۷ پاسخ

خب براش جذاب نیس شاید
بزار بره بازب کنه زورش نکن بنطرم ببرش مهد کودک یا خانه بازی

خب نبرش خوشش نمیاد حوصله ش رو ندارع

عزيزم من وقتي دخترم دو سال و يه ماهش بود دو ماه بردمش كلاس مادر و كودك كه به قول شما همه هم كلاسى هاش مينشستن فعاليت ميكردن اما دختر من همش ميخواست بياد بيرون و واقعا منم مثل شما معذب ميشدم. بعد تا يه مدت نبردمش تا شد دو سال و نه ماهش بردمش مهد تا يه ماه پشت در كلاس بودم باز هم دخترم تو فعاليتها شركت نمي كرد مدير مهد بهم گفت عاديه هنوز قانون كلاس رو نميدونه من ادامه دادم بعد از چهار پنج ماه همكاريش خوب شد و الان كه عكس ميزارن ميبينم دخترم هم نشسته و داره فعاليتها رو شركت ميكنه.
به نظرم اگه اين كلاس مادر و كودك بهت حس بدي ميده نبرش ولي يه مدت بعد مهد رو امتحان كن. بچه ها هر وقت مادرشون پيششون هست انگار شير ميشن😄 ولي به نظرم مهد رو امتحان كن كه سما هم پيشش نيستي تا براي مدرسه اماده باشه

عزیزمذبه جای مادرو کودک ببر حرکت و بازی کلاس های که فقط بازی باشه پسر منم نمیشینه فعلا زوده به وقتش

اگه تاحالا مهد و کلاس نرفته یک و ماه نیم زوده برای به نتیجه رسیدن
چون هنوز قانون مندی رو یاد نگرفته

احتمالا مثل پسر من بهت وابستست تو کلاس نمشینه و همکاری نمیکنه

خب سنشون برا کلاس نشستن خیلی زوده هر بچه ای هم مدلیه دختر منم ازینا نیس ی جا بشینه اسمشم هرکس بپرسه نمیگه یا دست میدن بش سلام کنن نمیکنه فقط داریم میریم خدافظی خوب میگه😃

سوال های مرتبط

مامان ساناز مامان ساناز ۴ سالگی
خانم ها میشه اگه تجربه ای دارید کمکم کنید
دخترم وقتی دو سال و یک ماهش کلاس مادر و کودک میبردمش برای اینکه زده نشه و تازه داره کلاس میره به جای هفته ای سه بار هفته ای یک بار میبردمش ولی برای ترم جدید شوهرم به خاطر یه اتفاقی گفت نمیخواد بره خود دخترم هم خیلی همکاری نمی‌کرد که گفتم اقتضای سنشه دیگه کلاس نبردمش چون خودش هم مایل نبود تا پارسال که تازه اومدیم توی این خونه جایی رو بلد نبودم.نزدیک خونمون یه مهد کودک هست بهش گفتم دوست داری بری گفت آره تا سه جلسه رفت و دیگه نرفت و چیزی هم بهش نگفتم گفتم بزارم هر موقع خودش خواست میبرمش.از توی حرفایی که زد متوجه شدم مهدکودک رو فقط لحظه های بازی کردن و تغذیه خوردنش رو دوست داشته بقیش رو نه به خاطر همین نرفت دبگه.گفتم خوب ببرمش کلاس بازی و ورزش وقتی بردمش هم نموند چون توپی که می‌خواست برداره رو یه پسری اومد زودتر برداشت دیگه گریه کرد و گفت نمیخوام.بعد از اون روز خانه بازی میبردمش خودش هم میگفت بریم مهدکودک میگفتم گفتی نمیخوای بری دیگه.وقتی بچه های فامیل رو دید کلاس و باشگاه میرن گفت بریم بهش گفتم میری گفت آره.گشتم دنبال کلاس تا کلاس بازی و ورزش پیدا کردم خیلی خوب همکاری می‌کرد و دوست داشت تا چهارشنبه یکی از بچه ها بهش خورد افتاد زمین و دوباره گریه کرد و گفت نمیخوام برم
از راه همدلی و همکاری هم وارد شدم ولی خیلی تاثیر نداشته
حالا موندم چیکار کنم دارم دیگه روانی میشم