۱۷ پاسخ

مردا همینن فکر میکنن اولیه بلد نیستی

شوهر منم همینه عزیزم کلا بعد بچه دار شدن عوض شد کلی دعوا داشتیم تو این ۱ماه تازه داره میفهمه هیچکس بهتر من نگران بچه نیست شوهر منکه تهدیدم میکرد انقدر باهم جنگیدیم تازه رابطمون یکم داره درست میشه

ببین من شوهرم چیزی نمیگفت چون واقعا خودشو از مسئولیتاش دور میکرد..ولی مامانش چیزی میگفت فوری میگفت مامانم درست میگه..گفتم بچه خودمه مگه چند روز بستری بود کدومتون رفتید پیشش تا من حتی بیام لباس عوض کنم پس هیشکی حق نداره حرف الکی بزنه

فدات بشم خودتوناراحت نکن ت ب فکربچت باش ب خدامنم همسرم پیشم نیست منم خونه مادرمم چهارشنبه هم زایمان دارم همین ۵اذرهمه یه مشکل دارن ت زندگیشون گلم

عزیزم خودتو ناراحت نکن شاید منظور بدی نداره فقط بلد نیست چطوری حرف بزنه

خودتو ناراحت نکن عزیزم

سلام عزیزم خیلی حساس شدی چیزی نیست درست میشه نگران نباش

درکت میکنم
منم مثل ت شده بودم
یعنی کسی بهم می‌گفت ت گریم می‌گرفت
فقط به کوچولوت فک کن همه چی درست میشه

عزیزم طبیعیه. یکم تحمل کن این روزا تموم میشه.‌ بعد زایمان خانوما یکم احساس دوست نداشته شدن میکنن. اگه بخوای اینجوری به فکرات ادامه بدی افسرده میشی. ببین تو خودت هم توجهت بیشتر به بچست تا اون.‌

نگران نشو گلم اکثر مردا اینجورین..بخصوص جلو خونواده ی خودت دوسدارن همش قیافه بگیرن و امرونهی کنن

حساس شدی منم همینطور بودم و هنوزم یوفتایی هستم

برو دکتر قرص فلوکساتین بهت بده برای افسردگی بعد زایمانه بیخیال میشی
خیلی خوبه

منم شوهرم از الان میگه بچم بیاد باهم تیم شیم تو و اذیت کنیم

عزززززیزم حساس شدی

بچتم بردار برو بمون خونه مامانت حالش بیاد سرجاش

به چیزای مثبت فکر کن
چون الان حساس هستی اینطوری فکر میکنی

نه بابا حساس شدی🤦🏻‍♀️

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۳ ماهگی
امشب شدیدا دلم گرفته و کلی گریه کردم
دوران بارداری شوهرم هر بار بحث مون میشد فقط میگفت بچم بچم
همیشه نکرانیش بچه بود اگه هم بهم رسیدگی میکرد فقط بخاطر بچه بود
از روزی که دنیا اومده
همون روز اول تو بیمارستان همه توجهش به بچم بود اصلا سراغ من نمی آمد حتی نیومد بوسم کنه بغلم کنه که براش بچه آوردم تو این چند روز همش رو اعصابمه حتی منو نمیبرع خونه بابام میگه بچم آب به آب میشه
یه حرفایی مسخره میزنه من مادرم و این مدت ندیدم چون عمل شده و استراحت مطلقه
نیاز دارم مادرمو ببینم ولی این میگه نمیبرمت تا بچه بزرگ بشه
تو‌خونه اصلا بهم کمک نمیکنه خودم شب تا صبح بیدارم این تماما خوابه
به اطرافیانش اقوامش بیشتر از من اهمیت میده کارای اونا رو انجام میده ولی کنار من نیست
واقعا حالم بده
حسودی نمیکنم به بچم ولی دارم از این حس بی ارزش بودن متلاشی میشم
حتی سزارینی بودم دستمو نمی‌گرفت کمکم کنه واسه بلند شدن خودم دستمو به زمین می‌گرفتم و بلند میشدم حتی حمام رفتم پانسمانم باز کنم نیومد کمکم کنه در صورتی که حالم بد بود به زور ایستاده بودم تا اینکه خودم ازش خواستم بیاداینحوری از خودش نمی‌فهمه که باید کمک حالم باشه
مامان کایا مامان کایا ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی(پارت۵)
زورهای اصلی حالا شروع شده بود و از ته دلم جیغ میزدم جوری که چشمام درمیومد بیرون شوهرم بالاسرم هی میگفت دوتا دیگه زور بزنی تمومه ها فاطمه تورو خدا منو ببخش خیلی درد کشیدی این حرفاش واقعا برام قوت قلب بود الان میگم اگه بالا سرم نبود اصلا تلاش نمیکردم و نمیتونستم این حجم از درد و تحمل کنم ولی وقتی پیشم بود انگار میخواستم بهش نشون بدم ک ببین چقدر من قوی ام من میتونم
با تمام انرژی ک برام مونده بود کلا ۵ ۶ تا زور خیلیییی زیاد زدم ک سر بچه اومد بیرون و من از حال رفتم من دیگه بیهوش شده بودم هیچی یادم نمیاد سر بچه دراومده بود بیرون منم بیهوش دیگه نمیتونم زور بزنم ک شوهرم میگفت دکترت داد زد بیایین کمک بچه گیر کرده حالا چرا از هوش رفتم من فقط منتظر بود اون تیغ برش رو بزنه ک دردشو بفهمم اون لحطه ای که فهمیدم تیغ و زد از حال رفتم وسط زایمان که پرستار افتاد رو شکمم من جوری پرتش کردم ک افتاد زمین حالا اکن بیچاره اومد منو بغل کرد گفت یه کم تحمل کنی تمومه میدونم خییلی دادی درد میکشی خلاصه من که بیهوش بودم دوباره همون همون پرستاره افتاده بود رو شکمم بچه رو با هزار زور وکشیدن بیرون من یهو به هوش اومدم اون لحظه که بچه رو گزاشتن رو شکمم به حال اومدم و فهمیدم که بچمون دنیا اومده