۲ پاسخ

بچه این سن که دیگه نباید روپات بخوابونی
اشکالی نداره بابت اتفاق

عزیزم نگران نباش اتفاقی نمیفته؛ من باردار بودم پسرم پرید رو شکمم یبار بدجور خوردم زمین الان بچم ماشاا...۳سال ونیمشه 😄

سوال های مرتبط

مامان فاطمه مامان فاطمه ۳ سالگی
منبع :خبرگزاری فارس

🔹قدم نورسیده مبارک!

تا حالا شنیدید که می‌گن: «قدم نو رسیده مبارک»؟
دیشب من واقعاً قدمِ مبارک یه نوزاد رو دیدم.

توی یکی از بیمارستان‌های زنان و زایمان تهران، وقتی یه مادر تو اتاق عمل داشت سزارین می‌شد، یه موشک به سمت بیمارستان اومد. موشکی که احتمالاً ساخته‌ی شرکت‌های تسلیحاتی اسرائیلی مثل آی‌ام‌آی یا رافائل بود.
همون موشک‌های دقیقی که به قول خودشون فقط «اهداف نظامی» رو می‌زنن و قراره برای ما ایرانی‌ها «دموکراسی و صلح» بیارن!

اما این یکی، درست وقتی به بیمارستان برخورد کرد، منفجر نشد.

موشک، توی آسمون سر خورد، به هدف خورد... ولی نترکید.
و این یعنی نه فقط جون اون مادر و نوزادش نجات پیدا کرد، بلکه جون ۶۰–۷۰ تا مریض دیگه هم حفظ شد.

بیمارستان رو تخلیه کرده بودن و مریض‌ها رو برده بودن تو محوطه‌ی باز بیرونی.
مادر، تازه چشماش رو باز کرده بود؛ با تعجب خودش رو زیر یه درخت وسط پارک دید، نه زیر سقف اتاق عمل.
بی‌قرار بچه‌اش بود، و نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده.
پرستارها که نوزاد رو آوردن و نشونش دادن، یه نفس عمیق و آروم کشید...

پ.ن:
برای آدمی مثل من، با ایمانی که بیشتر وقت‌ها لنگ می‌زنه، خدا توی همین لحظه‌ها راحت‌تر پیدا می‌شه تا توی کتاب‌های قطور دعا.
من خدایی رو می‌شناسم که، با وجود هزار و یک کنترل کیفیت توی صنایع نظامی رژیم، باز هم کاری می‌کنه که یه موشک عمل نکنه... فقط برای اینکه یه بچه به دنیا بیاد.

این روزها، خدا رو خیلی بیشتر از قبل حس میکنیم
مامان 💙راد💙 مامان 💙راد💙 ۳ سالگی
تقریبا ۲ بعد از ظهر وقتم آزاد شد و ناهار خوردیم،
راد بعد از ناهار اصرار کرد که با بابا جون جون بره سره کار
منم مقاومت نکردم فقط لباسی پوشوندمش که خاک نشینه روی پوستش ، چون خونه قدیمیه و خاک مرده
با رفتنشون بادمجونهاییکه از دیروز تو آفتاب گذاشته بودمو آوردمو ترشی بادمجون شکمپر آماده کردم یه تیکه نباتم گذاشتم روشو درشو بستم
رفتم سراغ لباسهاییکه باید اتو میکردم
تموم که شد یه تی خونه رو کشیدم که صدای در اومد
همسرم و راد با یک کارتون اومدنو با سرعت یسری کارها کردنو
گفتن دوتا بچه گربه است دستش نزنیا 😳😳😳 شیرشونو دادنو رفتن
ت
من با حیوون هر نوع حیونونی تو خونه مخالفم حریف تمیزکاری ایناییکه زبونمو متوجه میشن نمیشم چه برسه به اون بی‌زبون‌ها
خلاصه رفتم در جعبه رو باز کردم فکر میکنم نوزاد گربه هستن چون نه راه میرن و نه میبینن
مامانم تازه از سره کار برگشته بودو بهم زنگ زد جریانو بهش گفتم،
ادامه داد که هر دو ساعت باید بهش شیر بدین و …
خلاصه که بعد از ظهر تو فکر گربه‌ها بودم که یک کلاغ اومد پشت پنجره‌ای که کارتون گربه‌ها بود🙃🙃🙃
سریع پنجره رو بستمو لامصب شکارچی ، عاشقه کلاغم
به همسرم گفتم فقط تا زمانی اینجا باشن که راه افتادن و دیدشون خوب شد، اسیر شدیم بخدا

چند شبه قبله خواب میاد پیش من
چندتا کتاب براش میخونمو یه داستان مفید آموزشی از بچگیه خودم میگمو میخوابه
این چند شب وسط داستانها میگفت منو محکم بغل کن و من هر بار میگفتم ماما دردت میگیره و اونم اصرار نمیکرد میگفت پس ماساژم بده
امشب یهو گفتم بزار محکم بغلش کنم چرا اینقدر مقاومت می‌کنم
باورتون نمیشه تویه ۲۰ ثانیه خوابید🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️❤️❤️❤️
بچه‌ها هر چیزی موقع خواب میخوان براشون انجام بدید میرن تو عمق خواب