تو این ۹ ماه بارداری هر روز هر لحظه اش برام پر از استرس بود اوایل که فهمیدم باردارم هفته ۶ یا ۷ بارداری بودم نمی‌خواستمش اصلا نمیتونستم با خودم کنار بیام که دارم مادر میشم حتی یه کارای بیخودی هم کردم ولی خب وقتی رفتم واسه تشکیل قلبش هفته ۸ بارداری بودم همین که صدای قلبشو شنیدم اشکام سرازیر شد بغض گلومو گرفت همون لحظه گفتم تو چجوری دلت اومد اون کارا رو کنی .... گذشت و گذشت و فندق کوچولوی من هر روز تو شکمم بزرگ و بزرگتر میشد تا ماه پنج بارداری خیلی سخت شد حالت تهوع و استفراغ بارداری تا پنج ماهگی باهام بود ماه شش خوب بود و خوش گذشت و وقتی وارد ماه هفتم شدم با اینکه هیچ مشکلی نداشتم ولی همش ترس از دست دادن داشتم اینکه یه وقت زایمان زودرس نشم بچم زود به دنیا نیاد هر روز و هر لحظه ترس از زایمان زودرس داشتم همش با خودم میگفتم ینی میشه من هفته ۳۸ بارداری رو ببینم ؟؟؟!!میشه بچمو وقتی کامل شده و زایمان زودرسی درکار نیست ببینم؟؟
بلد شد واقعا شد و من الان ۳۸ هفته و ۱ روز بارداری هستم
و فردا یا پس فردا میرم برا زایمان!!! باورنکردنیه اون همه استرس اون همه خودخوری اون همه اشک همش گذشت و فقط چند قدم مونده که به پسر کوچولوم برسم 😍😍😍🧿
امیدوارم این یکی دو روز هم به خوشی بگذره و من کیان کوچولوم رو بسلامتی بغل کنم و ببوسمش😘😘خیلی دوست دارم پسرم بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتم💓💓

این متن رو گذاشتم بمونه به یادگاری🥹💙 1404/9/2

۴ پاسخ

عزیزم انشالله ب سلامتی زایمان کنی و با دل خوشی کیان کوچولو رو بغل بگیری🥹❤️

عزیزدلم 🥺🥺🥺🥺🥺بغضی شدم🥺🥺
توروخدا سرزایمان واسمون دعاکن ماهم سروقت و صحیح و سلامت بچمونو بغل کنیم😭😭😭😭🙏🏼
میفهمم چی میگی ،کلا دوران بارداری پراز تنش و استرسه ،واسه منم خیلی سخت داره میگذره
التماس دعاعزیزدلم💋🥺❤️

عزیزمم ان شالله بسلامتی دنیا بیاد برا ماهم دعا کن...
من که از اول میخواسمش اما چون سقط داشتم قبلش اصلا نمیخواسم دل ببندم از همون اول اینقد استرسا رو من بود هماتوم.خونریزی.عفونت..ترویید..سرکلاژ..قند..مشکل کلیه دار..کیست توسرش..اوووه خیلی چالشا داشتم واصلا فکر نمیکردم که تابسون وبگذرونم اصلا فکر میکردم همیشه تابسون میمونه😀😀ولی اومدم تا اینجا همش میگم خداروشکر بیشتر وقتا هم عذاب وجدان که چقد من ناامید بودم..خداکنه منم سریع برسم به ۳۸ هفته..دعا کن برام موقع زایمان

بله*

سوال های مرتبط

مامان nihan مامان nihan روزهای ابتدایی تولد
منم اومدم برای زایمان😍
یادمه وقتی تستم مثبت شد منتظر این بودم کی وقتش برسه برم سنو فلب و صدای قلبشو بشنوم..
بعدش انتظار انتی و بعدش انومالی کلا تو انتظار بودم برای سنو دوس داشتم زود بگذره...
از یه طرفی نگران وزن دخترم بودم که دکتر گفت کمه چون وزن پسرمم کم بود و ۱۶۹۰ تو ۳۴ هفته به دنیا اومد دو هفته تو دستگاه بود ولی خداروشکر الان شش سالشه و هیچ مشکلی هم نداره...
منم استرس اینو داشتم که نکنه دخترمم زود دنیا بیاد با وزن کم ولی خداروشکر فک کنم ۲۵۰۰ بشه من که راضیم همین که سالمه خودش یه دنیاس...
ماه پنجو نیم تا ششو نیم و از ۳۲ هفته کلا برام زود گذشت...
تو بارداری کلا دغدغه وزن کم و زایمان زودرس داشتم وگرنه خداروشکر هیچ ترس و مشکل دیگه ای نداشتیم..
الان خیلی خوشحالم یکم استرس دارم ولی چیزی نیست..
خیلی خیلی خداروشکر میکنم که ب من دوتا بچه سالم داده و تونستم این بارداری رو به سلامت پشت سر بگذارم..
انشاالله چشم انتظارها دامنشون سبز بشه
انشااللله باردارها به سلامتی زایمان کنن و با بچشون برن خونه
انشاالله هر کی هر مشکلی داره حل بشه ..
❤️❤️❤️
مامان کارن مامان کارن ۴ ماهگی
پارت یکم
و اما‌تجربه زایمان منِ ترسو
براتون با جزئیات و مو به مو گفتم
همیشه وقتی میومدم گهواره دنبال این بودم که تجربه مامان هایی که زایمان‌میکنن رو بخونم و همیشه با خودم میگفتم یعنی میشه منم یه روزی بیام اینجا از تجربم بنویسم بعدم با خودم میگفتم خیلی دورم به این قضیه ولی واقعا به یک چشم هم زدنی گذشت و دلم واسه همه اون دوران حاملگی تنگه راسته میگن از لحظه به لحظه بارداری نوزادی و....باید استفاده کرد
منم تصمیم‌گرفتم وقت بزارم و بیام تجربمو بگم براتون اما قبلش اینو بگم که حتم به یقین دارم قول صددرصدی میدم که هیییییچکس تو این‌جهان هستی ترسوتر از من نیست قول میدم
و از همه‌بدتر اینکه زایمانو برای خودم کرده بودم غول
راستش تا ۸ماهگی به زایمان فکر نکردم اصلا باور نمیکردم ک بچه تو شکم دارم
اما همین‌ک وارد ماه ۸ شدم افتادم بفکر زایمان
نه که بگم فقط از سزارین میترسم
از جفت زایمانا وحشت بزرگی دارم
عمم که اومده بود ملاقاتم‌میگف یادمه اولین باری که میخاستی امپول بزنی غش کردی ولی الان چقد راحت میزاری سوراخ سوراخت کنن و برات عادیه راست میگف مریض میشدم دکتر رفتن برام معنی نداشت یا خوب میشدم یا باید خوب میشدم
برمیگردم به زمانی که دکتر نامه زایمان رو بهم‌داد حدود ۱۰ روز پیش
که از زمانی ک نامه رو گرفتم هرشب فشارم بالا بود و این تو چند روز که باید خوب میخوردم و میخابیدم ن خواب داشتم نه خوراک
خونه ماتمکده بود بقیه ذوق داشتن ولی وقتی حال روحیه منو میدیدن ذوقشون کامل کور میشد از خودم بدم اومده بود که چرا دارم اینکارو میکنن
و با هیچ چیزی اروم نمیشم