بنده خدا سنی ازش گذشته دیگ
منم مامانم ازدواج مجدد کرده بچه کوچیک دارم استراحت مطلقم زایمان زودرس دارم ولی اصلا ازش توقع ندارم بنظرم نباید توقع داشته باشی منم گاهی اوقات دوست دارم یکی برام غذا درست کنه بیاره یا دوست دارم همش مامانم کنارم باشه ولی وقتی شرایط ندارع منم ناراحت نمیشم
ولی همیشه میگم وجودشو شکر
باورکن همون بودنشون قوت قلبع
خب بکو بره خونشون اینجوری اعصابت بهم میریزه
وای مادرشوهرمن ازمادرمم بیشتربه میرسه خدا عمرش بده ..مامان خودم بنده خدا مریضه...توقعی هم ازش ندارم...ولی مادرشما خیلی بی تفاوت هست کاری داری بهش بگو گلم به بعضیاباید بهشون بگی خودشون نمیفهمن
مامان منم سر زایمان اولم خیلی حرصم داد الهی بگردم تو بیمارستان کشیدمش به فحش انقد که تحت فشار بودم هیچی بلد نیست کل فامیل مامانمو به زرنگی و دست و پا داری میشناختن اونوقت سر زایمان من گیج و منگ شده بود همش میخاست بخوابه نگم برات چه ابرویی از من تو بیمارستان برد سر خوابش چون آدم منظمیه سر ساعت میخوابه سر ساعت بیدار میشه تحمل شب بیداری نداشت بعذ بیمارستان هم تو خونه من همش خواب بود مادرشوهرم همش با خنده معنی دار باهامون حرف میزد من بیشتر حرص میخورذم من روز دوم بعد از زایمانم از روز گرسنگی گریه کردم چون مامانم انقد درگیر مهمونا شده بود یه غذا برام نپخته بود خیلی عذاب کشیدم یه خاطره وحشتناکی شد که دوساله هنوز دارم میکوبم تو سرش
ولی انگار عبرت کرفته تو این بارداریم خیلی حواسش بهم هست تند تند میاد خونه مون خداییش همیشه هم عادتش دست خالی جایی نمیره دیکه خونه من که دیکه بدتر هرچی میگم هیچی نخر من فقط حضور تورو میخام گوش نمیده مامان منم اصلا اعصاب بچه نداره اصلا تحمل کم خوابی و بیخوابی نداره ولی خب سنش هم کم نیست دیکه درک میکنم ولی همین که میاد و در حد توانش بهم میرسه دلم باهاش صاف میشه وگرنه منم واقعا بابت زایمان اولم عقده کرده بودم همین الانشم مثل دخترای دیکه نمیتونم روش حساب کنم نمیتونم بچه مو پیشش بزارم مثلا با خیال راحت یه خرید یا یه جایی برم چون میدونم مثل خودم نمیتونه به بچه برسه حتی دیکه بعد بچه سرکار نرفتم بااینکه هم حقوقم عالی بود هم سمت شغلی بالا بود درصورتی که همه بچه هاشونو میسپارن به مادرشون و کارشونو ادامه میدن ولی خب چه میشه کرد اینم قسمت ما بوده الانم برای زایمان بهش کفتم نمیخام بیمارستان پیشم بمونی به چند نفر سپردم ببینم کدومشون سر حرفشون میمونن که بیان پیشم
منم ازاول بارداری اردیبهشت ماه خونه مامانم بودم تاآخرمردادخونمون اصن نرفتم تواستراحت بودم
مادرشوهرمنم یبارنگف بیاخونه ما مامانت دیگ خسته شده الانشم یبارنمیگه
فدای مامانم بشم خیلی خیلی خوبه از یه ماهگی پیششم نمیزاره تکون بخورم نمیدونم این خوبیاشو چطور میتونم جبران کنم 🥹🥹🥹عاشقشم
مادر شوهرم حتی یه بارم بهم سرنزد که ببینه مردم یا زندم یه لیوان آب دستم نداد
عزیزم درکت میکنم تو که همه کاراتو خودت انجام میدی برای چی بامامانتی پس؟
بیشتر احساس میکنم مادر شوهره
مامانم بچه کوچیک داره نمیتونه همش بیاد بهم سر بزنه یا کار یکی دو روز نیس برم وایستم خونش
بچه اولم هست انقد شرایطم سخته
مامان منم جدیدا اینجوری شده نمیدونم چرا
خودم واسه خودم شير ميارم با خرما يا ميوه ميارم عدسي درست ميكنم تخم مرغ ابپز ميكنم مغزيجات ميارم
حتي پريشب شوهرم جيگر گرفته بود نشست دولوپي خورد انقد ناراحت شدم
من اگه جاي مامانم بودم ميديدم بچم بي حاله براش لقمه ميكرفتم ولي دريغ…
برای چی اومده پیشت؟
خوب وقتی اینجوری منت نکش مادر منم جدیدا اینجوری شده دیگ زیاد نمیگم بیا هرموقع میگ میخوام بیا میگم هرجور راحتی دوست داری بیا والا منت نمیکشم
نمون پیشش بعضی ادما اینطور حتی مادر.بی احترامی نکن ولی برو خونه خودت اگر خونشونی
دقیقا انگاری مامان منو گفتی
پس الان برای چی پیشته
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.