سلام مامانا
اونایی که زایمان کردن یک ماه دو ماه گذشته شما هم حس و حال منو دارین من واقعاً حالم خیلی بده دختر بزرگم ۲ سال و چند ماهشه این یکیم یک ماهشه و می‌تونم بگم توی این یک ماه یک روز نداشتم که بخوام بگم استراحت کردم و حالم خوب بود همش در حال بدو بدو خستگی ناراحتی گریه و اینا بوده و انقدر توی این یه ماه ناراحتی داشتم که دیگه اصلاً اون حوصله و اشتیاق قبلو به هیچی ندارم واقعا حوصله ندارم دختر بزرگمم خیلی خیلی خیلی بازی گوش و شیطونه و خیلی هم کنجکاوه و من اصلاً نمی‌تونم یه دختر یک ماهه رو با یه بچه ۲ ساله کنجکاو هندل کنم دخترم مدلش اینطوریه که تلویزیون می‌بینه یا از گوشی من میره اینستا و اینستا کلیپ می‌بینه و این کلیپ‌هایی که می‌بینه همش از اول تا آخرش همش میگه مامان این چیه اون کیه اون چیه چرا اونجاست چرا اونطوریه وقتی هم که جواب بدم میگه دوباره باید جواب بدی دوباره بگو دوباره بگو تکرار کن وقتی هم که بگم نمی‌دونم بازم میگه باید بدونی بگو بگو بگو هی پافشاری می‌کنه تا آخرش من از کوره در میرم حوصلم نمی‌کشه واقعاً و مجبور میشم سرش داد بزنم جیغ بزنم یا خودمو بزنم واقعاً این کارا رو دوست ندارم ولی تا جایی که می‌تونم خودمو کنترل می‌کنم که بهش دست نزنم

۲ پاسخ

منم مثل شما هستم پسرم سه سالشه از کوره در میرم جیغ و فریاد و بکن و نکن و تهدید بعدش عذاب وجدان ک کاش اینجوری نمی‌کردم گناه داره کاش ب این زودی بچه نمی آوردم می‌شینم ب گریه کردن از بی خوابی و دلدرد پسر کوچیکم دارم روانی میشم فرصت نمکنن خودمو تو آینه ببینم از دیشب تصمیم گرفتم خیلی باهاش مهربون باشم امروز بهتر بودم ولی فردا باید مامان بهتری باشم براش واقعا گناه دارن بچه ها کاش حالمونو یکی درک میکرد کاااش

ولی می‌دونم با همین جیغ زدنم هم می‌ترسه گریه می‌کنه می‌دونم مامان خوبی نیستم براشون چون همش یا دارم گریه می‌کنم یا ناراحتم یا حوصله ندارم توی این یک ماه بعد زایمانم یک اتفاقایی را تجربه کردم که توی حالت نرمال هم هیچکس فکر نکنم بتونه هضمش کنه و منم که تازه زایمان دوممه با یه بچه کوچیک ۲ ساله از زایمانم وقت زیادی نگذشته همه اینا باعث شده یه آدم عصبی زود جوش به معنای واقعی روانی بشم عنی خیلی حالم بده یک جلسه رفتم مشاوره گفت یا وقت نمی‌کنم مشاوره رو برم حتی،به نظر شما بچه‌ها از من متنفرند؟واقعا فکر می‌کنم با آوردن بچه دوم در حق دختر اولم ظلم کردم اصلاً نمی‌ذارم بچگی کنه خیلی آزارش میدم خیلی حالشو بد می‌کنم به اینام که فکر می‌کنم دوست دارم خیلی بعد ۳ سال دختر اولمو خدا بهم داد خیلی خیلی دوسش دارم قابل مقایسه با هیچ چیز نیست ولی فکر می‌کنم که خیلی دارم اذیتش می‌کنم خیلی دارم براش چهارچوب می‌ذارم و نمی‌ذارم بچگی کنه و این خیلی حالمو بد می‌کنه عذاب وجدان داره داغونم می‌کنه

سوال های مرتبط

مامان پارسا مامان پارسا ۴ ماهگی
دوستان کسی بوده بچه ش فقط یکبار در روز شیر خودش رو می‌خورده ولی سینش خشک نشده و بعد از یک مدتی بچه دوباره به شیر مادر برگشته باشه؟
بچه با شیر خودم وزن نرگفت بعد از یک ماهگی... و در کل از همون اول فقط ۵ دقیقه می‌خورد و نیم ساعت بعد دوباره ۵ دقیقه و ...
زردی گرفت به شیشه دادیم خیلی دوست داشت.. ترسیدم که سینه رو نگیره دیگه بهش ندادم ولی شیر خودمو با غر و گریه و له له فقط پنج دقیقه میخورد... بعد از ۴۰ روزگی دکتر خیلی عصبانی شد و گفت وزنش کمه باید خشک بدی گفتم همینجوریشم با شیر من حالش خوب نیست مطمئنم اگر شیشه بدم یگه شیر منو نمی‌خوره
گفت اصلاً نخوره اصلاً مهم نیست... و همینطورم شد چون وزنش پایینه ما همیشه به شیر خشک میدیم روند مشخصی هم نداره
شیر خودمم می‌دادم وسطاش ولی الان که حدوداً ۱۰ روز از اون روز می‌گذره دیگه حتی اون یک ذره رو هم نمی‌خواد بخوره
من خیلی دوست دارم که هم شیر خودمو بخورم شیر خشک....
من با شیر دادن حالم خیلی خوب میشه
ولی متاسفانه از وقتی که کم شیر می‌خوره حالم م متناسب با اون بد شده نمی‌دونم چیکار کنم
مامان محمد مصطفی🐣🐥 مامان محمد مصطفی🐣🐥 ۳ ماهگی
سلام به همه خانومای گل
یه درد و دل و مشورت خواهره داشتم
البته امیدوارم به اشتباه قضاوت نشم
من ۳۱ سالم هست و تو دوره بارداری سر کار هم میرفتم تا ۶ ماهگی
کار مالی انجام میدم ساعت کاریم هم زیاد بوده جوری که صبح میرفتم شب میومدم خونه یعنی میخوام بگم واقعا حوصلم کم شده زیاد جایی تفریح هم نمی‌رسید که برم در حدی که وقت کنم خودم و خونم برسم وقت داشتم خدا بعد چند سال زندگی مشترک لهم نگاهی کرد و من بعد کلی دکتر رفتن صاحب یه پسر ماه شدم
الان تو مرخصی زایمان هستم چیزی که خیلی باعث میشه احساس گناه کنم ابنه پسرم خیلی کریهدمیکنه بخاطر رفلاکس و کولیک خیلی دکتر رفتیم دارو‌هو مصرف میکنه بهتر شده ولی خب وقتی بیداره فقط گریه میکنه یا میگه بغلش کنم راه برم خودم و همسرم خیلی اینکار میکنیم ولی خب واقعا خسته میشم الان اینجوری شده که همش میخوابونمش تا بیدار میشه میزارم رو پام بخوابه
همش حس گناه داره چرا باهاش بازی نمیکنم چرا نمیتونم آرومش کنم و همش اینجوری گریه میکنه حس میکنم دارم عذابش میدم انقدر گریه میکنم که چرا نمیتونم یه کاری کنم و همش این بچه میخوابونم تا یکم گریش شروع میشه که بیدار بشه سریع بغلش میکنم که بخوابه این شده برام عذاب وجدان
چطوری شما با بچتون بازی میکنید
مامان ائل آی مامان ائل آی ۴ ماهگی
اینجا مینویسم شاید کسی بجز منم درگیر این شرایط باشه و بدونین تنها نیستین
بارداری من ناخواسته بود و من همینطوریشم اولش شوکه شدمو اصلا براش آماده نبودم مخصوصا که بارداریمم با ویارهای خیلی بد بود
تا اینکه زایمان کردم
هفته اول فاجعه بود نه حال روحی خوبی داشتم نه شیرم میومد که به بچه شیر بدم
مدام گریه و بدن درد و کرختی مفاصل
حس میکردم بچمو دوست ندارم
حس میکردم دلم میخواد برگزدم به قبل
حس میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشم
شب و روزم شده بود گریه با اینکه هم همسرم هم مادر و خواهر و خاله هام کنارم بودن و از بچه مراقبت میکردن که من راحت باشم ولی باز علاوه بر تمام این حس ها وقتی ازش دور میشدم یه حس اضطراب شدید داشتم
شما بگو در حد یه اتاق حتی نمیتونستم ازش فاصله بگیرم(هنوزم همینم)
کافی بود سرفه کنه با اون حال باید یه جوری خودمو بهش میرسوندم ببینم چشه
هفته اول فاجعه بود ولی بهتر شد تا یک ماهگی هنوزم همه جی خوب نشده بود ولی یه ماه که سر اومد انگار سبک تر شدم
الان خیلی بهتر از اون روزام اما هنوزم گاهی اون اضطراب و اون دلتنگی برای قبلا میاد سراغم که میخوام بخاطرش برم مشاوره

ولی اگی شما هم این حسا رو دارین بدونین عجیب نیست
ما ادمایی هستیم که یه تغییر بزرگ زندگیمونو تکون داده پس عادیه که بترسیم و دلمون برای گذشتمون تنگ شه
مامان امیر 💙 آراد 🩵 مامان امیر 💙 آراد 🩵 ۱ ماهگی
پارت چهارم سزارین یهویی
بعد از اینکه سر شدم یه خانم پرستاری بود بالای سرم بود دکترم بود پرستار نبود خیلی مهربون بود یعنی مهربون‌تر از هر چیزی که تا حالا دیده بودم و هر کسی صورت منو ناز کرد منو بوسید گفت دختر قشنگم تو با این همه ضربان قلبت که بالائه با این تیروئیدی هم که داری این خیلی برات خطرناکه نفس‌های عمیق بکش به چیزای خوب فکر کن یه خورده دیگه صبر کنی پسر کوچولوتو بغل می‌گیریم اسم پسرمو ازم پرسید گفتم که می‌خوام اسمشو بذارم آقا آراد 🩵
همون لحظه یادم افتاد که توی این چند ماه بارداری خیلی کسا بودن که بهم گفته بودن برای ما دعا کن اون لحظه زایمان باورتون نمی‌شه دونه به دونشونو یادم بود حتی اون دست فروشی که ازش دمپایی خریدم که ببرم بیمارستان خانمه که فهمید من برای بیمارستان می‌خوام ببرم بهم گفت من به تو تخفیف میدم
مابین ترس و استرس و دعاهام بود که دیدم صدای پسرم به گوشم رسید اصلاً همه چی یه لحظه یادم رفت انگار اصلاً توی دنیای دیگه‌ای بودم پسرمو اون تا اون چند دقیقه‌ای که بیارنش پیشم کلاً چند دقیقه سه چهار دقیقه شاید طول کشیده بود ولی برای من سه چهار سال گذشت
همین که دیدمش با صداشو شنیدم اصلاً ناخودآگاه اشک از صورتم سرازیر می‌شد ونایی که می‌خوردم متوجه می‌شدم ولی دیگه بعد از شنیدن صداش دیدنش دیگه هیچ چیزیو متوجه نشدم
یه لحظه تماس پوستی و برقرار کردن صورتشو به صورت من چسوندن منم چند تا بوس پشت سر هم کردم لی لذت بخش بود واقعاً واسه همتون این لحظه رو آرزو می‌کنم که بچه‌ها تون رو تو بغلتون بگیرید