۸ پاسخ

طبیعیه عزیزم بخاطر عشق زیاد مادریه منم مثل شما بودم ولی کم کم رو خودم کار کردم و الان بهترم

ولی انقد وابستگی طبیعی نیست

منم جای نمیزارمش
ولی خب پیش همسرم میزارم خیالم راحته
اینجوری نیست که بگم همسرم مهم نیست با این که خیلی باهم الکی دعوام میکنیم ولی خیلی دوسش دارم همسرمو

عزیزم درکت میکنم منم این حسو تجربه کردم اما خوب بهش فکر کن این وابستگی برای خود بچه هم خوب نیست و یه جورایی ظلمه بهش، نمیزاره یاد بگیره تجربه کنه مستقل شه.
حست خیلی برام قابل درکه... میتونی با یه نفر راجبش صحبت کنی یه مشاور یه آدم قابل اعتماد و فهمیده.
بعد که باهاش کنار بیای می‌بینی چقدر به تایم تنهایی نیاز داشتی اینکه حتی در حد نیم ساعت برا خودت باشی.
البته اینم بگم کلا بعد از مادر شدن دیگه همه فکر و ذکر آدم بچس، حتی اگر خود مادر بخواد تنها باشه و بره خوش گذرونی 😅 امیدوارم حرفام رو خوب بهت رسونده باشم

بعدا همین وابستگی بیچارت میکنه.تحربه کردم که میگم.دخترم تا۵سالگی بغلم بود بدون من جایی نمیرفت یه لحظه ازم جدانمیشد.بغلم بود اشپزی میکردم.واسه مددسه اش که نگم برات.تادیر نشده فاصله رارعایت کن وابسته اش نکن

من اولایلی که ماهلین بدنیا اومده خیلی روش حساس بودم تا همین چند پیش جای هیچ کس نمیذاشتم بمونه یا نگهش دارن💔🥹
اما مشهد از صب تا شب کار داشتم مجبور شدم خونه بابام پیش مامانم و ابجیم بذارمش 🥲
اما میگفتن اصلن بهانه نگرفته و اذیت نکرده
تصمیم دارم از این به بعد بذارم پیششون
یا پیش همسرم چون واقعا ما مادرا گاهی نیاز به استراحت و تنهایی داریم باید بفکر خودمونم باشیم🙂🕊️🤍

فکر میکنم اذیت میکنن پسرمو

کوچولوعه خب

سوال های مرتبط

مامان جانا🩷 مامان جانا🩷 ۱۴ ماهگی
بچه ها یه چیز بگم ؟این حرف رو حتی به شوهرم نمیتونم بگم چون می‌دونم حالم چند روز خراب میشه اومدم اینجا درد و دل کنم من پارسال نوزادم رو از دست دادم فقط سیزده روزی بود و مشکل قلبی مادرزادی داشت همون تو بیمارستان بود یه چهار بار بیشترم ندیدمش دو قلو بودن خدارو هزار مرتبه شکر که دختر دیگم صحیح و سالم تو بغلمه فقط یه چیزی می‌خوام بگم احساس گناه میکنم من نمیتونم به دخترم از دست دادم حتی فکر کنم یعنی اینقدر درد از دست دادند زیاده و برام سنگینه حتی اگه به لحظه بهش فکر میکنم بغض گلومو میگیره می‌خوام دیوونه بشم بعد من هی سعی میکنم اصلا بهش فکر نکنم حتی سالگرد فوتش چند روز پیش بود ب روی خودم نیاوردم حتی ب شوهرم نگفتم حتی تا حالا سر مزارش نرفتم من خیلی آدم حساسی هستم تو تلوزیون هم می‌دیدم یه بچه آسیب دیده یا مرده من میزدم زیر گریه حالا اینکه من یچسعی میکنم یادش نکنم چون می‌دونم دیونهه میشم احساس گناه دارم یعنی دختر من الان انتظار داره من برم سر مزارش و بهش فکر کنم یا خودش درکم می‌کنه ک اینقدر دوسش داشتم و داغش برام سنگینه حتی نمیتونم بهش فکر کنم چیکار کنم به نظرتون بهش فکر کنم و بشینم گریه کنم خودم رو خالی کنم یه هی خودمو بزنم ب اون راه و بهش فکر نکنم همین الانم دارم می‌نویسم تپش قلب گرفتم دخترم ازم ناراحت نباشه آخه خیلی دوسش دارم خودشم می‌دونه ولی فکرش دیوونم میکنه😭😭