۱۶ پاسخ

الان برای ما همه از سالن درست میکنن و برای مهمانخانه دوتا در میزارن یکیش از طرف حیاط که مردا از اونجا رفت و آمد کنن

اگه بتونی اشپزخونرو اون کنی یه مطبخ کوچکی که در به حیاط داشته باشه در بیاری عالی میشه
هم به روزه
هم راحتی کاری داشته باشی از مطبخم کارت راه میوفته

ببین تو سالن درست کن مدل مدرن خوشگل هم بده

تو حیاط که خیلی سخته برا یه ظرف اوردن هی باید بری تو بیای بیرون

داخل هرات همه خونه ها اشپز خونه داخل سالون است ولی مهمان خانه دوتا در داره یکی از داخل راه پله یکی هم از داخل سالون.

مهمانا که تو پذیرای نمیشینن برای مهمون خونه دوتا در میزارن در ورد خروج مهمانا از حیاط میاد

عزیزم مد روز درس کن ی مطبخ درس کن مهمان اومد اونجا آشپزی کن مگه میخاد هروز مهمون بیاد حداقل مد روز درس کن کیف دنیا ببر چیه شبیه اتاق تو زمستون رفت و آمد سخت میشه هی دمپایی پات کن برو بیا

بگو توسالن مگه چقدر مهمون میگیرتت متفاوت باش بااونا تاازت یاد بگیرن

من ی بار کابل رفتم خالم اینجوری درست کرده بود ک یه مهمانخانه داشت ک دوتا در داشت یکی از حیاط و یکی از نشیمن خودشون
و داخل نشیمن اشپزخانه ایرانی زده بود

خودت ب خودت فکر کن هر چی خودت دوست داری ب بقیه چیکار داری خودت همونجور ک دلت میخاد درست کن مگ چند بار میخای خونه درست کنی همین یک باره
نظر منم تو سالن بهتره اتاق اتاق نمیشه

ازحیاط هم دربزار ۲طرف بشه

از سالن قشنگ تر میشه ولی اگر مهمون داشته باشی خیلی سختتمیشه

مال کجایی ؟؟

نمیتونی از هر دو طرف در بزاری؟
هم از تو حیاط راه داشته باشه هم از سالن

مگه شماکجایی؟ازسالن درست کنی خونه خیلی ب چشم میاد

کدوم شهر هستی؟

سوال های مرتبط

مامان عسل نازم مامان عسل نازم ۴ سالگی
سلام مامانا
می‌خوام یه درد دل بکنم
از روزی که بچم به دنیا اومد همه فکر و ذکر شد دخترم. کارم رو به خاطر دخترم گذاشتم کنار و به خاطر کار شوهرم که بیرون شهر بود شهر زندگیم هم عوض کردم و الان غربت نشین شدم. حالا هم به یه زن افسرده و زودرنج تبدیل شدم که هیچ چیزی خوشحالش نمیکنه. هم خودمو نابود کردم و هم دخترم داره مثل خودم افسرده میشه. تصمیم گرفتم برگردم به شهر خودم هر چند که از همسرم دور میشم و دیگه کمتر همدیگه رو میبینیم ولی باز می‌دونم تو شهر خودم چی به کجاست و همه جاهاش رو میشناسم و ممکنه روحیه‌م رو دوباره به دست بیارم. من به خاطر اینکه دخترم شبها بابا بالای سرش باشه حاضر شدم بیام تو شهر غریب ولی خودم دارم دیوونه میشم چون اینجا هم که هستیم خیلی امکاناتش کمه واسه همین گفتم به خاطر خودم و دخترم که شده باید دوری رو تحمل کنم ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا زندگی من باید اینقدر دچار چالش باشه چرا نباید مثل دیگران زندگی کنم چرا باید یه موقعیت رو فدای یه موقعیت دیگه بکنم و هزارتا چرای دیگه و تنهایی و غم و اشک😔