همه از تجربه های زایمانشون میگن من میخوام از تجربه های بعداز زایمان برای باردارا بگم
چون خودم واقعا فکرنمیکردم چه چیزهایی در انتظار یک مادر هست. روز بعد از زایمان طبیعی با یه عالمه بخیه روبرو شدم که فکرمیکردم هیچوقت دیگه مثل قبل نمیشه. واقعا از اوضاعش توی بهت بودم. همه تیرگی هایی که توی بارداری داشتم هنوز بودن و من فکرکردم دیگه موندگارشدن. بچه انقدر کوچیک و ضعیف بود که باورم نمیشد بتونم ازش نگهداری کنم. همه چیز یهو تغییر کرد. فکرمیکردم دیگه نمیتونم شبا بخوابم. اونقدر حال روحیم بهم ریخته بود عصرا فقط مینشستم گریه میکردم. فکرمیکردم دیگه هیچوقت حالم خوب نمیشه. پشیمون نبودم ولی شدیدا میترسیدم از شرایط. فکرمیکردم هیچوقت دیگه زندگیم عادی نمیشه. فکرمیکردم رابطه با شوهرم مثل قبل نمیشه. خونه و زندگی جوری بهم ریخته بود که فکرمیکردم دیگه هیچوقت جمع و جور نمیشه.

امروز ۴۵ روز از زایمان میگذره. بخیه ها خوب شدن. بچه‌م انقدری جون گرفته که دیگه از شستن و عوض کردنش نترسم. شبا نه که راحت بخوابم ولی حداقل ۴ ساعت میتونم بخوابم. حال روحیم خیلی بهتره‌. تیرگی ها کم کم داره از بین میره. میتونم حداقل یه گردگیری بکنم خونه رو و با کمک شوهرم تاحدودی خونه جمع و جوره.
خانومای عزیزم. اگه شما هم بعد زایمانتون تغییرات عجیب غریب توی زندگیتون دیدید فقط صبرکنید. همه چیز درست میشه. انرژیتونو بخاطر بچتون و خودتون حفظ کنید. شما کار خیلیی بزرگی کردید میتونید تااخر عمرتون بابتش خوشحال باشید و به خودتون افتخار کنید. نذارید سختیای اوایل زایمان، زردی و بیخوابی و گریه های نوزادتون شما رو از لحظات خوبی که دارید محروم کنه‌. باورکنید نینی حالش خوب میشه، خونتون جمع و جور میشه بدنتون، زندگیتون و رابطه با شوهرتون دوباره درست میشه اما دلبندتون خیلیی زود بزرگ میشه و شما حسرت میخورید که کاش بیشتر لذت برده بودید از اون روزا. ببخشید زیاد حرف زدم فقط خواستم بگم صبور باشید و بگذارید زمان بگذره.

خیلی زیبا گفتی عزیزم امیدوارم که زندگیه همه ی مامانا پر از ارامش و شادی باشه

دقیقا منم اوایل اینجوری بودم از تیرگی وای خجالت میکشیدم تاپ تنم کنم خجالت میکشیدم سینموودربیارم حتی یبار یکی از فامیلا تیکه انداخت گفت اون سر سیاهو دربیار بزار دهنش شستن بچه حموم بردننش برام کابوس بود کاره خونه به کنار این استرسارو داشتم تا بعد ۴۵ روز برگشتم خونه خودم اوایل یزره سخت بود کم کم عادت کردم بعد ۱۰ روز اساس کشی کردم جابهجا کردم الان روزی سه وعده غذا برا کارگرا آماده میکنم حتی الان دو هفتس خودم دخترمو حموم میبرم بازارو تفریحم ان‌شاءالله بعد تکمیل خونمون انجمام میدن
واقعا مامانا نترسید همه چی اوکی میشه عادت میکنیو

درست گفتی واقعا، حالا روز به روز بهتر میشی، همه چی بهتر میشه

وای من الان دقیقا همینم خیلی حال روحیم خرابه از بیرون و‌دکتر بچه میایم خونه تو راه مغازه هایی رو میبینم که قبلا با شوهرم هر روز میرفتیم خرید و گشت میزدیم گریم میگیره که دیگه نمیتونیم باهم وقت بگذرونیم هم پشیمون میشم هم بچمو دوست دارم هم عذاب وجدان میگیرم اصلا داغونم به هیچکسم نمیتونم حرف بزنم همشو تو خودم میریزم حتی نمیتونم جلو شوهرم گریه کنم که مبادا ناراحت نشه...😢

احساساتی شدم🥲

چند تا بخیه خوردی ؟