حرفم با تموم مادرا
چه طبیعی چه سزارین. ما همون زن هستیم و خداوند در ما زنا چیزی دیده که بخشی از خلق کردن در ما قسمت کرده قوی باشین استرس غم غصه رو ول کنید به چیزای خوب فک کنید
من زایمان اولم سال ۹۱ بود ساعت ۶صب کیسه ابم پاره شد رفتم بستری شدم امپول فشار زدن از ساعت یک و نیم دردم شروع شد غروب ساعت هشت و نیم اینا بدنیا اومد پسرم همه کارامو کرده بودم اصلاح اینا .
سر دومی سونو اخر گرفته بودم بابام خونه ما بود داشت میرفت خونشون گفتم من و ببر سونو نشون بدم بعدش برو بردم دکتر تامین نشون دادم گفت رشد بچه دو هفته عقب از سن حاملگی برو اورژانس صدای قلبش و گوش بدن .رفتم گفت بدع برو چیز شیرین بخور رفتم خوردم اومدم دوباره بد بود گفت برو شیر کاکائو و کیک بخور بریم خلاصه نشد .گفتن باید بستری شی منم اماده نبودم البته خونم مرتب بود خونه تکونیم تموم شده بود خودم اماده نبودم .هیچی دیگه بابام رفت لوازم بستری مو خرید بستری شدم داخل نرفتم گفتم باید شوهرم بیاد ببینم بعد برم ساعت دوازده ظهر بستری شدم ناهار اوردن خیلی خوش مزه بود خیلیا 😂😂ساعت چهار نیم اینا بود دردم شروع شد سر دوتاشم کمرم درد داشتم ساعت نه ربع شب بچم بدنیا اومد کبود کبود دست و پاشم شل بود .نگو طفلک بند ناف پیچیده دور گردنش خدا بهمون خیلی رحم کرد.
اینم بگم سونو اخر و نوشت مامانم میگفت نرو ولش کن به حرف دکترا گوش نده ولی زنداداشم گفت این همه رفتی خرج کردی اخریم برو خیالت راحت شه .اگه به حرف مامانم گوش میدادم معلوم نبود چی میشد اخه تاریخ زایمانم و زده بود ۱۷ اسفند ۳۰ بهمن بدنیا اومد .خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم
وقتی اسم سزا رو شنیدم با اینک خیلی درد داشتم از ته دلم چنان شوقی کردم که نگو خلاصه یهو هرچی پرستار دکتر بود ریختن سرم بردند سزا اورژانسی کل ازشدت درد هی ول میخوردم که آقا گفت الان میخوام یه آمپول بزنم کمرت تکون نخور خیلی خطرناک یه آقا مهربونی بود
از کمر ب پایین بی حسی زدن خوابیدم رو تخت دکترا قشنگ باهم حرف میزدن چند دیقه طول کشید یهو صدای گریه شنیدم😍😍😍😢😢😢😥😥😭
خیلی حس قشنگی خیلی شیرین
بجه رو آروم آوردن جلوم گفتن اینم دختر کوچولوت
با چشام بهش خیره شدم نگاش کردم
وای چقد ناز بود چقد کوچولو بود منی که فک میکردم یه نینی خیلی تپلی🤩😂
۲۷۵۰ بود اما انقدر خوشگل بود که نگووو
با اینک خیلی درد داشتم بخدا اون لحضه مثل کوه بودم انگار ن انگار فقط فقط به دخترکوچولوم فک میکردم
خلاصه منم چیزی بهش نگفتم دلم میخواست جرش بدم بگم وقت تشکیل پرونده وقتی پول گرفتی حرف از سانت نزدی اما هیچی نگفتم چون میدونستم بگو مگو کنم اشتباه خودم ضرر میکنم کمی گذشت شام رواوردن از اونجا ناهار نخورده بود داشتم میمردم ضعف کرده بودم در حد مرگ تشیتم در حد ۳ قاشق خوردم که یهو آوردم بالا خیلی خیلی حالم بهم خورد
ماما هم کارولین یاوری بود بازم غرزدن که چرا غذاخوردی نباید میخوردی یکی نبود بگ اگ تو پیشم بودی بهم میگفتی نخورم خب چی کار کنم بهو حالم خیلی خراب شد معذرت میخوام حالت سجده گفت بشین رو تخت نفس بکش باز دم زور بزن اما اصلا انگار ن انگار حالم خیلی بد بود درد پریودی بود آمپول فشار هم زدن کیسه آبم ترکید اما باز نشدم یهو کاملیا مدنی دکتر متخصص اومد بالا سرم گف بچه پی پی کرد زود ببرید سزا اورژانسی
سلام خب چی شد بعدش.من چقد از طبیعی میترسم
سلام گلم ادامه اش بزار جی شد دگه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.