۱۳ پاسخ

من آرزوم اینه جای تو باشم
چه سوپی خواهر
من مادرشوهرم طبقه پایینه خواهرشوهر واحد بغلم دم درخودشو جارو میکنه یه وج پشت در منو نمیکنه
با اینکه میدونن بچم چقدر اذیت کاره
مادرم دوره ولی

اصالتا کجایی هستی

منم خیلی میرم دریا
هروقت دلم بگیره فقط صدای رریاس ارومم‌میکنه
انقد تو شهر غریب سخته ک خدا میدونه
خصوصا جمعه هاش
باز خوبه. بوشهری من خیلی بوشهر و دوسدارم
😫
منم از خانوادم دورم

عزیز من کنار خانوادم هستم و ب همین اندازه تنهایم و ذره ای کمک ندارم ....تو مریضی بچم خودم و شوهرم تا صبح بیداریم ،مامانمم ده دقیقه فاصله داره زنگ میزنه میگه ان شاالله بهتر بشن و میره برای خودش تفریح و گردش و بازار....
اینجوری غریب بودن خیلی سخت تره

خوبه که دریا رو داری من ب کجا پناه ببرم؟همه جا کویر و خشک

اخی عزیزم خیلی سخته 🥺

خیلی درکت میکنم....

حالا ک من مامانم نزدیکمه چیکار کرده ...هیچی
از اولش ک بچم نارس بدنیا اومد خودم بودم و خدای بالا سرم
نه ی دکتری میتونم برم نه ب هیچ کاری برسم

چند روزه مریض شدم نافرم مادرشوهرم سه تا کوچه بالاتره یک بار زنگ نزده حالی بپرسه یا یه سوپ درس کنه بیاره فقط مواقعی کار دارن زنگ میزنن خودم صبح تا شب توخونه تنها با یه بچه توغربت خیلی بده هر کار کنی هیچکی جای خانوادت نیست این روزا عجیب دلم مامانم میخواد😭😭😭

الهی چه بد تنهایی دوستی چیزی نداری اونجا؟

منم مثل تو هستم اهوازم و از خانواده دور با این تفاوت که همسرم اصلا اهل بیرون رفتن نیست و ما همش توی خونه نشستیم با این بچه کوچیک تنهایی هم نمیتونم برم بیرون ،خداروشکر که دریا کنارته بیشترین فرکانس و انرژی رو میشه ازش بگیری پابرهنه روی شن وساحل قدم بزن خیلی حالتو بهتر میکنه با خداوند حرف بزن کنار دریا انقدر انرژی عالی بدست میاری که نگو ، چون طبیعت فول انژی به آدم میده عزیزم

منم مثل تو هستم عزیزم
خانواده‌هامون مشهدن
خودمون قم :))

کجای بوشهری

سوال های مرتبط

مامان الینا مامان الینا ۱۱ ماهگی
سلام خانما
ببخشید طولانیه ولی شاید درد دل خیلی از مادرایی باشه که مثل من مجبورا برن سرکار و تو شهر غریبن
من ۵ صبح بیدار میشم برم سرکار تو گرمای جنوب با یه شغل سخت...۵ عصر میرسیم خونه.تازه صبحانه و ناهار و میانوعده دختر آماده میکنم ناهار فردای خودم حموم دختر و شام خودمون و خواب....
بعد بقیه میگن آخی دخترت گناه داره اذیت میشه 🫤🫤🫤
یکی نمیگه مادر بیچاره با این همه فشار و استرس و کار و زندگی درد دوری از بچشو هم تحمل میکنه😪😪😪
کاش یادبگیریم تا با کفش کسی راه نرفتیم قضاوت نکننیم و بدونیم هییییییچ کس دلسوزتر از مادر نیس برای بچش
طفل معصومم باید بره مهد چون تو غربتم و بجز خانواده همسرم کسی رو نمیشناسم تو این شهر حقوقی که میگیرم یک ریالش تو حساب شخصیم نمیمونه و کامل میره تو حساب مشترکمون. بعد یه سری از خدا بی خبر از همین خانواده ای که هیچ مسئولیتی در قبال این بچه قبول نمیکنن تا یه باری از رو دوش خستمون بردارن میان میگن واااای چرا میذاری مهد خیلی گناه داره تو جنایت کاری نرو سرکار.... خب آخه بنده خدا اینو که خودمم میدونم اگه راه داشت که نمیرفتم...چرا بنزین میریزی رو آتیش قلبم؟!😥
یه شبایی میشینم کنار دخترم فقط نگاهش میکنم و از درد به خودم میپیچم که دخترک ۹ ماهمو تنها میذارم که بزرگ شدنشو نمیبینم. از طرفی همه کارایی که قبلا به عنوان خانم خونه و مادر انجام میدادم هنوز باید به بهترین شکل انجام بشه و فشااااار کار هم اضافه شده و درد قضاوت های بیرحمانه...
مامان آقا
هیرمان مامان آقا هیرمان ۱۲ ماهگی
مامانا تورو خدا یه راهکار بهم بدین من تا الان خیلی صبر کردم ولی دیگه می‌خوام وضعیت درست شه بچم یه دقیقه هم ولم نمیکنه وقتی بیداره نه میتونم به لباس و قیافه ام برسم حداقل آراسته باشم نه میتونم بدون دغدغه یه غذا درست کنم نه میتونم برا خود بچه صبحانه جدا ناهار جدا عصرونه جدا شام جدا بپزم یه مدل سوپ می‌زارم همونو تو همه وعده ها میدم بهش انقدر فرسوده شدم از درون که حد نداره دست تنهام. عصابم رد میده ولی بخاطر پسرم از همه چی خودم میزنم نه سر اون داد نزنم یا دعواش نکنم تا الان هم نکردم ولی دیگه کم کم داره صبرم کم میشه از لحاظ روانشناسی هم وقت مطالعه ندارم اگه دوساعت بخوابه انقدر خستم که منم همونجا خوابم می‌بره اگه نخوابم هم دیگه جوانی ندارم بیدار که شد باهاش پا به پا بیام چیکار کنم چجوری برنامه ریزی کنم بعضی وقتا تایم خوابش ظرف میشورم و خونه رو مرتب میکنم بعضی وقتا هم مثل امروز لج میکنم خونه ریخت و پاش که روحیه ام بدتر میشه وقتی ریخت و پاشه
مامان مَهدیار🩵 مامان مَهدیار🩵 ۱۴ ماهگی
این روزا خیلی متلاشی ام خیلی کم اوردم بچه بزرگ کردن تو غربت تو دوری از خانواده خیلییی سخته شاید اگر مامانم کنارم بود اینقدر اذیت نمیشدم
جسمم و روحم نابود شده ب جایی رسیدم ک حوصله نفس کشیدنم ندارم دایما عصبی پرخاشگرم خیلی خستم از زندگی دلم میخاد چشامو ببندم باز نکنم واقعا دست تنها سخته خیلییی سخت
هر ادمی ی گنجایشی داره من حس میکنم ادم مادرشدن نبودم من تحمل اینهمه سختی فشار ندارم از بس حرص جوش خوردم نابود شدم
خیلی تنهایی سخته 😞دلم میخاد یکم برای خودم باشم یکم استراحت کنم
ب ته زندگی رسیدم بخدا نای ادامه دادن ندارم میدونم خیلی اینجا میام غر میزنم ولی واقعا تنها جایی ک دارم حرفامو بزنم 🥲
احساس غم عصبانیت شدید دارم اصلا ارامشی درونم نیست همش حرص خشم ........
خدا خیر همسایمونو بده خودش بچه نداره هنوز بچه امو خیلی دوس داره میگ هرموقع خاستی بگو بیام بگیرمش استراحت کنی بهش گفتم الان بیاد بچم پیشش تو پذیرایی خوذم تو اتاق هنوز ن ناهاری خوردم ن درس کردم دلم داره ضعف میره اینقدر امروز غر زذ بهونه گریه حس کردم دیگ نمیتونم تحمل کنم .....🫠🥲ازدواج تو غربت ی جوری سخته بچه بزرگ کردن یجور دیگ سخت فقط میدونم خیلی همه چی سخت داره میگذره ...