سوال های مرتبط

مامان ساحل🍭 مامان ساحل🍭 ۱ سالگی
مادرشوهرم خانواده خودشو دعوت کرده افطار.موقعه افطار بچم گریه میکرد همه سرشونو کردن پایین و غذا خوردن،بعد افطار که شد خاله های شوهرم موقعه جمع کردن ظرف و شستنش امدن که بچه رو بده ما،هی گفتم نه دارمش.یه خاله اش کنه شد و گفت بده و به زور داشت میگرفت،گفتم خاله بچم گریه میاد میگم نه یعنی نه.هی به دخترم میگفت بیا بچمم گریه،اخرش عصبی شدم گفتم نمیبینی بچه میبنتت گریه میکنه،ولکن دیگه.خواهرشوهرمم امد بدش من گفتم گریه میکنه،میگه نمیکنه به زور داشت میگرفت،گفتم ولکن بچه رو برو به کارات برس،بچمو خودم دارم،به خانوم برخورد.
حالا صبح من امدم پایین غذا بار گذاشتم و‌سالاد درست کردم،خواهرشوهرم یه کوکو درست کرد و چایی زد.اونوقت همشون بعد غذا خوردن از همه تشکر کردن جز من،خیلی بهم برخورد
هر دفعه میان اینجا من باید پاشم ظرف بشورم و کارا رو برسم،حالا امشب مجبور شدن ظرف بشورن حرصی شدن.شوهرمم سرکاره،زنگ زد خوبی بچه خوبه،گفتم لجدداره میگه پیشم باش،گفت بهتر،بشین پیش بچه تکون نخور خودشون کارا رو برسن الکی خودتو خسته نکن🫠
مامان moein🫀 مامان moein🫀 ۱۲ ماهگی
سلام مامانا
ی اتفاق بد افتاد که خدااااروشکر بخیر گذشت🥺
خونه مامانم بودم دوتا از دوستاش و خالم و عروسش هم اونجا بودن میوه بردم یکی از دوستای مامانم گفت معین سیب منو برداشت من گفتم ن نده نمیتونه ک بخوره اومدم بگیرمش گریه افتاد یکی دوبار پوستشو کند من از دهنش درآوردم یلحظه حواسم نبود دیدم ی تیکه بزرگ پوست کنده گیر کرده گلوش انگشتمو بردم دیدم چیزی نیست بچم کبود شده بود لبش کبود نفس نمیتونست بکشه جیغ زدم خالم اومد انگشتشو یهو کرد تو گلوش فشار داد رفت پایین من خییییلی ترسیدم الانم ک دارم اینو مینویسم دستام می‌لرزن عصبانی شدم گفتم بدون اجازه ی من چیزی ب بچم ندین .دیگ بعد اینکه معین آروم شد و اینا دوست مامانم گفت تو میگی بدون اجازه ندین من ندادم خودش برداشت منم گفتم ن شما من ب همه میگم هرکی میاد اینجا یجی میده دست این بچه
انگاری ناراحت شد چیزی نگفتاولی مشخص بود ناراحت شده منم پشیمون شدم اینو گفتم ولی واقعا دست خودم نبود بچم داشت خفه میشد
از طرفی عروس خالم حامله ۸ ماهه اونم خیلی ترسید
اعصابم ریخته بهم حواسم ب اونم هست حالا
توروخدا خیلی مراقب بچه هاتون باشید من نصفه عمر شدم