دلم بد جور از خونواده شوهر گرفته
توی یک ساختمونیم اونا طبقه اول من طبقه سوم
سه شنبه رفتم دکتر گفت باید استراحت مطلق کنی پله بالا پایین نری ازون روز مادر شوهرم فقط یه بار اومد بالا یه سر زد خواهر شوهرمم اصلا نه زنگ زد نه اومد
مامانم اومده پیشم حالا دیروز مادرشوهرم پیش شوهرم گلگی کرده که من چرا مامانم اینجا بوده دعوتش نکردم بیاد بالا

شماهم سیاست داشته باش جلو شوهرت بگو خونه پسرش دیگه دعوتی نمی‌خواد
واقعا بعضی از مادرشوهرارو درک نمیکنم کرم نریزن آروم نمیشن

بگو درتو بزار شعور داشتی میگفتی بالا نرو بمون همینجا انتظار مهمونی نداشته باش

عزیزم ب همسرت بگو
من اتفاقا خیلی دوست دارم دعوتش کنم ولی خب میبینی که استراحت مطلقم
مامانم اگه اومده اینجا بخاطر من اومده و در واقع فقط میتونه ب من رسیدگی کنه کارا رو انجام بده
نمیتونه مهمونی بده که

بذار ایشالله خوب بشم چرا که نههه حتما دعوتشون میکنم
اینجوری بگو شوهرتو ببخشید خرررررر کن
بعد ب هیچ جات بگیر و کلا دیگه دعوتش نکن

هییی‌
منم هرچی ب مادرشوهرم احترام میزارم اما بی مهری میبینم
کلا با من یه جوریه ک انگار من هووی اون شدم
یکبار حس نکردم مادرشوهرمه‌ چون اصن رفتارش با من مث یه عروس نیست
توقع داشت پسرش تا آخر عمر ور دل اون بمونه زن‌نگیره

برات مهم نباشه معلومه که هیچ کی جای مادرتو نمیگیره خداروشکر که مادرت حواسش بهت هست خدا حفظش کنه برات

ضعیف نباش لطفا آدمایی که احساسی ترن همیشه بیشترین آسیب رو میبینن فقط هرجور ک خودت میدونی درسته زندگی کن و ب بقیه و حرفاشون اهمیت نده

همه مادرشوهراهمین💩💩

ولشون کن بابا مامانت برات کافیه دلسوز تر از مادر کسی نیست تو دنیا