اینجا مینویسم شاید کسی بجز منم درگیر این شرایط باشه و بدونین تنها نیستین
بارداری من ناخواسته بود و من همینطوریشم اولش شوکه شدمو اصلا براش آماده نبودم مخصوصا که بارداریمم با ویارهای خیلی بد بود
تا اینکه زایمان کردم
هفته اول فاجعه بود نه حال روحی خوبی داشتم نه شیرم میومد که به بچه شیر بدم
مدام گریه و بدن درد و کرختی مفاصل
حس میکردم بچمو دوست ندارم
حس میکردم دلم میخواد برگزدم به قبل
حس میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشم
شب و روزم شده بود گریه با اینکه هم همسرم هم مادر و خواهر و خاله هام کنارم بودن و از بچه مراقبت میکردن که من راحت باشم ولی باز علاوه بر تمام این حس ها وقتی ازش دور میشدم یه حس اضطراب شدید داشتم
شما بگو در حد یه اتاق حتی نمیتونستم ازش فاصله بگیرم(هنوزم همینم)
کافی بود سرفه کنه با اون حال باید یه جوری خودمو بهش میرسوندم ببینم چشه
هفته اول فاجعه بود ولی بهتر شد تا یک ماهگی هنوزم همه جی خوب نشده بود ولی یه ماه که سر اومد انگار سبک تر شدم
الان خیلی بهتر از اون روزام اما هنوزم گاهی اون اضطراب و اون دلتنگی برای قبلا میاد سراغم که میخوام بخاطرش برم مشاوره

ولی اگی شما هم این حسا رو دارین بدونین عجیب نیست
ما ادمایی هستیم که یه تغییر بزرگ زندگیمونو تکون داده پس عادیه که بترسیم و دلمون برای گذشتمون تنگ شه

۳ پاسخ

دقیقااا من.منم داشتم تمام این حسارو.با این تفاوت که کارای بچمو از روز اول چه خونه مامانم چه خونه مادر شوهرم خودم‌میکردم طاقت نداشتم و ندارم که کسی کارای بچمو بکنه یا ازم بگیرتش

چند روز اول زایمانم شیرنداشتم حالم داغون بود بعدش ک یکم شیر افتاد تو سینم دخترم زردی گرفت رفت زیر دستگاه دوشب از بدترین شبای عمرم بود هفته اول زایمانم از نظر روحی داغون بودم و فقط گریه میکردم…

دقیقا امشب داشتم به خاطر دلتنگیم واسه زندگی حتی قبل ازدواجم گریه میکردم حتی به طلاقم داشتم فکر میکردم و از خودمم متنفر شدم که انقدر خودخواهم اما جونمم میدم‌ واسه پسرم نمیدونم چرا انقدر احساسات متناقض دارم خیلی دارم اذیت میشم منم! حتی شاید خیلی آدم بدتری باشم اگر بگم دیگه هیچ حسی به شوهرم ندارم و از بودن کنارش لذت نمیبرم پر از استرسم که مامانم از پیشم بره چیکار کنم انقدر چاق و شکم گنده شدم که خودمو توی آینه نگاه نمیکنم در کل خیلی اوضاع من خراب شده خواهر😞

سوال های مرتبط

مامان Karen 👶🏻🩵 مامان Karen 👶🏻🩵 ۵ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۶
پرستاره اومد کمکم کنه که راه برم اول سوند رو باز کرد و بعد با سختی از رو تخت اومدم پایین به شدت بخیه هام میسوخت
به زور چند قدم برداشتم و حس میکردم دستشویی دارم رفتم تو توالت نشستم اما گلاب به روتون دستشوییم نمیومد
از درد زیاد نمیتونستم از رو توالت پاشم به زور پاشدم در رو که باز کردم فشارم افتاد داشتم میلرزیدم آبجیم دستمو گرفت رفتم رو تخت که چشمتون روز بد نبینه حالت تهوع گرفتم
اون لحظه بدترین قسمتش بود هی اوق میزدم و با هر اوقی که میزدم حس میکردم بخیه هام داره پاره پاره میشه گریه میکردم و به آبجیم میگفتم بگو پرستار بیاد درد دارم الان بخیه هام پاره میشه بگو بیاد یه کاری کنه..
رو تخت دراز کشوندنم حالت تهوعم رفت خداروشکر اما از ترس اینکه دوباره تهوع نگیرم هیچی نمیخوردم
پرستاره میگفت واسه اینکه نفخت خوب بشه راه چاره ش راه رفتنه که من اصلا با اون وضعی که پیش اومد نمیتونستم راه برم
اون شب تا صبح درد کشیدم و تنها چیزی که باعث میشد دردا رو تحمل کنم پسرم بود که ساکت و آروم کنارم خوابیده بود حتی یه ثانیه هم گریه نکرد و باخودم میگم خداروشکر با اون شرایط حداقل بچم آروم بود..
صبح دوباره پاشدم برم دستشویی که دوباره همون اوضاع دیشب پیش اومد و با گریه میگفتم کاش سزارین نمیشدم کاش همون طبیعی دنیا میاوردم بچمو..
مامان آریا 👶🏻🩵 مامان آریا 👶🏻🩵 ۴ ماهگی
اولین قطره از یه تصمیم تازه...

امشب یه تجربه‌ی جدید داشتم... یه جورایی یه قدم تازه توی مامان بودنم برداشتم.

برای اولین بار به آریای کوچولوم شیرخشک دادم.
پسر نازنینم تا شش روز دیگه میشه دو ماهه و تا الان فقط شیر خودمو خورده بود.
ولی حس کردم وقتشه یه بار امتحان کنم. شاید وقتایی پیش بیاد که بخوام چند ساعتی بذارمش پیش مامانم یا مادرشوهرم، و خب اون موقع خیالم راحت‌تره اگه شیر دیگه‌ای هم بخوره.

ولی وای... امشب دلم پُر از حس‌های جورواجور بود.
یه طرف ذهنم می‌گفت «اگه شیر خشک اذیتش کنه چی؟»
یه طرف دیگه‌م نگران بود که «نکنه دیگه شیر خودمو نخواد؟»
یه دلشوره‌ی خاصی داشتم که فقط یه مامان می‌تونه درکش کنه...

هی حالت‌هاشو چک می‌کردم، مدفوعشو، صورتشو، حتی خوابیدنشو...
انگار داشتم به یه ماجراجویی تازه وارد می‌شدم!
یه جور حس عجیبی بود... هم حس رهایی و آسودگی داشتم، هم یه کوچولو عذاب وجدان.

الان با خودم فکر می‌کنم، واقعاً همه‌ی مامانا اولین بار که شیر خشک دادن همینطوری بودن؟
انگار یه دل کندن کوچولو از یه چیزی که فقط بین من و پسرم بود...
ولی خب، تهِ دلم می‌دونم هر کاری که از سرِ عشق و مراقبته، درسته.
مامان بودن یعنی هر روز یه تصمیم جدید، با یه دنیای احساس قشنگ و گاهی سخت.

دوست دارم بدونم شماها چی حس کردین اون دفعه‌ی اول؟
من تنها نیستم، نه؟
مامان نلین💕✨ مامان نلین💕✨ ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۶

درباره دستش جلو تر توضیح میدم از‌ روند زایمان بگم فعلا
همین که دخترم گریه کرد
دکتر کمم و فشار داد و به زور جفت و خارج کرد
دکتر شروع کرد به بخیه زدن دیگه
موقعه به دنیا اومدن صدای قیچی و شنیدم که پرینه رو قیچی کرد ولی متوجه نشدم
یه آمپول دیگه زد که سر بودم سر قبلی اونم متوجه نشدم
یه بیست دقیقه طول کشید بخیه…
گفتن دو ساعت باید توی ریکاوری باشی و همسرم و صدا زد که بیاد پیشم…
همون لحظه ای که به بچه به دنیا اومد اینقدر راحت شده بودم و حس خوبی داشتم، احساس خیلییی قوی بودن میکردم با اینکه موقعه خروج بچه حس میکردم یه تریلی افتاده روم و نمیتونم بیرون بیام از زیرش…
با اینکه میگفتم من غلط کنم دیگه حتی پیش شوهرم بخوابم که حامله شم
بازم حاضر بودم انجامش بدم
همین که دردت تموم میشه و بعد اون همه درد یهو آروم میشی همشو فراموش میکنی،،،
کل سختیش اون نیم ساعته که بچه خارج میشه
که اگر زور خوب هم بزنی شاید زود تر تموم شه…
همسرم اومد پیشم و دوساعتی کنارم بود بعدش با پای خودم بلند شدم و رفتم دستشویی حجم زیادی خون ازم خارج شد و پرستار برام شورت و پد پوشید و بعد بردنم بخش
بجز احساس ضعف هیچ دردی نداشتم حتی جای بخیه هم درد نمیکرد
فکر میکردم الان سر شدم و بعدش درد میگیره ولی اینجوری نبود خداروشکر
مامان دلارا مامان دلارا ۴ ماهگی
یه حرف دلی برای مامانا
از بچگی عاشق بچه پسرها بودم معلم میخواستم بشم دوس داشتم مدرسه پسرونه برم مادرم باردار شد دوس داشتم داداش بیاره برام کلا ارتباطم با بچه پسرها خوب بود اما خب قسمت نشد خدا بهم دختر داد با اینکه موقعیت تعیین جنسیت هم داشتم اما سپردم به خدا و اون دختر برامن در نظر گرفت حالا صاحب یه دختر ناز تو دل برو شدم که شب ها برعکس همه نی نی هایی که دورم بوده نه عاشق تاب دادن نه گهواره و نه هیچی دیگه فقط بخوابم سرشو بزاره رو بازوم و چند مین بعدش خوابه خوابه ...حالا فک میکنم شاید اگه پسر بود ایقدر نمیتوست نزدیک به خودم بشه حالا دیگه نه تنها دخترم بلکه یه رفیق صمیمی یه خواهر دارم که میتونم همه جا باهاش برم شاید اگه پسر بود الان با وجود مشکلاتم احساس تنهایی میکردم اما الان میبینم واقعا خدا خیلی دوسم داشته که تو این شرایط به من دختر داد ...میخوام بگم همیشه خدا بهترین هارو براتون در نظر میگیره حالا دیگه اگه ۱۰۰دلارا تو زندگیم داشته باشم بازمه کمه
مامان کایان مامان کایان ۴ ماهگی
#تجربه زایمان طبیعی
پارت سوم
دردام غیر قابل تحمل بود و فقط گریه میکردم و میگفتم من دارم میمرم لطفا منو ببرین سزارین و واقعا تو حال خودم نبودم مث اینکه تو این دنیا نبودم و تمام تمرکزم روی بدنیا اوردن پسرم بود و سلامتیش
دکترم که ۹و نیم اومد خیلی اروم و با خونسردی پیش میرفتیم منی که توی اون همه درد داشتم میمردم ولی خانم دکتر خیلی ارومم میکرد
تا که با ۷ .۶بار که دردم شروع شد همراه با زور ساعت ۲۱:۴۳
پسری رو بدنیا اوردم
وقتی بغلش کردم تمام دردام یادم رفت خیلی لحظه ی شیرینی بود همه کنارم بودن مادرم و همسرم خیلی باعث دلگرمیم بودن
بعدش کایان رو بردن برای لباس پوشوندن و بخیه زدن من که برش داشتم
بعدش که تموم شد خودم بلند شدم رفتم حموم و لباس پوشیدم و اومدم نشستم شام خوردم و تمام
من تونستم طبیعی زایمان کنم
و حالا خودمو تحسین میکنم که تونستم با این درد های فراوان که واقعا غیر قابل تحمل هستش و بسیار سختتتت
و کلا من ۳.۴ساعت خیلی درد کشیدم و بعدش تمام دیگه هیچ دردی متوجه نشدم و الان از انتخابم بسیار راضیم
و خیلی خوشحالم که الان پسرم بغلمه