۷ پاسخ

اهمیت نده خودتم مثل خودشون رفتار کن

نمیدونم چرا خانواده های شوهر همه نرمال نیستن 😐

کار بسیار خوبی کردی عزیزم
سر بچت با هیچکس رودروایسی نداشته باش
ناراحت شدن اب خنک بخورن
والا

واقعا که چرا باید بزاریم بچمون تو عذاب باشه یکی دیگه بخنده

تو هم بهشون محل نده

ول کن بابا منم بچم به مادرشوهرم اینا غریبی می‌کنه تو بغلشون گریه می‌کنه میگم بدینش بهم میگن حالا دو دقیقه گریه کنه طوری نمیشه😐

بیخیال ولش کن گلم 🥰👍

سوال های مرتبط

مامان آرشینا مامان آرشینا ۱۵ ماهگی
امروز به معنای واقعی سکته زدم نهار خونه مادر شوهرم طبقه پایین بودیم دخترم بالا خوابونده بودم هر ۱۰ دقیقه گوشش می‌دادیم که صداش گریه ش میاد چون تو رختخواب خونه خودمون راحت تر تایم بیشتر میخوابه خلاصه بعد نهار داشتم طرف میشستم شوهرم به پسرم که ۷ ساله ش گفت از پشت در گوش بده ببین صدای خواهری میاد نگو اومده بالا دیده بیداره پیچیده به پتوش از ۱۲ تا پله اوردتش پایین .🤯یدفعه دیدم شوهرم مادر شوهرم بلند شدن دویدن سمت در گفتم ببینم چی شده نگاه کردم دیدم پسرم خواهرش بغلش پتو هم دورش .همون با دستکش کفی افتادم وسط آشپزخانه هیچ مادر شوهرم همسرم نمیدونستن بیان سمت من حالم بد شده یا بچه رو از پسرم بگیرن
یعنی از ظهر تا الان صد تا آیت الکرسی صلوات خوندم صدقه دادم که خدا بچه هام حفظ کرده اتفاقی براشون نیوفتاده .یا صاحب زمان اون همه پله جور تونسته بچه بغل بیاد. مثل چشم از خواهرش مراقبت میکنه بازیش میده گریه کنه نگرانش میشه مریض بسه اصلا نزدیکیش نمیاد تا خواهرش هم نگیره نمیدونم این چه کاری بود کرده واقا بچه س .نمیشه اعتماد کرد.
مامان آرکان مامان آرکان ۱۴ ماهگی
امروز ناهار خونه مادرشوهرم بودیم، مادر بزرگ و خاله های همسرمم اومدن ( خاله هاش مجردن و معلم ان)
هرچی می‌خوردیم یه خاله اش به زور می‌گفت به آرکان هم بدین میدید ما نمیدیم خودش میداد، فک کنین شربت خوردنی می‌گفت بزار یذره بدم گناه داره! سر سفره می‌گفت ماست رو نگاه می‌کنه انگشتشو میزد به ماست بده بهش!!! از چایی خودش میخواست بده بهش!!! اصلا یه کارای خاصی میکرد حالا خوبه خدارحم کرده مادرشوهرم اصلا اینجوری نیست بخواد هم چیزی بده میپرسم بدم؟ یا میگه اگه صلاح بود بده
نمی‌فهمم این چرا این جوری میکرد اصلا عجیب اعصابم خورد شد حالا من که مادرشم اصلا تو لیوان خودم یا قاشق خودم بهش چیزی نمیدم
حالا اینش عجیبه بستنی سنتی آوردن میدونستم باز داستان شروع میشه گفتم من نمی‌خورم بخورین میام میخورم رفتم اتاق بچه رو بخوابونم اونم که نخوابید گریه کرد مجبور شدم بیام بیرون!!!
انگشتشو کرده تو بستنی میده به آرکان من جوری عصبانی شدم رفتم بچه رو از بغل شوهرم کشیدم بعد به شوهرم با عصبانیت گفتم تو چرا اینجا اینجوری شدی خب مگه خونه خودمون می‌دیم گفت نه گفتم پس چرا اینجا پایه رفتارهای اینا شدی زود جبهشو تغییر داد ولی با این حال من خیلی کفری بودم بعد که رفتن هرچی از دهنم دراومد پشتش به مادرشوهرم گفتم اونم گفت دلش میسوزه میگه گناه داره منم گفتم دایه مهربان تر از مادر شده پس!!
اینم بگم بچم حساسیت به پروتئین گاوی داره بستنی و ماست هم که سنتی بود دیگه فک کنین چه نورعلی نوری بود