۶ پاسخ

واقعا مادر بودن خیلی قشنگه
همه دردا فراموش میشه وقتی صورت ماه بچه رو میبینی

😍😍😍😍
چقد قشنگ بود حرفات
خدا برات حفظش کنه عزیزم

🥺🥺مادر است دیگر

ایشالا دومادیش روببینی

واقعا بچه شیرینه. همه میگفتن نوزاد سخته دردسر داره ولی تک تک روزای من داره با عشق به پسرم میگذره 😍

چقدر حرفات ،حرفای منه

سوال های مرتبط

مامان آیلی مامان آیلی ۳ ماهگی
بعد از ظهر دوباره رفتم مطب دکترم و باز برام تحریکی انجام داد گفت تا به ۳ برسم .دردام انقد زیاد شد که نمیتونستم دیگه از درد راه برم از شدت درد گریه میکردم چند بار باز رفتم بیمارستان ولی به دردام مسخره میکردن هر چقد میگفتم دارم میمیرم از درد اصلا توجه نمیکردن .دیگه واقعا احساس ناامیدی میکردم فکر میکردم دیگه میمیرم از درد حدود ساعت ۸ شب بود که دردام ۱۰۰ برابر بود از شدت درد تو خونه جیغ میزدم همسرم از دردای من پاهامو ماساژ میداد و باهام گریه میکرد مامانم هم کمرم رو ماساژ میداد و همش دلداریم میداد ولیهیچ پیشرفتی نداشتم همش چشمامو می‌بستم و به دخترم فکر میکردم که به دنیا اومده و با همین فکر دردا رو با داد و جیغ رد میکردم اون شب رو باز تا صب باز تو خونه درد کشیدم صب رفتم بیمارستان به امید این که دردام زیاد شده شاید ۳ سانت شدم ولی باز گفت ۲ سانتم هیچ کسی تحویلم نمی‌گرفت منم همونجا زدم زیر گریه فکر میکردم دیگه من اصلا زایمان نمیکنم انقدی درد میکشم که میمیرم احساس ناامید میکردم و فکر میکردم دیگه خدا تنهام گذشته
مامان سیدطاها مامان سیدطاها ۱ ماهگی
قلب مامان خداروشکر میکنم که هدیه قشنگی مثل تو هم بهم داده
نه ماه بارداری رو پشت سر گذاشتم با لحظه به لحظه نفس کشیدنت نفس کشیدم خداروشکر کردم از روزی که بی‌بی چکم مثبت شد اصلا باورم نمیشد که من بدون دارو با تنبلی تخمدان بتونم باردار باشم ولی تو اومده بودی تو دلم اولین سنویی که رفتم چقدر امیدوار شدم که همه چی خوبه قلبت تشکیل شده جات خوبه بعد تو سنو ۳ ماهگی چقدر ناز خوابیده بودی دیدمت نتونستم اشکامو نگه دارم چقدر خوشحال شدم دکتر گفتش احتمالا پسره چقدر منو و بابایی خوشحال بودیم بهش گفتم به کسی نگیا فقط یه احتماله رسید به سنو تعیین جنسیت که روزارو با دست می‌شمردم ۱ دی رفتم انومالی ۱۷ هفتگی که فهمیدم بله نینی پسره همه چی خوبه خداروشکر اومدیم تدارک جشن تعیین جنسیت گرفتیم به همه گفتیم از سه ماهگی بابایی گوششو میزاشت رو شکمم ضربان قلبتو گوش میداد کلی ذوق میکردیم تا رسید ۲۱ هفته من اون لگد های یواشکی تو احساس می‌کردم چقدر دلم ضعف می‌رفت برات قلب مامان با حرکاتات من زندگی کردم یروز حرکات نداشتی مثل دیوونه ها بودم خلاصه که رسید به ۳۵ هفته ۵ روز بارداری من خونریزی افتادم چقدر میترسیدم زودی به دنیا بیای ولی موندی سر وقتت به آخرای بارداری میرسیدم که حرکاتت خیلی کمتر شده بود باز میخاستن بستری کنن که نشدم ولی هر دقیقه حرکاتت زیر نظر داشتم رسیدیم به ۳۸ هفته و ۵ روز رفتم بیمارستان و تو به سختی به دنیا اومدی و اکسیژنت کم شد حال خودم خوب نبود ولی من به فکر تو بودم داشتن از پشتت میزدن چند روز نگه داشتنت رضایت شخصی دادیم مرخص کردیم بعدش زردی داشتیم من شبو روزم گریه بود خداروشکر الان کنارمی درسته الان تجربه ندارم نمیتونم خودم حمومت کنم میترسم ولی این روزا هم میگذره