#پارت116

دخترک دست هایش را در هم پیچ داد و به ارامی زمزمه کرد:

- دوست ندارم تو اون حال و روز ببینمش!

سر بالا گرفت و نگاهی به چشم‌های محمد انداخت و اهسته تر از قبل ادامه داد:

- موهاشم داره میریزه!

محمد با استیصال دستی به موهایش کشاند و همانطور که انها را عقب می‌فرستاد گفت:

- مینو روحیش قویه ولی اگه تو رو تو این حال و روز ببینه، حالش بد میشه ها!

راست میگفت!
مینوی عزیزش حتی از او هم قوی تر بود!

دخترکی خرد سال که با سن کمش با بیماری شدیدی که داشت مبارزه میکرد و دم نمیزد!

مینو قوی تر از اویی بود که با دیدن حال و روز خواهر کوچک ترش جان از بدنش رفته بود.

محمد به ارامی شانه‌ی دخترک را لمس کرد و تکانی کوتاه به شانه‌اش داد و گفت:

- بریم تو، ببینه تو هم اینجایی حالش بهتر میشه، بدو دختر خوب پاشو!

بی میل از روی صندلی پاشده و به همراه محمد وارد اتاق شد و چشمش مینو را شکار کرد.

روی تخت نشسته بود و عروسکش را محکم به تنش فشار میداد


صدای در را که شنید به سمت ان دو برگشت و با لبخندی ذوق زده رو به ملورین گفت:

- اومدی ابجی؟

۵ پاسخ

عزیزم هنوز گروه چت رمان گندم توی روبیکا هست میخای بیا دوباره فعالیت کن

درخواستم قبول کن

درخواستم رو قبول کن‌گلم

امشب بازم میذاری عزیزم

💐💐💐💐

سوال های مرتبط

مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت65

حتی خودش هم جوابی برای حرفش نداشت، فقط امیدوار بود که حال مینوی دوست داشتنی‌اش بهتر شده باشد!

با شنیدن نام خانوادگی ازش سر بالا گرفت و چشمش به پرستاری که روبرویش ایستاده بود افتاد:

- عزیزم دکتر فخر گفتن بری داخل!

از روی صندلی بلند شد و متقابلا مینو هم پشت سرش راه افتاد.
لب گزید و اهسته به سمت مینو برگشت و گفت:

- مینو جانم میتونی اینجا بشینی تا من برگردم؟ قول میدم زودِ زود بیام باشه؟

مینو مظلومانه سر تکان داد و دوباره سر جای قبلی‌اش نشست و با نگاهی عمیق و مظلوم نظاره گر او شد.

سعی کرد لبخندی را که از صبح به زور روی لبش نشانده‌است را حفظ کند ولی نمیشد!

می‌ترسید!
از حرفایی که هنوز گفته نشده بود و چیز‌هایی که هنوز به گوشش نرسیده بود می‌ترسید.

می‌ترسید که حال مینوی عزیز تر از جانش نه تنها بهتر نشده باشد بلکه وخیم تر هم شده باشد.

با دست‌هایی لرزان درب اتاق دکتر فخر را باز کرد و اهسته وارد شد:

- سلام.

دکتر که مردی نسبتا مسن و بسیار هم محترم بود از روی صندلی به نشانه‌ی احترام بلند شد و گفت:

- سلام دخترم، خوش اومدی بیا بشین.

دسته‌های کیفش را محکم چنگ زد و روی صندلی که نزدیک به میز دکتر بود نشست.

دکتر هر دو دستش را روی میز درهم قلاب کرد و گفت:

- جواب ازمایش مینو رو اوردی؟
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت40

-نمی‌تونم مینو منتظر منه، می‌ترسه اگر خونه نباشم باید برم خونم.

وقتی صداقت در حرف‌هایش باعث شد راهنما بزند و مسیر را به سمت پایین شهر دور بزند.

هر دو تا مقصد سکوت کرده بودند و‌ ملورین هر از گاهی به کیسه داخل دستش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زند.

با این وسایل خورد و خوراک چند ماهشان جور شده بود و فقط مجبور بود پول داروهای مینو را بدهد.

محمد با دیدن ملورین آب دهانش را به سختی قورت داد، مثل اینکه واقعا محتاج بود که با چند تا بسته خوراکی اینطوری خوشحالی می‌کرد.

با یک دست فرمانش را گرفت و دستش را جلو برد، ملورین خودش را جمع کرد و به محمد نگاه انداخت.

در داشبورد را باز کرد و کاندوم و قرص‌ها را کنار زد، دستش را بیشتر دراز کرد و حواسش را به جلو داد.

دستش که به پول هایی که در داشبورد خورد برداشت و به ملورین گفت:
-در داشبورد رو ببند.

ملورین سر تکان داد و این کار را انجام داد، در حال رسیدن به مقصر بودند که یک دسته تراول دستش داد.

دختر همونطور به دست محمد خیره شده بود که توی هوا تکانش داد.
-بگیر دستم خشک‌شد.

-این چیه؟
-بگیرش.

ملورین از دستش گرفت و سوالی به نیم‌رخش نگاه کرد.
-برای خرج دوا و درمون خواهرت به دردت می‌خوره.

ملورین بغضی کرد این خانواده بیشتر از هر کسی به دادش رسیده بودند، همسایه‌های چندین ساله‌اش که اصلا برایشان اهمیتی نداشت که با چه چیزی دست وپنجه نرم میکرد
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت73

صدایش به قدری ضعیف بود که به گوش ملورین نرسد به همین خاطر گفت:

- ببخشید متوجه نشدم؟

محمد لبخندش را به سختی فرو خورد و دستی میان موهای نامرتبش کشید.

خواست حرفی بزند که همان لحظه صدای ناله‌ی تو گلویی توجه اش را جلب کرد.

سر چرخاند و چشمش به همان دختر دیشب افتاد که حال به سر و وضعی نامرتب روی تخت نیم خیز شده بود.

اخم در هم کشید و با دست جلوی میکروفون گوشی را پوشاند و گفت:

- هی؟

توجه دختر به او جلب شد و سر چرخاند.
محمد حتی نیم نگاهی به بالاتنه‌ی عریانش ننداخت و گفت:

- پاشو برو بیرون

حرفش را زد و دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و با نیشی باز گفت:

- چخبر شده که شما بعد از یک ماه از ما سراغ گرفتین؟

ملورین لب گزید و با استرس عرقی را که روی شقیقه‌اش جریان گرفته بود پاک کرد و گفت:

- م...میشه لطفا...ببینمتون؟

محمد از خدایش بود که دوباره آن موجود ریزه میزه و دوست داشتنی را ببیند.

تمام این یک ماه فکرش به طرز ناجوری درگیر ملورین شده بود و او را میخواست!

ولی هیچ وقت بهانه‌ای پیدا نکرده بود که به سبب آن به دخترک نزدیک شود!
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت67

دکتر از مکثش استفاده کرد و گفت:

- بخاطر جسه‌ی کوچیک و سن کمش از روزی سه تا قرص باید شروع کنه تا به بالا ولی...

دکتر مکث کرد ولی ملورین متوجه شد که منظور دکتر از مکث آخر جمله اش چیست!

هزینه‌ی داروهای شیمی درمان برای او به شدت بالا بود و به حتم نمیتواست از پسش بر بیاید!

ولی با این حال دفترچه‌ی مینو را از جیب کیفش بیرون کشید و روی میز دکتر گذاشت و گفت:

- میشه داروهایی که باید برای بگیرم و اینجا بنویسین؟

دکتر بدون مکث گفت:

- بله حتما! بیمه دارین فقط؟

سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و برای اینکه خیال دکتر را راحت کند گفت:

- مشکل هزینش نیست!

دروغ که حناق نبود در گلویش ببندد!
بالاخره در این شهر بی در و پیکر جایی بود که بتواند پول در بیاورد!

دکتر نسخه‌ی مینو را نوشت و دفترچه‌ی قدیمی را به دست ملورین داد و گفت:

- این داروهاشه، دکتر داروخونه مینویسه که هر کدومو باید چطوری مصرف کنه، تنها خواهشی که ازت دارم اینه که به مینو کمک کنی که روحیشو حفظ کنه، حفظ روحیه واسه مینو از همه چیز مهم تره!

مینوی عزیزش خوب بلد بود که چگونه خودش را قوی نشان دهد.

در طول جلسات شیمی درمانی با وجود دردی که می‌کشید باز هم گریه نکرده بود.

هر بار که چشمش به اندام نحیف و لاغر و استخوان های بیرون زده‌اش می‌افتاد غصه می‌خورد ولی مینو... تنها می‌خندید!
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت72

بهت زده گوشی را از کنار گوشش فاصله داد.
باور نمیکرد صدای آشنایی که در گوشش پیچیده شده، صدای ملورین باشد.

روی تخت نیم خیز شد و پتو را کمی پایین فرستاد و به ساعت نگاه کرد.

عقربه های ساعت عدد یازده را نشان میداد و این یعنی خستگی و مستیِ دشب به قدری زیاد بوده که نه ساعت یک سره بخوابد.

دستی میان موهایش کشید و سپس با لحنی شمرنده تر و خودمانی تر گفت:

- سلام، خوبی؟

اینبار نوبت ملورین بود که مکث کند و با استرس پوست ناخنش را بکند!

نگاهش به دختری که کنار دستش روی تخت دراز کشیده بود افتاد و اخم کرد.

- شما خوبین؟ من...من مزاحم که نشدم؟

پیش خود فکر کرد تمام این یک ماهی که گذشته را با یاد صاحبِ همین صدا سر کرده و حال او حرف از مزاحم بودن میزند؟
چه شوخی خنده داری!

از لبه‌ی تخت بلند شد و در اینه‌ی قدی که روبروی تختش بود، چشمش به پایین تنه‌ی پوشیده‌اش افتاد و این یعنی باز هم فکرِ ملورین کار خودش را کرده بود و حتی در اوج م*ستی هم اجازه نداده بود دست محمد به دخترِ دیگری بخورد.

ناخوداگاه لبخندی کنج لبش را پوشش داد و اهسته و با تن صدایی ضعیف گفت:

- نیستی!
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت41

به سر کوچه که رسیدن با دیدن مینو از راه دور که گریه می‌کرد، حس کرد قلبش نمی‌زند.
-نگه دارید.

محمد با تعجب به سمت ملورین برگشت که هراسان نگاهش می‌کند.
-گفتم نگه دارید.

محمد دوبار پشت سر هم پلک زد و احساس می‌کرد که این صدای از ملورین نیست، بلند به سرش داد زده بود نگه دارد.

وقتی مصمم دید ملورین به دستگیر در چنگ می‌زد، با اینکه ماشینش در حال حرکت باز نمی‌شد اما نگه داشت.

ملورین از جایش پرید و به سرعت سمت جایی رفت، محمد انگشت اشاره دست چپش را روی لبش گذاشت و نگاه صحنه رو به رویش انداخت.

گوش‌اش که زنگ خورد نگاهش به کیسه‌ها و برگه چک افتاد، بدون اینکه به زنگ گوشی‌اش اهمیت بدهد از ماشین پیاده شد و به در تکیه داد.

در آن بلبشوی راه افتاده کسی حواسش به ماشین مدل بالا و پسری که به آن تکیه داده بود، نبود.

زنی در حال فریاد زدن بود و ملورین بی سر و صدا فقط به آسفالت خیابات نگاه می‌کرد، دختر بچه‌ای به پایش چسبیده بود و با ترس نگاه می‌کرد.

محمد دست در جیب شلوارش کرد و پاکت سیگار وینستونش را بیرون کشید، نخی در آورد و به سیگارش فندکی زد.

-کثافت آشغال از وقتی پاتو گذاشتی تو این خراب شده زندگی رو ازمون گرفتی.

پکی به سیگارش زد و باز خیره صحنه رو به رویش شد، عده‌ای زن و مرد دورشان حلقه زده بودند و در گوش هم پچ پچ میکردند
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت24
-چی شده شما دوتا دوباره مثل سگ و گربه شدین؟

-به بچه جماعت فضولیش نیومده، کیشته! برو سر درس و مشقت.

نیلا به محض شنیدن این حرف از زبان امیر انگار که به یکباره روی آتش نشسته باشد شروع به جلز و ولز کردن کرد.

محمد که سرگرم شدن امیر با کلکل کردن با نیلا را دید نفسی از سر آسودگی کشید.

واقعا حس میکرد که توانایی این را ندارد به او جواب پس بدهد!

احساس خستگی‌ای که در بدنش حس میکرد تا قبل از دیدن ملورین رسما از او مرده متحرک ساخته بود.

ولی الان که میتوانست در ده قدمی خودش دختری را ببیند که چند روز خواب و خیال راحت برایش باقی نگذاشته احساس آرامش بیشتری داشت.

با شدت گرفتن کلکل امیر و نیلا بی حوصله از کنارشان بلند شد و قدم‌هایش را به سمت بالکن کج کرد، اصلا حوصله این را نداشت که بخواهد در این مهمانی بماند.

دلش میخواست هرچه سریعتر زمان بگذرد و به نیمه شب نزدیکتر شود تا بتواند با ملورین تنها باشد، نگاهش را به آسمان تیره و ابری شب دوخت.

فقط خدا میدانست که تا به چه حد دل در دلش نیست که بتواند دوباره تن بی نقص ملورین را میان بازوهایش داشته باشد.
مامان آیناز 💐 مامان آیناز 💐 ۵ سالگی
#داکترجمشیدرسا
۱۸ نقطه مهم در تربیت ذهن کودک

۱. به کودکت نگو: بر دیوار خط نکش؛
بلکه بگو: بر ورق بنویس، سپس آن را به دیوار می‌چسبانیم.

۲. نگو: بلند شو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن.
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری...

۳. نگو: بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است.
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام کنی با همدیگر بازی خواهیم کرد...

۴.هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت ...

۵. حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست...

۶. همیشه فرزندت را با عنوان‌های محترمانه و عاطفی چون آقا، خانم و...صدا بزن
خانم مریم زیبا، آقا محمد با ادب، عزیزِ مادر، فرشته ی من، کوچک من و...

۷. حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله را بگو: عزیز دلم من به وجودت افتخار می‌کنم...

۸. به فرزندت بیشتر از یک مهمان احترام بگذار و برای شخصیتش ارزش قائل باش...

۹- به فرزندت اعتماد کن تا هر چه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد...

۱۰- قبل از همه چیز اختلافات خود را با همسرت در روش‌های تربیتی رفع کن...

۱۱- بیشتر برای فرزندت و حرف زدن با او وقت بگذار و کمتر از کودک زیر هفت سالت دور باش...

۱۲- جلوی فرزندت رابطه ات با همسرت از همیشه بهتر باشد، البته صادقانه نه از روی ظاهرسازی

۱۳. فرزندت را از صمیم قلب دوست بدار و این دوست داشتنت را همیشه ابراز کن‌...