شروع یک رمان و یک قصه واقعی

قسمتـــــــ چهارم

صبح شد...
نور از لای پرده افتاد روی صورت فرشته.
مامان هنوز درست نخوابیده بود، اما با اولین صدای ناله‌ی کوچولوش از جا پرید.

از خواب بیدار نشد ...
از عشق بیدار شد.
بغلش کرد، بوسیدش،
نفس کشید بوی نوزادی‌شو...
همون بویی که آرومش می‌کرد.

اما درد بخیه‌ها هنوز تازه بود،
بدنش خسته، دلش پر،
دست‌هاش می‌لرزید ولی با لبخند شروع به شیر دادن فرشته کرد گفت:
«مهم نیست من چقدر خسته‌ام... فقط این کوچولو خوب باشه.»

تا ظهر چند بار گریه کرد، شیرخواست، پوشکش تعویض شد، لالایی...
و هیچ‌کس نبود جز خودش و خدا.

از پشت در صدای خنده‌ی بقیه می‌اومد،
اما توی اتاق فقط صدای گریه‌ی فرشته بود.
اونجا بود که فهمید “مادری” یعنی تنها جنگیدن،
یعنی با خستگی بخندی، با اشک بخوابی.

عصر که شد، بابا اومد.
فرشته رو بغل گرفت،
و تمام خستگیِ مامان برای چند لحظه آروم شد...

مامان از دور نگاهشون می‌کرد، با چشمای خسته و دلِ پر عشق،
با خودش گفت:
«کاش همیشه همین‌جوری بمونه...»

روزها همین‌طور می‌گذشت…
مامان درگیر بزرگ کردن فرشته بود، بابا درگیر کار،
اما خونه‌شون پر از شادی بود.
چراغ خونه با اومدن فرشته روشن شده بود،
شده بود دلگرمیِ مامان و بابا.
ادامه در کامنتا

تصویر
۹ پاسخ

واییییی عاشقتم

عزیزم میشه ادامه داستان بزاری لطفا

غزاله میشه درخواستمو قبول کنی
ادامه داستان هم لطفا بزار

غزاله جان چ نویسنده ی خوبی هستی👏👏👏👏

منتظر بقیه داستانت هستم💗

عزیزم بقیشو بزار ماهمشومیخونیم خیلی جالبه برامون

عزیزم مشتاقم بقیشوبخونم بزار دیگه

غزاله جون تند تند رمانتو بذار من همش منتظرم عزیزم

واقعا خیلی قشنگ داستان مینویسی غزاله جان...

ادامه

ماه‌ها گذشت...
تولد فرشته نزدیک بود.
مامان و بابا تصمیم گرفتن جشن بزرگی بگیرن.
از یک ماه قبل تدارک دیدن، کارت دعوت چاپ کردن،
مامان و فرشته لباس‌های ست خریدن،
کیک سه‌طبقه سفارش دادن و حدود هفتاد نفر مهمون دعوت کردن.

غروب مخصوص خانم‌ها بود و شب آقایون هم ملحق می‌شدن.

روز موعود رسید.
خونه غرق بادکنک و رنگ شده بود.
میوه، شیرینی، شام آماده بود.
مامان با ذوق همه‌چیو چیده بود.

ساعت سه شد. لباس خودش و فرشته رو عوض کرد، آرایش کرد و منتظر مهمونا شد.
نزدیکای چهار، خانم‌جون، عمه‌ها، خاله‌ها، زندایی‌ها... یکی‌یکی رسیدن.

جشن شروع شد 🎉
اتاق پر از هدیه‌های کوچیک و بزرگ بود.
آهنگ «تولدت مبارک» پخش شد،
مامان با فرشته رقصید،
و فرشته کوچولو با کمک مامان‌جونش شمع‌ها رو فوت کرد.

خونه پر از خنده، شادی و عشق شده بود.
شب، همه دور هم شام خوردن، گفتن و خندیدن...

آخر شب، داییِ مامان‌جون – که سنی ازش گذشته بود – رو کرد به بابا محسن و با خنده گفت:
«فرشته عروس منه!» 😄
برای نوه ام میخوامش
وفرشته ناف بریده حامدشد

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
قصه امشب 👼🌛
روزی روزگاری نی‌نی کوچولو بود که توی یه گهواره‌ی نرم و گرم دراز کشیده بود. اسمش بود ستاره. ستاره چشم‌های کنجکاوش رو باز و بسته می‌کرد و به سقف بالای سرش نگاه می‌کرد.
مامان ستاره با یه لبخند مهربون اومد کنار گهواره‌ش. یه لالایی آروم خوند: “بخواب ستاره‌ی کوچولوی من، بخواب، بخواب…”
وقتی مامان لالایی می‌خوند، یه نور ملایم از پنجره می‌تابید و روی صورت ستاره می‌افتاد. ستاره انگار که می‌خواست بخنده، یه لبخند کوچولو زد.
یهو یه فرشته‌ی کوچولو از توی آسمون اومد پایین و کنار گهواره‌ی ستاره نشست. فرشته بال‌های نقره‌ای داشت و یه چوب جادویی کوچولو توی دستش بود. چوب جادویی رو آروم تکون داد و یه عالمه ستاره‌ی ریز و درخشان دور گهواره‌ی ستاره شروع به رقصیدن کردن. ستاره با چشم‌های گرد شده نگاهشون می‌کرد.
فرشته یه نفس عمیق کشید و یه بوی خوش گل یاس توی اتاق پیچید. بعد آروم روی پیشونی ستاره رو بوسید و گفت: “ستاره‌ی قشنگ من، حالا وقت خوابه.”
ستاره کم‌کم پلک‌هاش سنگین شد. صدای لالایی مامانش و رقص ستاره‌های نقره‌ای فرشته، اون رو به سرزمین رویاها برد. توی خواب، ستاره می‌تونست با فرشته‌های مهربون بازی کنه و توی آسمون پرواز کنه.
شب بخیر ستاره‌ی کوچولو… بخواب… بخواب… 🌙
مامان فینقِلی مامان فینقِلی ۸ ماهگی
دخترکِ من...
تو نمی‌دونی اولین بار که گفتی «ماما»، با اون صدای نازک و شیرین، چطور اشک از چشم‌هام سرازیر شد.
انگار تمام شب‌ بیداری‌هام، تمام گریه‌های یواشکی کنار تخت کوچولوت، تمام درد زانو‌هام از نشستن‌های طولانی، و تمام خستگی‌های بی‌پایانم، با همون یک کلمه، معنا پیدا کرد.
هشت ماهه شدی عزیزم...
اما من کنار تو، هزار بار بزرگ و هزار بار خُرد شدم.
از روزهایی که با قطره‌ی امپرازول و دل‌دردهای بی‌وقفه‌ات می‌جنگیدیم،
تا شب‌هایی که فقط روی پا‌هام آروم می‌گرفتی و من با چشم‌های خسته بیدار می‌موندم، همه‌ش شد قصه‌ی مادر شدنم.
دخترم، تو معجزه‌ی کوچولوی منی.
تو همون "چرا"ی تمام صبرهای منی.
وقتی صدای گریه‌ت میاد، دلم می‌لرزه، ولی همون گریه‌ت یعنی "من هستم"، یعنی "با من بمون".
و وقتی می‌گی "ماما"...
دنیا برای چند لحظه، قشنگ‌ترین جای ممکن می‌شه.
من خیلی وقت‌ها حس کردم تنهام.
بین کارتن‌های اسباب‌کشی، بین غربت، بین بی‌خوابی و بی‌تابی.
اما تو نگاهم کردی...
و انگار خدا بود که بهم زُل زده بود و می‌گفت "ادامه بده، من کنارتم" .
تو فقط یه نوزاد هشت‌ماهه نیستی، قشنگِ من...
تو دلیل ادامه دادن منی.
دلیل خندیدن زنی که با هر لبخند تو دوباره زنده می‌شه.
تو آرامشِ خسته‌ترین زن دنیایی،
و من خوشبختم که تو رو دارم،
که صدای “ماما”ی تو، صدای امیدِ منه. 🤍
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
‍✨داستان امشب ✨
یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد.
یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت می‌کرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند.
یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت.
مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!»
یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است.
یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید.
تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟»
اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد.
می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت.
تکه‌های نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!»
بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت.
مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« می‌دانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم»
مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! »
یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.😍
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۹ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر