1
«مهم نیست افتادی، فقط راه برو... همیشه راه برو!»
روزا پر از صداهای کوچولو شده بود...
صدای خنده،
صدای لالاییهای مادرانه.
همه چیز قشنگ بود، ساده، بیادعا، با دلِ پر از عشق.
بابا میاومد، فرشته با خنده میدوید سمتش،
و با ناز و خنده میگفت:
«بابایی اومد!»
مامان از دور نگاه میکرد و تو دلش خدا رو شکر میکرد
که هنوز این خونه نفسِ عشق داره...
شبها وقتی فرشته میخوابید،
مامان کنارش دراز میکشید، به موهاش دست میکشید و میگفت:
«کاش هیچوقت بزرگ نشی... کاش همیشه همین کوچولوی آروم بمونی…»
🌸
عزیزم درخواستمو قبول میکنی بقیشو بخونم❤
چ قشنگ مینویسی...افرین عزیزم😍😍😍
عالی بود عزیزم با جونو دل خوندم
چقدرررر قشنگ اوففف دلم رفت دلم بقیشو میخوااااد😩
خیلی قشنگ مینویسی با جون و دل میخونم
عالی بود رفتمتو رمانهای عاشقانه
خودت نوشتی؟؟
4
بالاجبار، اونجا رو قولنامه کردن.
کمکم وسایل رو جمع کردن.
با کمکِ عمه، کارتن پشت کارتن.
تا مستأجر قبلی بره، دو هفته طول کشید.
وقتی خونه خالی شد،
مامان فرشته رو سپرد به خانمجون و رفت سراغ تمیزکاری.
تو راه، از بقالی سرِ کوچه شوینده خرید.
هوای اردیبهشت دلانگیز بود،
تصمیم گرفت پیاده بره —
گفت: «فرشته هم نیست، یه کم راه میرم، دلم باز شه...»
روز موعود رسید.
فرشته پیش خانمجون شیرینزبونی میکرد،
و همسایهی وانتدار اومد تا وسایل رو بار بزنه.
رسیدن
بابا محسن با کارگرا اسبابا رو خالی کردن،
مامان شروع کرد به چیدنِ خونه،
دو روز تموم، دستِ تنها، بدون استراحت.
وقتی کار تموم شد،
تصمیم گرفت برای اولین شامِ خونهی جدید
یه غذای خوشمزه درست کنه.
شامو آماده کرد،
دوش گرفت، حاضر شد،
و رفت دنبالِ فرشته.
از خانمجون بابت اون چند سال زحمت و مهربونی تشکر کرد،
پیشونیشو بوسید،
عمه خانم چای تازه دم آورد،
سهتایی چای خوردن، خندیدن، حرف زدن...
دیگه وقت رفتن بود.
مامان دستِ کوچولوی فرشته رو گرفت،
آروم گفت:
«بریم خونهی خودمون، مامان...»
و دو تایی، با دلی پر از امید و ذوق
راهیِ خونهی جدید شدن...
✨ ادامه دارد...
-
3
خونه همیشه پرِ صدا بود؛ صدای خنده، قهقه، گاهی هم دلخوری...
از اون روز، بابا محسن هر روز زودتر میاومد خونه و دنبال جا میگشت.
بعد از دو هفته، با پولی که داشت،
نتونست خونه بخره.
تصمیم گرفت یه زمین کوچیک بگیره تا کمکم خودش بسازه.
یه قطعهی صد و بیستمتری تو یکی از روستاهای اطراف قولنامه کرد.
با مابقی پول، یه واحد هفتادمتری طبقهی همکف پیدا کرد.
مامان نرگس رو برد ببینه،
خونه رطوبت داشت، پنجره نداشت،
ولی به اندازهی پولشون، بهتر از اون پیدا نمیشد.
مامان اول دلش راضی نبود...
اما دلش استقلال میخواست.
میخواست یه کم از هیاهوی اون خونهی شلوغ دور بشه.
2
روزها همینطور میگذشت...
فرشته بزرگ و بزرگتر میشد،
و خندههاش پررنگتر از قبل، دل خونه رو گرم میکرد.
بابا محسن تصمیم گرفت از خونهی خانمجون برن.با مامان نرگس مشورت کرد اونم موافق بود
یه روزغروب، وقتی از سرِ کار برگشت، توحیاط خونه دم حوض
آب به دست و صورتش زد، رفت توی اتاق خانمجون و گفت:
«میخوام مستقل بشیم... یه خونهی جدا بگیریم.»
صورت خانمجون تو هم رفت،
غم نشست روی دلش، اما مخالفت نکرد.
با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود گفت:
«برید، مادر... خدا پشتوپناهتون باشه.»
دلش میدونست که نرگس و فرشته تو اون خونهی شلوغ،
با اونهمه رفتوآمد و کوچیکیِ جا،
آسایش ندارن.
خانمجون سیزدهتا بچه داشت —
هشتتا پسر، پنجتا دختر.
تقریباً همشون ازدواج کرده بودن،
بعضیاشون بچهدار، بعضیا نوهدار.
فقط یکی ازعمه ها همسرشو تو جوونی ازدست داده بود
دیگه ازدواج نکرده بود وباخانم جون زندگی میکرد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.