امروز روز ۱۱ ام نی نی منه
چقدر زود گذشت
انگار دیروز بود که فهمیدم باردارم
هفته های آخر خیلی گله میکردم که نفسم در نمیاد ، نمیتونم بخوابم و...
ولی الان میگم کاش قدر اون روزا رو بیشتر میدونستم،،، بجای خوابیدن مدام ، از همه حالتام عکس و فیلم میگرفتم
البته اینم بگم حس مادر شدن با هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیست، از وقتی صدای گریه اش تو اتاق عمل پیچید ، همه چیز زندگیم به قبل و بعد اون حس و اون صدا تقسیم شد...اونقدر شیرینه که دوس دارم دوباره قورتش بدم بره داخل شکمم😅
دوس ندارم کسی بهش دست بزنه که اذیت نشه یموقع، گریه که میکنه دلم براش کباب میشه ، سکسکه که میگیره بیشتر دلم اون روزا رو میخواد که تو شکمم بود و سکسکه هاشو حس میکردم،،،
روز ۵ام فهمیدیم زردی داره، روز ۷ ام ازش آزمایش خون گرفتن، خدا میدونه تا بره خون بگیرن ازش و برگرده چقدر گریه کردم،،، ۳ روز تو دستگاه موند و خدا میدونه چی کشیدم..
دختر قشنگم ؛ اینو بدون که قلب مامانی🩷.

تصویر
۷ پاسخ

خیلی جالبه
خدا از خون خودت یکی رو قرار میده برات که جونت براش در می‌ره انقد که برات عزیز میشه

وزنش چقدره

ای خدا دستش چ کوچولوعه😍

خدا حفظش کنه وزن نینیت چقدرهه

بسلامتی عزیزم اسمشو چی گذاشتی

الهی عزیزمممم🥺🥺🥺

خدا حفظش کنه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان ❤️ آراد جانم ❤️ مامان ❤️ آراد جانم ❤️ روزهای ابتدایی تولد
اینم از زایمانم 🙂
ده روز گذشت ده روز خیلی سخت
اون از اولش که پر از چالش زایمان کردم تهش سزارین شدم
هنوز یه روز نشده بود به خاطر زردی بستری شدم بیمارستان .
تو حسرت یه تشک نرم یه استراحت یه خوراک و غذای خوب
شکمم از داخل زخم کمرم از وسط شکسته بود ولی محبور بودم سزپا یشم
گاهی به خودم نکاه میکردم میگفتم ینی منم زن زاعوام چرا بس اینجوری....
با گریه از بیمارستان رفتم خونمون نه گوسفندی نه اسپندی نه کسی که دورم باشه
دلم میخاست یه عالمه فیلم و عکس تو بیمارستان بگیرم نشد
دلم میخاست وقتی رفتیم خونه عکس و فیلم بگیرم نشد
دلم میخاست مهمون بیاد خونم مراسم بگیریم نشد
من هیچیم شبیه به تازه زایمان کرده ها نشد از روز اول گریه کردم کارایی که نباید کردم . الانم که روز دهمه حتی یه حموم نرفتم غسل کنم 💔
کاش خدا باهام اینجوری تا نمیکرد کتش حداقل به خاطره خوب از زایمانک به جا مبگذاشت برام
بارداریم شد حسرت ولی اخه اینم حسرت
من به همه اونایی که زایمان میکنن حسودیم میشه حالا 💔
مامان شاهان مامان شاهان ۳ ماهگی
پارت چهارم .

تو زایمان های قبلیم هیچ وقت بچم رو بعد زایمان نزاشتن تو بغلم اون لحظه . این موضوع شده بود حسرت برام . که چرا بچم رو اون لحظه بهم ندادن . ولی اینسری سریع گذاشتنش تو بغلم . واییییی چه حس خوبی داشتم . حسرتم جبران شده بود . فقط تند تند بوسش میکردم و ازش تشکر میکردم که سالم اومده پیشم .
بعدش دیگه بخیم زدن و به بخش منتقل کردن . بچم رو دادن بهم . اون لحظه دلم میخواست فقط سجده کنم و از خدا تشکر کنم . ولی با وجود بخیه هام نتونستم و نشسته از خدا و همه اماما و .... تشکر کردم وایه اینکه بچم سالم اومده بود بغلم .
میدونم این داستان زایمانم شاید واسه بعضی ها ترسناک باشه ولی من نخواستم کسی رو بترسونم . فقط خواسنم بگم این حرف رو که میگن . در ناامیدی بسی امید است .
پایان شب سیه سپید است .
خداروشکر آخر کار منم روشن و سپید شد . خواستم بگم فقط همه چیز دست خداس . خدا بخواد تو هر شرایطی بهت هم توان میده هم قوت قلب . و طوری کمکتون میکنه که بعدا انگشت به دهن میمونید .
خب دیگه . ببخشید خیلی حرف زدم . از همتون معذرت میخوام .