گاهی یه جمله کوتاه بدجوری دل آدمو میشکنه مخصوصا اگه مادر باردار باشه.. من سر دختر اولم که الان دو سال و دو ماهشه تقریبا همه چی گرفتم و الان نیازی به خریدای سنگین ندارم، اما بالخره بازم یه سری چیزا نیاز اساسیه. دیشب رفتیم برای دختر توی راهیمون یکم خرید کردیم و زن و شوهر کلی هم ذوق زدی😍😍مروز مامانم اومد خونمون من با شوق و اشتیاق رفتم وسایلایی که خریده بودیمو آوردم بهش نشون دادم و گفتم فعلا اینا رو گرفتیم باز دوباره باید بریم یه مقدار دیگه خرید کنیم! ست بیمارستانی رو با خوشحالی براش باز کردم میگم ببین چقدر خوشگله؟ میگه خرید لازم نداشت! با پررویی ‌و‌دل سنگی توی چشام نگا کرد و گفت من که این بچتو دوس ندارم! خریداشم برام مهم نیست! من خیییییییلی دلم شکست🥹😔😔. گفتم مهم من و باباشیم که عاشقانه دخترمونو دوسش داریم! و با عشق براش بهترین وسایل و لباس ها رو میخریم! دلم میخواست بگم خب فدای سر بچم که دوسش نداری! اخه وقتی مامان آدم اینقدر بی احساس نسبت به بچه ادم حرف میزنه از دیگران مث مادر شوهر چه انتظاری میره؟
اینم بگم که دختر اولیمو مامانم بزرگ کرده و اینقدر وابسته دخترمه که حتی یه هفته نمیتونه ازش‌دور باشه و یه جور خیلی عجیبی دخترمو دوس داره،اگر یکم شل میگرفتم کلا بچه رو شبا هم بهم نمیداد😅 زورم میاد که خودش گفت این بچه مال منه برو برای خودت یه بچه دیگه بیار،حالا که منو راغب کرد به بچه دوم ،از کار و درامد انداخت من بدبختو ،یعد حالا هنوز بچم نیومده میکه دوسش ندارم😔😔 سر بارداری اولم خییلی کمکم کرد ولی اینو تا فهمید دختره کلا ازمن فاصله گرفت! چون از نظرش دختر یه دونه کفایت میکنه! و دو تا دختر دردسره!😔😔

۷ پاسخ

وجود دختر رحمت و برکته ‌.باز خوبه مامان خودته اکه مادر شوهرت گفته بود مطمئنا بدتر میشد .اشکال نداره گلم ان شاءالله دوتا دخترات سربلندت کنن .دوتا رو خودت نگه دار بنظرم

اولا که دست تو نیست که نعمت و هدیه ی خداست تو کار خدا که نمیشه دخالت کرد. دوما شاید مامانت جدی نگفته و تو زودرنج شدی دلت شکسته البته قضاوت نمیکنم چون من خودم خواهرم که بچه اولشو اورد خب من شدییییبدا به پسرش وابسته بودم از جونم بیشتر دوسش داشتم اولین نوَمونم بود چندسال بعد خدا یه پسر دیگه بهش داد که وقتی حامله بود من بهش میگفتم اینو اصلا دوست ندارم هیچکس واسه من علی نمیشه(پسر اولش) اما خب از ته دل نمیگفتم ولی حس میکردم اصلا هیچکسو اندازه علی که بچه اول اجیم بود دوس نداشتم و وقتی بچه دومش به دنیا اومد دوسش داشتم اما باز نه اندازه علی خیلی عادی بودم بهش. اما یکی دوسال که گذشت شیرین زبونیاشو دیدم دنیا و دینم شد انقد شدید وابستشم هنوز که هنوزه که حتی اجیم به شوخی بهم میگه یادته هی میگفتی دوسش ندارم الان ببین چی میکنی براش😁 پس توهم ناراحت نباش گلم حس مامانت حتی اگه درحال حاضر واقعی هم باشه بعد عوض میشه نگران نباش شاید مثل من از دوست داشتن زیادش نسبت به دختر اولت اینو بهت گفته

عزیزم به نظر من شما برداشت اشتباه داری .منم بچه دومم دختر ،مامانم چون وابسته دختر بزرگم و هر روز نبینه واقعا دلش میگیره میگه من دومی و به اندازه السانا فکر نکنم دوست داشته باشم .همسرمم همین طرز فکر و داره میگه یعنی میشه اندازه السانا دوسش داشته باشم

نه چون ندیدنش اینو میگند منم پسرم اول که دنیا اومد بستری شد ۲۵ روز فقط من میرفتم شیرش میدادم گریه میکردم ناراحت بودم بعد ها مامانم گفت من میگفتم چطوری دوسش داره منکه اصلا دوسش ندارم چون ندیده بودش ولی بعدا که رفتیم خونه و هی بغلش کرد جونش شد الآن ۴ سالشه اینقدر وابسته همدیگه هستند
حالا صبر کن دنیا بیاد از اولی بیشتر دوسش داره

همیشه تو تصورم بچه اولم دختر بود ولی خب الان خداروشکر یه پسر دارم هم خودم خیلی دوسش دارم هم شوهرم هم خانواده خودم میگن پسر دوست داریم کلا دوست داشتن بچه اول پسر باشه دومی دختر

ای بابا😤
باز از مادرشوهر گله بشه جای تعجب نداره
ولی مادر اخه🥴🤦‍♀️

عزیزم بچت نیازی به دوست داشتن کسی دیگه نداره همین که مادرش دوس داشته باشه کافیه
بعدا که بزرگ شدن دوتا آبجی خوب برای هم میشن موفق میشن که فکر نمیکنی پسر بود کاش
نمیدونم این قدیمی ها چی میبینن تو پسر
آخر همون پسر بهشون اهمیت نمی‌ده

سوال های مرتبط

مامان آهو مامان آهو ۷ ماهگی
سلام ، ۵روز دیگه دخترم به دنیا میاد ،مادرشوهرم هنوز که هنوزه میگه بچه باید پسر باشه قند عسل باشه خیلی جلوی شوهرم نمیکه این سری جلوی شوهرم گفت جوابشو دادم گفتم دست من باشه ۳تا پشت هم دختر میارم اونی که تو پیری کناره پدرو مادرشه دختره
این که رفت به شوهرم گفتم یعنی چی این حرفاش شوهرم گفت مگه بچه ایناست بزار هر چقدر دلشون میخواد بگن بچه منه رو سرمم جا داره
دوباره امروز همسایمون امد دخترش بارداره (بچش پسره ) برمیگرده به من میگه اونا دوست داشتن بچشون دختر بشه ما دوست داشتیم پسر بشه دختر شد گفتم تو دوست داری قرار نیست همه دوست داشته باشن ، پس امروز پدرجون امد بهش میگم که دست به کار بشه دلت پسر میخواد ،انقدر تو این ۹ ماه جواب ندادم همش تکرار میکنه منم این ماه اخر هر باری که گفت جواب دادم
اوایل خیلی حس بدی میگرفتم اما الان دیگه برام مهم نیست ،مهم اینه که من به ارزوم رسیدم چون نه خاله دارم نه خواهر و خودم بچه بزرگم و مادرم جای همه ایناست برام دوست داشتم بچه اولم دختر بشه مثل خودمو مادرم 😍
مامان ... مامان ... هفته سی‌وهشتم بارداری
مادر شدن برای من یه سفر عجیب و غریبه! حالا که ۳۵ سالمه و توی ماه نهم بارداری هستم، هر روز بیشتر می‌فهمم که زندگی چقدر غیرقابل پیش‌بینیه.

نه ساله که ازدواج کردم و همیشه از اینکه نتونم خوب از پس تربیت یه بچه بر بیام، می‌ترسیدم. گاهی فکر می‌کردم شاید این کار برای من مناسب نیست و ازش فرار می‌کردم. اما حالا که به زودی قراره مادر بشم، احساساتم خیلی متناقض شده.

از یه طرف، دلم می‌خواد هر چه زودتر زایمان کنم و ببینم بچه‌ام چجوریه. اما از طرف دیگه، ترس از مسئولیت‌های بزرگ مادری منو می‌گیره. آیا می‌تونم مادر خوبی باشم؟ آیا می‌تونم بهش عشق و حمایت کافی بدم؟

این احساسات در هم تنیده، بخشی از زیبایی این سفره. هر روز به خودم می‌گم که مادر شدن یعنی یادگیری و تغییر. من الان توی این سفر هستم و آماده‌ام تا این مرحله جدید از زندگی‌ام رو تجربه کنم.

این متن رو برای خودم نگه می‌دارم تا روزی که بچه‌ام بزرگ‌تر بشه، بهش بگم که حتی مادرها هم گاهی از ناشناخته‌ها می‌ترسند، اما عشق و امید همیشه راه رو روشن می‌کنه.🥲🥲💙💙💙
منتظرتیم کوچولوی من🤰🤱
به امید روزی که همه ی خانوم های چشم انتظار مادر بشن🫂❤️
مامان فائز مامان فائز روزهای ابتدایی تولد
نزدیکای زایمان شده و من گاهی استرس اینو میگیرم که اطرافیان که میخوان بیان خونه مون و نظر میدن، من چطور خودمو کنترل کنم🙄
قبلا فک میکردم مهم نیست برام ولی الان حس میکنم واقعا عصبی میشم از نظراتی که بی پایه و اساس باشن. مثلا بگن نبات بده، فلان بده، فلان کارو بکن.
من مامانم با اینکه سه تا بچه بزرگ کرده ولی خب واقعا یه چیزایی رو نمیدونه. مثلا یه بار راجب شیر دادن موقع حواب میگفت، گفتم خب نباید بچه رو همینجوری دراز کش شیر داد، باعث رفلاکس میشه، باید یه ذره شیب بدی تو بغلت بعد شیر بدی. بعدشم آروغشو بگیری، ماساژ بدی. این ماساژ اینا واسش جدید بود.
حالا شوهرمم میگه دیگه هر کی هر چی گفت تو قد بازی در نیار اونا بهتر بلدن تا تو که تجربه نداری😐 نمیگم همه چیو بلدم ولی خب واقعا الان خیلیم بی تجربه نیستیم ماها چون هر روز از اینور اونور داریم تجربه های بقیه رو میبینیم و میخونیم.
حالا باز آدم به خونواده خودش میتونه یه جوابی بده، بقیه فامیل و خونواده شوهرو چیکار کنیم🥴
من دوس دارم یه جوری شرایطو بچینم که تا یه هفته خونه مامانم باشم، بعد مراسم هفته دیگه برگردیم خونه مون و کسی پیشمون نباشه. واقعا ادم به خلوت نیاز داره یه کم خودشو میدا کنه بفهمه چی به چیه. حس مبکنم اونموقع آدم هنوز تو شوکه، تا یه مدت تنها نباشه از شوک در نمیاد و نمیفهمه چی به چیه.