۱۰ پاسخ

1

«مهم نیست افتادی، فقط راه برو... همیشه راه برو!»

روزا پر از صداهای کوچولو شده بود...
صدای خنده،
صدای لالایی‌های مادرانه.
همه چیز قشنگ بود، ساده، بی‌ادعا، با دلِ پر از عشق.

بابا می‌اومد، فرشته با خنده می‌دوید سمتش،
و با ناز و خنده می‌گفت:
«بابایی اومد!»
مامان از دور نگاه می‌کرد و تو دلش خدا رو شکر می‌کرد
که هنوز این خونه نفسِ عشق داره...

شب‌ها وقتی فرشته می‌خوابید،
مامان کنارش دراز می‌کشید، به موهاش دست می‌کشید و می‌گفت:
«کاش هیچ‌وقت بزرگ نشی... کاش همیشه همین کوچولوی آروم بمونی…»
🌸

عزیزم درخواستمو قبول میکنی بقیشو بخونم❤

چ قشنگ مینویسی...افرین عزیزم😍😍😍

عالی بود عزیزم با جونو دل خوندم

چقدرررر قشنگ اوففف دلم رفت دلم بقیشو میخوااااد😩

خیلی قشنگ مینویسی با جون و دل میخونم

عالی بود رفتم‌تو رمانهای عاشقانه

خودت نوشتی؟؟

4

بالاجبار، اون‌جا رو قولنامه کردن.

کم‌کم وسایل رو جمع کردن.
با کمکِ عمه، کارتن پشت کارتن.
تا مستأجر قبلی بره، دو هفته طول کشید.
وقتی خونه خالی شد،
مامان فرشته رو سپرد به خانم‌جون و رفت سراغ تمیزکاری.

تو راه، از بقالی سرِ کوچه شوینده خرید.
هوای اردیبهشت دل‌انگیز بود،
تصمیم گرفت پیاده بره —
گفت: «فرشته هم نیست، یه کم راه میرم، دلم باز شه...»

روز موعود رسید.
فرشته پیش خانم‌جون شیرین‌زبونی می‌کرد،
و همسایه‌ی وانت‌دار اومد تا وسایل رو بار بزنه.
رسیدن
بابا محسن با کارگرا اسبابا رو خالی کردن،
مامان شروع کرد به چیدنِ خونه،
دو روز تموم، دستِ تنها، بدون استراحت.

وقتی کار تموم شد،
تصمیم گرفت برای اولین شامِ خونه‌ی جدید
یه غذای خوشمزه درست کنه.

شامو آماده کرد،
دوش گرفت، حاضر شد،
و رفت دنبالِ فرشته.

از خانم‌جون بابت اون چند سال زحمت و مهربونی تشکر کرد،
پیشونیشو بوسید،
عمه خانم چای تازه دم آورد،
سه‌تایی چای خوردن، خندیدن، حرف زدن...

دیگه وقت رفتن بود.
مامان دستِ کوچولوی فرشته رو گرفت،
آروم گفت:
«بریم خونه‌ی خودمون، مامان...»

و دو تایی، با دلی پر از امید و ذوق
راهیِ خونه‌ی جدید شدن...

✨ ادامه دارد...


-

3

خونه همیشه پرِ صدا بود؛ صدای خنده، قهقه، گاهی هم دلخوری...

از اون روز، بابا محسن هر روز زودتر می‌اومد خونه و دنبال جا می‌گشت.
بعد از دو هفته، با پولی که داشت،
نتونست خونه بخره.
تصمیم گرفت یه زمین کوچیک بگیره تا کم‌کم خودش بسازه.
یه قطعه‌ی صد و بیست‌متری تو یکی از روستاهای اطراف قولنامه کرد.

با مابقی پول، یه واحد هفتاد‌متری طبقه‌ی همکف پیدا کرد.
مامان نرگس رو برد ببینه،
خونه رطوبت داشت، پنجره نداشت،
ولی به اندازه‌ی پولشون، بهتر از اون پیدا نمی‌شد.

مامان اول دلش راضی نبود...
اما دلش استقلال می‌خواست.
می‌خواست یه کم از هیاهوی اون خونه‌ی شلوغ دور بشه.

2
روزها همین‌طور می‌گذشت...
فرشته بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد،
و خنده‌هاش پررنگ‌تر از قبل، دل خونه رو گرم می‌کرد.

بابا محسن تصمیم گرفت از خونه‌ی خانم‌جون برن.با مامان نرگس مشورت کرد اونم موافق بود
یه روزغروب، وقتی از سرِ کار برگشت، توحیاط خونه دم حوض
آب به دست و صورتش زد، رفت توی اتاق خانم‌جون و گفت:
«می‌خوام مستقل بشیم... یه خونه‌ی جدا بگیریم.»

صورت خانم‌جون تو هم رفت،
غم نشست روی دلش، اما مخالفت نکرد.
با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود گفت:
«برید، مادر... خدا پشت‌وپناهتون باشه.»

دلش می‌دونست که نرگس و فرشته تو اون خونه‌ی شلوغ،
با اون‌همه رفت‌و‌آمد و کوچیکیِ جا،
آسایش ندارن.

خانم‌جون سیزده‌تا بچه داشت —
هشت‌تا پسر، پنج‌تا دختر.
تقریباً همشون ازدواج کرده بودن،
بعضیاشون بچه‌دار، بعضیا نوه‌دار.
فقط یکی ازعمه ها همسرشو تو جوونی ازدست داده بود
دیگه ازدواج نکرده بود وباخانم جون زندگی میکرد

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۹ ماهگی
شروع یک رمان و یک قصه واقعی

قسمتـــــــ چهارم

صبح شد...
نور از لای پرده افتاد روی صورت فرشته.
مامان هنوز درست نخوابیده بود، اما با اولین صدای ناله‌ی کوچولوش از جا پرید.

از خواب بیدار نشد ...
از عشق بیدار شد.
بغلش کرد، بوسیدش،
نفس کشید بوی نوزادی‌شو...
همون بویی که آرومش می‌کرد.

اما درد بخیه‌ها هنوز تازه بود،
بدنش خسته، دلش پر،
دست‌هاش می‌لرزید ولی با لبخند شروع به شیر دادن فرشته کرد گفت:
«مهم نیست من چقدر خسته‌ام... فقط این کوچولو خوب باشه.»

تا ظهر چند بار گریه کرد، شیرخواست، پوشکش تعویض شد، لالایی...
و هیچ‌کس نبود جز خودش و خدا.

از پشت در صدای خنده‌ی بقیه می‌اومد،
اما توی اتاق فقط صدای گریه‌ی فرشته بود.
اونجا بود که فهمید “مادری” یعنی تنها جنگیدن،
یعنی با خستگی بخندی، با اشک بخوابی.

عصر که شد، بابا اومد.
فرشته رو بغل گرفت،
و تمام خستگیِ مامان برای چند لحظه آروم شد...

مامان از دور نگاهشون می‌کرد، با چشمای خسته و دلِ پر عشق،
با خودش گفت:
«کاش همیشه همین‌جوری بمونه...»

روزها همین‌طور می‌گذشت…
مامان درگیر بزرگ کردن فرشته بود، بابا درگیر کار،
اما خونه‌شون پر از شادی بود.
چراغ خونه با اومدن فرشته روشن شده بود،
شده بود دلگرمیِ مامان و بابا.
ادامه در کامنتا
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
قصه امشب👼🌛
روزی روزگاری، یک موش کوچولو به اسم "میلی"🐭 بود که همیشه آرزو داشت بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کنه. 🧀 اون هر روز صبح زود بیدار می‌شد ☀️ و با کوله‌پشتی کوچیکش 🎒 راه می‌افتاد.
میلی تو راهش به یه گربه بزرگ و ترسناک 😼 برخورد. دلش ریخت، اما یادش اومد که مامانش همیشه می‌گفت: “شجاع باش میلی! ✨” پس میلی نفس عمیق کشید و از کنار گربه رد شد، بدون اینکه گربه حتی متوجه بشه! 🤫
بعدش، رسید به یه رودخونه عریض و پرخروش 🌊. میلی شنا بلد نبود 🏊‍♀️. اما به جای اینکه ناامید بشه، شروع کرد به فکر کردن. 🤔 یه چوب پیدا کرد 🪵 و با کمک اون تونست از رودخونه عبور کنه. 🥳
بالاخره، میلی به یه غار تاریک و مرموز رسید 🏞️. اون می‌دونست که پنیر بزرگ اونجاست. با ترس وارد غار شد 🦇، اما با خودش گفت: “من می‌تونم! 💪” و جلو رفت.
در آخر، میلی پنیر بزرگ رو پیدا کرد! 🏆 یه پنیر طلایی و درخشان که بوی فوق‌العاده‌ای داشت. ✨ میلی از خوشحالی بال درآورد! 🎊
اون روز، میلی نه تنها بزرگترین پنیر دنیا رو پیدا کرد، بلکه فهمید که با شجاعت، فکر کردن و تلاش، می‌تونه به هر چیزی که می‌خواد برسه. و این شد داستان موفقیت میلی کوچولو. 🎉😊
شب بخیر کوچولو شیرین زبون❤
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۹ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر