سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۰ ماهگی
شروع یک رمان و یک قصه واقعی

قسمتـــــــ چهارم

صبح شد...
نور از لای پرده افتاد روی صورت فرشته.
مامان هنوز درست نخوابیده بود، اما با اولین صدای ناله‌ی کوچولوش از جا پرید.

از خواب بیدار نشد ...
از عشق بیدار شد.
بغلش کرد، بوسیدش،
نفس کشید بوی نوزادی‌شو...
همون بویی که آرومش می‌کرد.

اما درد بخیه‌ها هنوز تازه بود،
بدنش خسته، دلش پر،
دست‌هاش می‌لرزید ولی با لبخند شروع به شیر دادن فرشته کرد گفت:
«مهم نیست من چقدر خسته‌ام... فقط این کوچولو خوب باشه.»

تا ظهر چند بار گریه کرد، شیرخواست، پوشکش تعویض شد، لالایی...
و هیچ‌کس نبود جز خودش و خدا.

از پشت در صدای خنده‌ی بقیه می‌اومد،
اما توی اتاق فقط صدای گریه‌ی فرشته بود.
اونجا بود که فهمید “مادری” یعنی تنها جنگیدن،
یعنی با خستگی بخندی، با اشک بخوابی.

عصر که شد، بابا اومد.
فرشته رو بغل گرفت،
و تمام خستگیِ مامان برای چند لحظه آروم شد...

مامان از دور نگاهشون می‌کرد، با چشمای خسته و دلِ پر عشق،
با خودش گفت:
«کاش همیشه همین‌جوری بمونه...»

روزها همین‌طور می‌گذشت…
مامان درگیر بزرگ کردن فرشته بود، بابا درگیر کار،
اما خونه‌شون پر از شادی بود.
چراغ خونه با اومدن فرشته روشن شده بود،
شده بود دلگرمیِ مامان و بابا.
ادامه در کامنتا
مامان علی‌رضا مامان علی‌رضا ۱۲ ماهگی