع استامینوفن دادم ، تا ساعت ۶ آب بازی اینا کرد تا تبش اومد پایین ، ۶ خوابید تا ۷ یهو وحشتناک داغ شد که باز بروفن دادم ، بعد خوابش برد تا ساعت ۱۰ دوباره خیلیییی داغ شد، شیاف زدم براش اثر نکرد همینطور میرفت بالا. ساعت ۱۲ بروفن دادم باز رفت بالا ۳۹/۵ رو رد کرد ، ۱۲:۳۰ رسوندیم درمونگاه که دوباره دو سی سی دیگه بروفن دادن و سریع سرم زدن براش ، بعد اومدیم خونه مامانم اینا به امید اینکه بابام کمکم نگه داره چون تنها کسیه که بچم خیلی دوسش داره و به همه ترجیحش میده که نبود ، بچمم چسبیده بود به من دائم شیر میخورد و گریه میکرد ، تبش قطع شده بود خدارو شکر ، آنتی‌بیوتیک داد دکتر بهش و گفت اگه باز تب اینجوری کرد باید سریع آزمایش بده ، خب حالا شب شد به امید اینکه میرم خونه یکم استراحت میکنم شوهرمم هست باز بچه با اون راحته رفتیم خونه ، که دیدم مادرشوهرم اینا کلی مهمون دارن که شب میمونن، و خب با یه عالمه بچه و سر صدا ( تو یه ساختمونیم و خیلی صدا میره میاد )
هیچی برگشتیم خونه مامانم اینا ، که مامانم اینام جایی رفتن بعد رفتن من چون نمیدونستن که برمیگردم ، الان تنها نشستم اینجا ، بچه رو پامه دارم دایم تکون میدم
و داغونم ، چرا داغونم؟ چون خودمم مریضم و حالم بده، و وسط مریضیم بچمم مریض شده ، خیلی وقته نخوابیدم درست ، تهوع دارم ، سر درد ، ضعف و سر گیجه
مامان گل پسر مامان گل پسر ۲ سالگی
اول شوهرم پریود مغزی شد ، یک هفته الکی باهام دعوا میکرد غر میزد تو اون حین بچمم اسهال بود و بهونه گیر ، بعد خودم پریود شدم به بهونه پریود سه روز رفتم خونه بابام ، بعد این ویروسه رو گرفتم پدرم دراومد از بدن دردش ، رفتم سرم اینا زدم ، سه روز کامل تو خونه با ماسک بودم بچمو بوس نمیکردم و اینا که نگیره ، ولی گرفت ، یهو تب کرد ، تب شدید که با هیچی پایین نیومد ، مجبور شدیم ببریم بیمارستان ، سرم زدن تا اومد پایین ، بعد آنتی‌بیوتیک داد دکتر بهش که بچه من آنتی‌بیوتیک نمیسازه بهش ولی مجبور بودم بدم تا تبش قطع بشه ، خلاصه دو روز دادم که اسهال شدید شد و پاش به شدت سوخت ، دیگه دیروز روز هفتم آنتی‌بیوتیک رو قطع کردم بلکه اسهالشم قطع بشه وضعیت پاهاش افتضاهه ، تو این حین به شدت بهونه گیر و وابسته و چسبیده به من بود چون از سرم و اینام ترسیده ده بود ، بعد وقتی خودمو بچم مریض بودیم هیچ‌کمکی هم نداشتم چون مامان بابام درگیر کارای خواهرم بودن که متأسفانه نامزدیش به هم خورد و اینا ، اصلا حواسشون یه من نبود ، وقتم نداشتن در واقع
خلاصه این شد که تو دو هفته چهار کیلو کم کردم ، الانم تهوع و سرگیجه دائم دارم با دمیترون زندم
خیلییییی وزنم کم شده ، شوهرم خودش لاغره ، میگه خوب شدی تازه ، ولی خودم میدونم وضعیتم افتضاه شده و نمیدونم چیکار کنم ، بچمم از بعد این ماجراها دیگه جایی نمیمونه که بتونم برم دکتر ، حتی اجازه نمیده درست غذا بخورم ، همش داره بهونه میگیره و بغلمه ، غیر از جسمی ، از نظر روحی و ذهنی هم خیلیییییی خستم خیلی و واقعا نمیدونم چیکار کنم ، خونم خیلی به هم ریخته حتی نمیتونم یا نمیرسم مرتب کنم
دلم میخواد گریه کنم
احساس میکنم دارم خفه میشم همش
مامان آرین مامان آرین ۱ سالگی
مامانهای عزیز لطفا هر کس می‌دونه منو راهنمایی کنه چون خودم خیلی شکه شدم... امروز شوهرم بعد از ظهر خوابید منم پسرمو برداشتم بردم تو سالن و در اتاق خواب را بستم که صدا شوهرمو اذیت نکنه و بخوابه.. تو این مدت هم کارهامون کردم یه مقدار میوه تو یخچال بود که همه را برداشتم و شستم که بذارم تو یخچال ولی خوب وقفه افتاد و میوه ها نیم ساعتی بیرون یخچال موندن... شوهرم که بیدار شد بهش گفتم چیزی میخای برات بیارم... گفت آره میوه بیار منم رفتم تو آشپزخانه... پسرم کنار شوهرم رو کاناپه نشسته بود و باری میکرد یهو با نخ افتاد زمین به طوری که ملاجش رو زمین خورد و پاهاش بالا بود ... یه لحظه گفتم گردنش شکست ... حالا شوهر عوضبم شروع کرد فحش به من بده....که مادر فلان شده ت (یعنی من ) مقصره... حالا من هیچی نگفتم ... نشست میوه بخوره گفت چرا میوه ها داغه و شروع کرد به داد و بیداد ..اون نشسته بود رو کاناپه و من رو زمین کنار بچه م نشسته بودم که بهش میوه بدم .... بعد بند شد و با پاهاش محکم کوبید تو بازو چی من.یه جوری که انگار داره شوت می‌کنه یه توپ رو و بعد بهم گفت برو لباساتو بپوش کمشو از خونه من بیرون ... من بلند شدم برم تو اتاق دو باره با پاس زد به باسن من که یعنی تیرپایی داره میزنه بهم ...مدام هم می‌گفت میذارمت دم در و فلان.... من رفتن تو اتاق پسرم و همین طور شوکه بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم چون شوهرم خیلی خرو گاوه و اگر میرفتم از خونه بیرون محال بود بذاره بچه رو ببرم و به هیچ عنوان هم نمی اومد دنبالم ... بعد چند دقیقه اومد گفت بیا بچه رو عوض کن چون پی پی کرده بود ...