۳ پاسخ

تبریک عزیزم

ای جونم‌تولدش مبارک تولد دخترت با شوهر من تو یه روزه😄😄

انشالله موفقیتاشو ببینی عزیزم پسرمنم همین تاربخ هست🥰🥰❤️

سوال های مرتبط

مامان آیناز 💐 مامان آیناز 💐 ۵ سالگی
#داکترجمشیدرسا
۱۸ نقطه مهم در تربیت ذهن کودک

۱. به کودکت نگو: بر دیوار خط نکش؛
بلکه بگو: بر ورق بنویس، سپس آن را به دیوار می‌چسبانیم.

۲. نگو: بلند شو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن.
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری...

۳. نگو: بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است.
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام کنی با همدیگر بازی خواهیم کرد...

۴.هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت ...

۵. حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست...

۶. همیشه فرزندت را با عنوان‌های محترمانه و عاطفی چون آقا، خانم و...صدا بزن
خانم مریم زیبا، آقا محمد با ادب، عزیزِ مادر، فرشته ی من، کوچک من و...

۷. حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله را بگو: عزیز دلم من به وجودت افتخار می‌کنم...

۸. به فرزندت بیشتر از یک مهمان احترام بگذار و برای شخصیتش ارزش قائل باش...

۹- به فرزندت اعتماد کن تا هر چه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد...

۱۰- قبل از همه چیز اختلافات خود را با همسرت در روش‌های تربیتی رفع کن...

۱۱- بیشتر برای فرزندت و حرف زدن با او وقت بگذار و کمتر از کودک زیر هفت سالت دور باش...

۱۲- جلوی فرزندت رابطه ات با همسرت از همیشه بهتر باشد، البته صادقانه نه از روی ظاهرسازی

۱۳. فرزندت را از صمیم قلب دوست بدار و این دوست داشتنت را همیشه ابراز کن‌...
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت73

صدایش به قدری ضعیف بود که به گوش ملورین نرسد به همین خاطر گفت:

- ببخشید متوجه نشدم؟

محمد لبخندش را به سختی فرو خورد و دستی میان موهای نامرتبش کشید.

خواست حرفی بزند که همان لحظه صدای ناله‌ی تو گلویی توجه اش را جلب کرد.

سر چرخاند و چشمش به همان دختر دیشب افتاد که حال به سر و وضعی نامرتب روی تخت نیم خیز شده بود.

اخم در هم کشید و با دست جلوی میکروفون گوشی را پوشاند و گفت:

- هی؟

توجه دختر به او جلب شد و سر چرخاند.
محمد حتی نیم نگاهی به بالاتنه‌ی عریانش ننداخت و گفت:

- پاشو برو بیرون

حرفش را زد و دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و با نیشی باز گفت:

- چخبر شده که شما بعد از یک ماه از ما سراغ گرفتین؟

ملورین لب گزید و با استرس عرقی را که روی شقیقه‌اش جریان گرفته بود پاک کرد و گفت:

- م...میشه لطفا...ببینمتون؟

محمد از خدایش بود که دوباره آن موجود ریزه میزه و دوست داشتنی را ببیند.

تمام این یک ماه فکرش به طرز ناجوری درگیر ملورین شده بود و او را میخواست!

ولی هیچ وقت بهانه‌ای پیدا نکرده بود که به سبب آن به دخترک نزدیک شود!
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت72

بهت زده گوشی را از کنار گوشش فاصله داد.
باور نمیکرد صدای آشنایی که در گوشش پیچیده شده، صدای ملورین باشد.

روی تخت نیم خیز شد و پتو را کمی پایین فرستاد و به ساعت نگاه کرد.

عقربه های ساعت عدد یازده را نشان میداد و این یعنی خستگی و مستیِ دشب به قدری زیاد بوده که نه ساعت یک سره بخوابد.

دستی میان موهایش کشید و سپس با لحنی شمرنده تر و خودمانی تر گفت:

- سلام، خوبی؟

اینبار نوبت ملورین بود که مکث کند و با استرس پوست ناخنش را بکند!

نگاهش به دختری که کنار دستش روی تخت دراز کشیده بود افتاد و اخم کرد.

- شما خوبین؟ من...من مزاحم که نشدم؟

پیش خود فکر کرد تمام این یک ماهی که گذشته را با یاد صاحبِ همین صدا سر کرده و حال او حرف از مزاحم بودن میزند؟
چه شوخی خنده داری!

از لبه‌ی تخت بلند شد و در اینه‌ی قدی که روبروی تختش بود، چشمش به پایین تنه‌ی پوشیده‌اش افتاد و این یعنی باز هم فکرِ ملورین کار خودش را کرده بود و حتی در اوج م*ستی هم اجازه نداده بود دست محمد به دخترِ دیگری بخورد.

ناخوداگاه لبخندی کنج لبش را پوشش داد و اهسته و با تن صدایی ضعیف گفت:

- نیستی!
مامان رمان گندم مامان رمان گندم ۵ سالگی
#پارت116

دخترک دست هایش را در هم پیچ داد و به ارامی زمزمه کرد:

- دوست ندارم تو اون حال و روز ببینمش!

سر بالا گرفت و نگاهی به چشم‌های محمد انداخت و اهسته تر از قبل ادامه داد:

- موهاشم داره میریزه!

محمد با استیصال دستی به موهایش کشاند و همانطور که انها را عقب می‌فرستاد گفت:

- مینو روحیش قویه ولی اگه تو رو تو این حال و روز ببینه، حالش بد میشه ها!

راست میگفت!
مینوی عزیزش حتی از او هم قوی تر بود!

دخترکی خرد سال که با سن کمش با بیماری شدیدی که داشت مبارزه میکرد و دم نمیزد!

مینو قوی تر از اویی بود که با دیدن حال و روز خواهر کوچک ترش جان از بدنش رفته بود.

محمد به ارامی شانه‌ی دخترک را لمس کرد و تکانی کوتاه به شانه‌اش داد و گفت:

- بریم تو، ببینه تو هم اینجایی حالش بهتر میشه، بدو دختر خوب پاشو!

بی میل از روی صندلی پاشده و به همراه محمد وارد اتاق شد و چشمش مینو را شکار کرد.

روی تخت نشسته بود و عروسکش را محکم به تنش فشار میداد


صدای در را که شنید به سمت ان دو برگشت و با لبخندی ذوق زده رو به ملورین گفت:

- اومدی ابجی؟
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت24
-چی شده شما دوتا دوباره مثل سگ و گربه شدین؟

-به بچه جماعت فضولیش نیومده، کیشته! برو سر درس و مشقت.

نیلا به محض شنیدن این حرف از زبان امیر انگار که به یکباره روی آتش نشسته باشد شروع به جلز و ولز کردن کرد.

محمد که سرگرم شدن امیر با کلکل کردن با نیلا را دید نفسی از سر آسودگی کشید.

واقعا حس میکرد که توانایی این را ندارد به او جواب پس بدهد!

احساس خستگی‌ای که در بدنش حس میکرد تا قبل از دیدن ملورین رسما از او مرده متحرک ساخته بود.

ولی الان که میتوانست در ده قدمی خودش دختری را ببیند که چند روز خواب و خیال راحت برایش باقی نگذاشته احساس آرامش بیشتری داشت.

با شدت گرفتن کلکل امیر و نیلا بی حوصله از کنارشان بلند شد و قدم‌هایش را به سمت بالکن کج کرد، اصلا حوصله این را نداشت که بخواهد در این مهمانی بماند.

دلش میخواست هرچه سریعتر زمان بگذرد و به نیمه شب نزدیکتر شود تا بتواند با ملورین تنها باشد، نگاهش را به آسمان تیره و ابری شب دوخت.

فقط خدا میدانست که تا به چه حد دل در دلش نیست که بتواند دوباره تن بی نقص ملورین را میان بازوهایش داشته باشد.
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت40

-نمی‌تونم مینو منتظر منه، می‌ترسه اگر خونه نباشم باید برم خونم.

وقتی صداقت در حرف‌هایش باعث شد راهنما بزند و مسیر را به سمت پایین شهر دور بزند.

هر دو تا مقصد سکوت کرده بودند و‌ ملورین هر از گاهی به کیسه داخل دستش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زند.

با این وسایل خورد و خوراک چند ماهشان جور شده بود و فقط مجبور بود پول داروهای مینو را بدهد.

محمد با دیدن ملورین آب دهانش را به سختی قورت داد، مثل اینکه واقعا محتاج بود که با چند تا بسته خوراکی اینطوری خوشحالی می‌کرد.

با یک دست فرمانش را گرفت و دستش را جلو برد، ملورین خودش را جمع کرد و به محمد نگاه انداخت.

در داشبورد را باز کرد و کاندوم و قرص‌ها را کنار زد، دستش را بیشتر دراز کرد و حواسش را به جلو داد.

دستش که به پول هایی که در داشبورد خورد برداشت و به ملورین گفت:
-در داشبورد رو ببند.

ملورین سر تکان داد و این کار را انجام داد، در حال رسیدن به مقصر بودند که یک دسته تراول دستش داد.

دختر همونطور به دست محمد خیره شده بود که توی هوا تکانش داد.
-بگیر دستم خشک‌شد.

-این چیه؟
-بگیرش.

ملورین از دستش گرفت و سوالی به نیم‌رخش نگاه کرد.
-برای خرج دوا و درمون خواهرت به دردت می‌خوره.

ملورین بغضی کرد این خانواده بیشتر از هر کسی به دادش رسیده بودند، همسایه‌های چندین ساله‌اش که اصلا برایشان اهمیتی نداشت که با چه چیزی دست وپنجه نرم میکرد