سوال های مرتبط

مامان 💙Sobhan👼 مامان 💙Sobhan👼 ۲ ماهگی
و پایان داستان من ممنونم که خوندید
ساعت نوه اینا بود دردام داشت بیشتر بیشتر بیشتر میشد همش دستشویی داشتم سخت شد بود برم دستشویی ازشون اجازه گرفتم تو همون اتاق دستشویی حموم همه چی بود دوبار رفتم بار سوم گفت اگه سختت نرو زیر انداز داری همون جا دستشویی کن میگم بیان برات عوض کنن دیگ از حال خودم در اومدم خیلی حالم داشت بد میشد همش نگاه ساعت میکردم که کی میخواد تموم بشه زایمان کنم میومدن بالاسرم همش بهم گفت از لیست که خریدی بردار بخور آبمیوه خورما بخور گفتم باش باز رفت اومد دید نخوردم گفتم نمیتونم بردارم خودشون بهم دادن همش میومدن دل گرمی بهم میدادن نترس اروم باش فوت کن زور بزن اینجوری کن اونجوری کن معاینه میکردن میگفتن ببخشید اگه دردت میگیره این پروسه تا ساعت دو سه بود که برام امپول زدن اروم تر شدم دیگ مثل چک کردن نبود بیان بالاسرم بودن دمتر بیهوشی امپول زد رفت چنتا زاپاس گذاشت برای تمدید درد خارش اینا دیگ دکتر پرستار اومدن میگفتن چیکار کنم حالت دسشتویی رویه تخت بودم میگفتن مدفوع کنم خیلی خوب بود که قشنگ راهنمای کردن بدون اینک بترسوننم کمکم کردن ساعت پنج چهار نیم نی نی بغل کردم از همونجا کنارم بود تا موقع ترخیص چقدر کمک کردن بتونم شیر بدم نشد بخاطر اینکه قندش نیوفته خودشون انگار بهش شیر خشک دادن تویه ریکاروی چیه اونجا بعدش رفتیم بخش توهر اتاق چهار نفر بودن محیط اتاق بزرگ باز تخت برای همراه داشت هم خود مریض تمیز بود مرتب بود رسیدگی داشتن همش پرستارا درحال رفت اومد بودن خلاصه خیلی خوب بود
مامان حسین مامان حسین روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم
من هی با درد به خودم میپیچیدم شوهرم دوم نمیاورد دوباره رفت پرستار رو صدا زد گفت بابا خیلی درد بیا حداقل یه نگاه بهش بنداز اومد من درحال درد گفت دراز بکش معاینه معاینه که کرد گفت سه سانت شدی دستگاهی که به شکمم وصل کرده بود اونا رو در اورد گفت شارژش تموم شده دوتا دیگ وصل کرد رفت من هی دردام بیشتر میشد شوهرم بیشتر عذاب میکشدم خلاصه ساعت شد 8نیم شب ومن هم چنان با درد شوهرم دید دیگ حالم خوب نیست رفت اونجا رو گذاشت روسرش گفت زود بیاین اینو ببرین عمل دعوا کرد چند دکتر اشنا هم پیدا کرده بودیم که هروقت خواستم سزارین بشم کسی کاری نداشته باشه اونا هم به همه پرسنل ها سپرده بودن تمام اونایی که شیفت بود عین سگ ترسیده بودن یکی لباس هامو در میاورد یکی طلا هامو یکی قربون صدقم میرفت پرستارا هم هی تو اون وضعیف به شوهرم میگه هر بلای سر خانومت وبچه ات بیاد به پای خودتو شوهر گفت حرف مفت نزن هیچ بلایی سرشونمیاد شما میخواین این طبیعی زایمان بکنه امتیاز بشه برا بیمارستان دکترم احمقم که من از وقتی که میرفتم پیشش قبول کرده بود که منو عمل کنه ولی دفعه اخری که رفتم پیشش برا ویزیت و نامه گرفتن منو قانع کرد که عمل نکنم دوباره بچمو طبیعی به دنیا بیارم چون منم از طبیعی خیلی میترسم واقعا سر بچه اولم خیلی درد کشیده بودم خلاصه من قبول کردم که طبیعی بیارم دکترم خیالش راحت شد من بهش گفته بودم که من زایمان هام زود رس هست چون بچه اولم 36هفته به دنیا اومده بود ولی دکتر میگفت من اگه عملم بکنم تو 39هفته میکنم به من امپول ریه نزد خوب برگردیم به زایمان برام سوند وصل کردن با چه دردی دیگ داشتم میمردم
مامان یزدان♡بارانا مامان یزدان♡بارانا ۱ ماهگی
پارت 3
ساعت دیگ داشت نزدیک 1 ظهر میشد مامانم با خواهرشوهرم زنگ زدن گفتن بستری میشی گفتم معلوم نیس تا که ماما همراهم امد با دکتر اونجا یکم صحبت کرد گفتن بستری میشی ی کاغذ نوشتن گفتن اینارو بده به شوهرت اونم ببین بعد بریم اونور اینقد بغض کرده بودم از الان دلم برای پسرم تنگ شده بود همش میگفتن خدایا چجوری طاقت بیارم شوهرم امد دیدمش انگار اونم باورش نمیشد بستری کنن رفتن دمپایی با ابمیوه و خرما گرف اورد من لباسام با گوشیم بهش دادم خدافظی کردم امد داخل خیلی حس غریبی داشتم منو اوردن تو یک اتاق هیچکس نبود دوتا تخت داشت یکی برای زایمان یکیم از همین تختای ساده ساعت دیگ شده بود 2 با خودم میگفتم خوب دیگ من تا ساعت 7 شب دیگ زایمان میکنم راحت میشیم هیچ دردی نداشتم تا که یه خانم امد گف من ماما شما هستم برام سرم وصل کرد چندتا سوال پرسید رف بعد من چون چند شب بود که نخوابیده بودم خیلی خوابم میومد اون ماما رفت بعد چند دقیقه امد ی امپول زد تو سرم من فک کردم امپول فشار ازش پرسیدم گف میشه اینقد از من سوال نپرسی خوشم نمیاد
مامان جوجه🥰 مامان جوجه🥰 ۲ ماهگی
پارت سوم
ایپدورال خیلی خوب بود منم اگه این همه درد داشتم بخاطر زایمان زودتر بود و لگنی که تنگ‌ بود اومد بعد از سه چهار ساعت باز معاینه کرد گفت فول شدی مدفوع کن زور بزن تا دکتر بیاد من روی تخت به حالت سجده کردن که فقط فشار بدم زور بزنم می‌گفت سر بچه داره معلوم میشه مامانمم داشت میدید کنارم بود هنوز توی زایشگاه نرفته بودم ساعت دوازده دکترم رسید منم مدفوع کرده بودم گفت پاشو بریم زایشگاه ولی درست حس نمی‌کردم البته سه دوز ایپدورال گرفته بودم تا زایشگاه راه رفتم اونجا رفتم روی تخت زایشگاه حالا بچه نمیومد منم دیگ نمیتونستم زور بزنم چند روز نه خواب داشتم نه چیزی یه عالمه درد داشتم فقط دیگ یه ماما شروع کرد شکمم رو فشار دادن که بچه بیاد منم قلبم درد گرفته بود نمی‌تونستم نفسم بکشم بازم درد رو خیلی شدید داشتم حس میکردم که بهم دوز چهار ایپدرول رو زدن 😐 دکترم خیلی مهربون و با حوصله بود با دستگاه کمی سر بچه کشیدن جلو ولی شکمم فشار میدادن من خیلی بد بود نفس نمیشد کشید دکتر گفت دیگ فشار نده بهش آب بده دیگ بعد از نیم ساعت زور زدن بچه رو کشیدن بیرون گذاشت روی شکمم خیلی حس قشنگی بود گریه شدم شکمم کلا خالی شد دیگ برش هم زده بود چهار تا بخیه خوردم باز بخیه زد برش رو حس میکردم استخوان های واژنم خیلی درد میکرد خیلی گفتم حس میکنم همش بی حسی میزد بهم بردنم توی اتاقم دیگ دوساعت رفتم زیر اکسیژن چون بلند میشدم نمی‌تونستم نفس بکشم بعد یه ساعت اومدن گفتن راه برو برو دستشویی شوهرم دست گرفت برم سرویس دیدم یه عالمه سرگیجه دارم
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۲.
میگرفت ول میکرد. منو بردن ی اتاق دستگاه بهم وصل کردن.انقدر میترسیدیم‌ ک بغض کردم تنها بودم هیچکس نبود. دلم گرفته بود دلم میخواست زار بزنم.خلاصه اینا منو از بس شلوغ بود این اتاق ب اون اتاق میکردن. یکی دیگ زایمان ک کرد منو بعدش بردن رو تخت اون. بعدش بهم دستگاه وصل کردن. ساعت شد پنج صبح فقط ی سرم معمولی وصل کردن بهم. تا ساعت پنج همه شیفتا عوض شد. بهم گفت یکم استراحت کن ک سرم فشار بهت می‌زنیم منم از استرس خابم نمی‌برد. ب مامانم گفتم ی کمپوت آناناس برام بخری بعدن بیاری. اونم یادش رفته بود منم از پریشب هیچی نخورده بودم. خلاصه ک یک ماما اومد بهم سرم فشار وصل کردن و دردام دیگ کم کم داشتن شروع میشدن ساعت شش ده نفر اومدن بالا سرم معاینه کردن گفت دوسانتی کیسه ابمو پاره کردن. سرم فشار رو عوض کردن یکی دیگ وصل کردن قوی ترشو. اونم من از بس دستمو تکون میدادم سرعتس زیاد شد دیدم دردام بدتر شدن. یک ماما اومد گفتم اینو درستش کن گفت ولش کن خوبه.اون ک رفت مامای شبفتم اومد زد تو سرش ک چرا آنقدر زیاد شده خطرناکه. خلاصه ک دردام دیگ زیاد شد ماما ها هی می اومدن معاینه میکردن منم داشتم از درد ب خودم می پیچیدم.