خیلی یهویی دلم واسه‌مادر بزرگم خیلی تنگ شده ۳ماه ونیمه بیمارستان وتو کماست😓
همش یاد قربون صدقه هاش میوفتم همیشه من موهاشو واسش رنگ میکردم😓الان دیگه موهاشو پسرونه زدن
اخرین بار من ۲شب پیشش بودم همش میگفت بزار یدونه سیگار بکشم😭همش دستگاه اکسیژنشو در میاورد ومن تا صبح بالا سرش بودم
صبح قبل اینکه بره بیمارستان اخرین چاییشو‌من با قطره چکون بهش دادم😭الهی بگردم واسه اون مظلومیت ونگاهاش
از وقتی رفت بیمارستان کم‌کم هوشیاریشو از دست داد
خودمو مقصر میدونم میگم اگه من میموندم پیشش نمیرفت بیمارستان که اینجوری شه😭

ایشاالله هرچی زودترخوب شه وسالم وسلامت ب خونه برگرده،، اسم بیمارستان میادحالم بدمیشه گریه ام میگیره، بابامنم مریض بودلعنت ب بیمارستان
منم خیلی وقتادلم برابابام تنگ میشع ومیشینم ی دل سیرگریه میکنم کاش میشدبرگرده ولی افسوس.....

منم مادر بزرگم پیر شده ولی با مامانمینا زندگی می‌کنه گاهی میبینمش فکر این که بمیره منو دیونه می‌کنه البته من یه مریضی داره همش میترسم خانوادم یه چیزیشون بشه هرروز ب بچه هام نگاه میکنم میگم خدا نکرده چیزیشون بشه چیکار میکنم گریه میکنم ن تنها بچه هام ب کل خانوادم فک میکنم همیشه استرس دارم

الهی عزیزم خدا ان شاالله شفاش بده
دوباره صدای قشنگشو بشنوی
بزرگترا نور خونن واقعا سایشون مستدام تنشون سلامت

ایشالله خدا شفاش بده
منم غروب یاد پدربزرگم افتادم با اینکه ۲۳ سال پیش فوت کرده اما هربار ک یادش میوفتم گریه میکنم😭😢
خیلی دوسش داشتم🥺
ایکاش آدما نمیرفتن🥺