۱۰ پاسخ

عزیزم توکلت بخدا باشه .من دقیق یک سال اقدام بودم دراوج ناامیدی شد. دلتو بسپار بخدا .الهی بحق حضرت زهرا دامن شما و تمام اقدامی ها سبز بشه

واقعاً هرچی پیش خدا اسرار میکنی بدتره من دیگه خسته شدم نمیدونم خدا چرا یه نگاهی نمیکنه😭😭😭😭😭😭

دقیقا منم حکمت خدارو نمیفهمم

واقعا منم موندم چی بگم حکمتشو شکر منم همیشه میگم وقتی سرنوشت من این بودع چرا ت حجله حامله شدم م ازم بگیرنش

آخه عزیزم بری هم اقدام کنی یکی بیاری هفت خان رستم باید طی بشه نمیدن که باید سند بزنی به تامسون منی که خودم خونه ندارم از کجا سند خونه بزنم به تامسون به خاطر همین مشکل ها متاسفانه بدون آغوش مادر بزرگ میشن خدا باعث وبانیشونو نعلت کنه

اگ‌ ی روزی تواناییشون داشته باشم دوس دارم یدونه بیارم بزرگ کنم 🥹

انشالله شما هم هر چه زودتر یکی از این خوشگل هارو بغل بگیری عزیزم خدا بزرگه

🥺🥺🥺🥺🥺

با تک تک سلولام میفهمم حرفتو

واقعااااااا👍👍👍

سوال های مرتبط

فـرفـری🍼🦋🧸 فـرفـری🍼🦋🧸 قصد بارداری
دای مهربونم، سلام. می‌دونم که صدامو می‌شنوی، حتی اگه زبونم قفل شده باشه و نتونم درست حرف بزنم. خدایا، شش سال… شش ساله که منتظرم. شش ساله که هر ماه با امید شروع می‌کنم و با ناامیدی تموم می‌کنم. دیگه خسته شدم، خدا. خیلی خسته شدم.

خدایا، تو شاهدی که چقدر دلم بچه می‌خواد. تو می‌دونی که چقدر این آرزو برام بزرگه. هر روز با فکرش بیدار می‌شم و با حسرتش می‌خوابم. خدایا، چرا منو لایق مادر شدن نمی‌دونی؟ مگه من چه گناهی کردم؟

خدایا، این روزها خیلی دلم شکسته. هر بار که یه مادر با بچه‌اش رو می‌بینم، قلبم یه جوری می‌شه. انگار یه تیکه از وجودم رو دارن با خودشون می‌برن. خدایا، منم دلم می‌خواد مادر باشم. منم دلم می‌خواد بچه‌مو بغل کنم، ببوسم و بزرگش کنم.

خدایا، می‌دونم که نباید ناشکری کنم. می‌دونم که تو صلاح منو بهتر می‌دونی. ولی خدایا، دیگه طاقت ندارم. دیگه نمی‌تونم این همه درد رو تحمل کنم. این همه انتظار داره منو از پا درمیاره.

خدایا، کمکم کن. بهم صبر بده، بهم امید بده، بهم یه نشونه بده. بهم نشون بده که هنوز امیدی هست. بهم بگو که منم یه روز مادر می‌شم.

خدایا، تو تنها امید منی. تو تنها کسی هستی که می‌تونه این درد رو از دلم برداره. پس کمکم کن، خدا. خواهش می‌کنم کمکم کن."😭😭😭😭گ
💚🌱اُمید💚🌱 💚🌱اُمید💚🌱 قصد بارداری
دل‌نوشته‌ای برای آرزویی که هنوز بغلش نکردم…

گاهی دلم از این همه خواستن، از این همه دعا، از این همه گریه بی‌صدا، پُر میشه...
بغض می‌کنم وقتی صدای خنده‌ی یه بچه رو می‌شنوم...
اشک تو چشم‌هام جمع میشه وقتی یه نوزاد رو بغل می‌کنن و می‌گن "مبارکه"...
منم دلم می‌خواد… دلم می‌خواد بغلش کنم، ببوسمش، از ته دل براش لالایی بخونم...
حتی شده یواشکی، دست یا پای یه بچه رو بگیرم و تو دلم بگم:
"خدایا… به منم بده… سالمشو… صالحشو… اونی که سهم منه…"

نه حسادت می‌کنم، نه بی‌صبری… فقط یه دلتنگی مادرانه‌ست که توی دلم قد می‌کشه…
یه بغضیه که هر روز صبح باهاش بیدار میشم و هر شب باهاش می‌خوابم…
یه آرزوی کوچیک، ولی مقدس… یه بچه… یه صدای "مامان" شنیدن…

خدایا!
تو خودت شاهدی من چقدر دلم نازک شده برای این حس قشنگ...
تو خودت می‌دونی چقدر با اشک، با امید، با عشق دارم منتظرش می‌مونم...
خدایا… فقط خودت می‌تونی جواب این همه دعا رو بدی…
من منتظرم… با یه قلب پر از مهر و آغوشی که همیشه بازه برای اونی که هنوز نیومده...