واییییی عاشقتم
عزیزم میشه ادامه داستان بزاری لطفا
غزاله میشه درخواستمو قبول کنی
ادامه داستان هم لطفا بزار
غزاله جان چ نویسنده ی خوبی هستی👏👏👏👏
منتظر بقیه داستانت هستم💗
عزیزم بقیشو بزار ماهمشومیخونیم خیلی جالبه برامون
عزیزم مشتاقم بقیشوبخونم بزار دیگه
غزاله جون تند تند رمانتو بذار من همش منتظرم عزیزم
واقعا خیلی قشنگ داستان مینویسی غزاله جان...
ادامه
ماهها گذشت...
تولد فرشته نزدیک بود.
مامان و بابا تصمیم گرفتن جشن بزرگی بگیرن.
از یک ماه قبل تدارک دیدن، کارت دعوت چاپ کردن،
مامان و فرشته لباسهای ست خریدن،
کیک سهطبقه سفارش دادن و حدود هفتاد نفر مهمون دعوت کردن.
غروب مخصوص خانمها بود و شب آقایون هم ملحق میشدن.
روز موعود رسید.
خونه غرق بادکنک و رنگ شده بود.
میوه، شیرینی، شام آماده بود.
مامان با ذوق همهچیو چیده بود.
ساعت سه شد. لباس خودش و فرشته رو عوض کرد، آرایش کرد و منتظر مهمونا شد.
نزدیکای چهار، خانمجون، عمهها، خالهها، زنداییها... یکییکی رسیدن.
جشن شروع شد 🎉
اتاق پر از هدیههای کوچیک و بزرگ بود.
آهنگ «تولدت مبارک» پخش شد،
مامان با فرشته رقصید،
و فرشته کوچولو با کمک مامانجونش شمعها رو فوت کرد.
خونه پر از خنده، شادی و عشق شده بود.
شب، همه دور هم شام خوردن، گفتن و خندیدن...
آخر شب، داییِ مامانجون – که سنی ازش گذشته بود – رو کرد به بابا محسن و با خنده گفت:
«فرشته عروس منه!» 😄
برای نوه ام میخوامش
وفرشته ناف بریده حامدشد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.