۸ پاسخ

این که با بقیه بچه ها بازی کنه خوبه،ولی من خودم بشخصه اصلا دوست ندارم بچم شب دور از من بمونه،هر جا هست شب باید برگرده بیاد خونه،بنظر من از الان عادتش نده که چون گریه کرد تو کوتاه بیایی و ولش کنی شب بمونه

عزیزم اصلا نزار جایی بچه بمونه .بچه بد عادت میشه و دو تربیته .بعدشم خدایی نکرده اتفاقی افتاد واسش .خودت و شوهرت میخواهید چیکار کنید طرف میگه میخواست نزاری مسولیت داره .بعدشم وقتی اینطوری دلیلی ندارد زیاد رفت و آمد کنید .به شوهرت هم بگو اتفاقی بیفته واسه هر کدومشون توی بازی چیکار میخواهی کنی درست نیست اصلا

پسرمنم تازگیا بدشده بهونه میگیره بچهارو میزنه جیغ میزنه بشدت وابسته باباش شدع

فدات عزیزم اینا هم میگذره انشالله عاقبت بخیر بشن همشون 😍

عزیز.م شرایطت کاملا قابل درک هست و این مشکل رو منم داشتم ولی اولا بچه رو اصلا تنها نذار یا خودت یا باباش همراهش باشین شب ک دیگه اصلا نباید جایی بمونه باید متوجه باشه هرجا هست باید برگرده خونه
وقتیم کسی چیزی یادش میده جلوی جمع نمیخواد بهش تذکر بدی وقتی بردیش خونه کم کم روش کار کن ک رفتارشو ترک کنه
پسر من از پسر برادرشوهرم جیغ زدن یاد گرفت منم دیگه نذاشتم ۲ هفته ببینش وقتیم خواست بره گفتم دوباره بیای کارای بد بکنی دیکه نمیذارم بری بازی کنی اونم دیگه جیغ نزد
در کل گلم کنترل بچتو دستت بگیره حتی اگر پدرش خواست دخالت کنه باید متوجهش کنی ک این تویی ک تایم بیشتری با بچه تنهایی و بچه باید از تو حرف شنوی داشته باشه

من کاملا این حستو درک میکنم چون خودمم یجورایی تو شرایط شما بودم
من نسبت ب پسر کوچیکه ی خواهرشوهرم این حسو داشتم و چند بار در این مورد با شوهرم صحبت کردم ک حس خوبی ندارم و ایشون هم میگفت تو حساسی الان حساسیتم کمتر شده ولی مراقبتامو دارم در مورد زدن هم مادر شوهرم ب دخترم یاد میاد بزن ولی من تو خونه مدام برای دخترم تکرار میکردم ک ما حق نداریم کسی رو بزنیم کسی هم حق نداره مارو بزنه ی تایمی ک من دخترمو از شیر گرفتم گذاشتمش پیش مادر شوهرم اینا وقتی میرفتم بیارمش با من بدرفتاری میکرد منو مینداخت بیرون از خونه تا اینکه خودم تایمای طولانی براش وقت گذاشتم بهتر شد کاملا کارو زندگی رو تعطیل کردم

آخه میدونی من اینجا کسی رو ندارم این بنده خدا هم چون شرایط روحی منو دید گفت بده بچه رو ببرم اینم دوست داره باهامون بیاد تو‌یکم با شوهرت وقت بگذرون اما این دخترش خیلی رو مخمه هرکاری من میگم نکن به بچم اون می‌زاره انجام بدم خیلی چشم سفیده هرچی هم تذکر میدم جدی نمیگیره اصلا نمی‌دونم اینو چکار کنم

من تحمل میکنم دیشب رفتم دنبال بچم اصلا اول که دیدمون بهمون توجه نکرد بعدم بخش گفتم بریم خونمون اولش نمی‌خواست بیاد بعدش قبول کرد که بیاد یه دفعه دختر خواهر شوهرم گفت ما خودمونم می‌خوایم بریم بیرون دوید اومد رفت داخل بغل دختر خواهر شوهرم با ما نیومد دوباره بازم اسرار که بزارش فردا میاریمش خودمون من احساس میکنم این دو روز که اونجا بود بدتر شده تا میرفتم سمتش ببوسمش منو میزد بعد دختر عمشو نگاه میکرد اونم می‌خندید چند بارم بهش تذکر دادم از لا به لای صحبت هاشم متوجه شدم که به هامین میگه عروسک رو بوس کن ناز کن بعد بهش میگه حالا بزنش اونم مییزنه تا اینو گفت بهش گفتم این کارو نکن گفت عروسکه طوری که نیست گفتم این پس ذهنش یاد میگیره زدن رو روی بقیه پیاده می‌کنه یا مثلاً دستش رو میاره جلو به بچه میگه نشکون بگیر نمی‌دونم چکار کنم اصلا بخدا بریدم خودمم انگار افسرده شدم وقتی باشه بچه عصبیم می‌کنه نیستش آسایش ندارم نمیشینم گریه میکنم براش خیلی بلاتکلیف شدم نمی‌دونم چکار کنم

سوال های مرتبط

مامان Roza مامان Roza ۲ سالگی
از دست شوهرم خسته شدم هرچی و به دخترم میگم نه هر کاری و میگم نه انجام نده پشت من به دخترم میگه برو انجام بده اونم جدیدا شکایت من و میکنه تا بهش میم فلان چیز خوب نیست الان وقتش نیست نمیدم میره به شوهرم میکه مامان فاان چیز و نمیده یا فلان کار و نمیزاره انجام بدم اونم بهش میگه بیا من بهت بدم یا میگه برو انجام بده
علنا من و کوچیک میکنه بچه به حرفم تره خورد نمیکنه خسته شدم از نفهمیاش خستههههههه
شب بهش میگم تو تخت جای بازی نیست بازی کردید بسه بازیای خطرناک میکنن بعد که بچه داره خوپشو پرت میکنه من عصبانی میشم چون نزدیک از تخت با مخ بیوفته پایین بچه رو بغل میکنه به من میگه پدر سگ مادر فلان بعد به بچه میگه ریه نکن بابا عیب نداره خودم هستم
بچه ام تا اخر شب از من فرار میکنه که میترسم مامان نیاد و از این حرفا
واسم مهم نیست بچه میوفته دنبالش از این که من و خراب میکنه و دارم با یه مرد نفهم بیشعور که خیر سرش مدیره و تحصیل کرده اس و ریده با این شعور و شخصیتش زندگی میکنم خسته ام خیلی خسته ام
مامان نورا ✨دیانا مامان نورا ✨دیانا ۲ سالگی
سلام خانوما خوبین من دختر بزرگم 2سال و 4ماهش هست خیلی بد اخلاق شده اصلا به حرفم نمیشه گریه می‌کنه چیغ میزنه بدون هیچ دلیل وقتی میگم چی میخایی چه بدم بهت بدتر لج می‌کنه با ناز با محبت همراهش حرف میزنم نمیشه زیاد که عصبانی بشم میزنم داد میزنم بازهم نمیشه نه که با این کوچکه حسادت کنه میاد بغلش می‌کنه بوسش می‌کنه اون که گریه کنه میگه جان جان من بگیرم شیر بدم اصلا عین خیالش نیست نه که به اون توجه نمیکنم نه از کوچکه بیشتر توجه ام سمت اینه ولی اصلا منو آدم حساب نمیکند
فقط می‌ره سمت باباش آب بخاد غذا بخاد نان بخاد جیش داشته باشه پی پی داشته باشه همش می‌ره به باباش میگه به من اصلا اهمیت نمیده
البته باباش هم بی‌تقصیر نیست اون که لج کرد یا هرچی میگه خانم بیا بیبین دختر به حرف نمیشه از من برای دختر یه هیولا ساخته همین که میرم سمتش بگم چیشدع چی میخایی می‌ره سمت باباش به اون پناه می‌بره نمیگم نره سمت باباش ولی خوب منم مادرم ناراحت میشم که منو آدم حساب نمیکند نمیگه من مامان دارم
بدتر ازهمه این جیغ زدن وبهونه گرفتن و گریه های الکی عصاب بهم نزاشته لطفاً شما بگید چکار کنم بخدا خیلی دلم شکسته اینکه اصلا منو مادر حساب نمیکنه همه کارش باباباش هست حتا باباش بره دستشویی این دختر از گریه هلاک میشه که منم میرم 🥺🥺🥺
مامان فندق   وتو دلی مامان فندق وتو دلی ۲ سالگی
مامان فندق   وتو دلی مامان فندق وتو دلی ۲ سالگی
امروز یکی از بدترین روزای زندگیم بود من واقعا هر روز با پسرم یه چالشی دارم دیگه از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسه نه برای من نه باباش تره هم خرد نمیکنه سر خوردنش داغون داغونم شوهرم امروز بهم گفت یه مشکلی داره وگرنه مگه میشه بچه هیچی دوس نداشته باشه انصافا مگه میشه بچه از شیر انبه غلیظ یا همون شیک انبه اونم خودم زحمت میکشم درس میکنم یا شیر موز یا معجون یا بستنی خوشش نیاد به خدا هیچ بچه ای رو ندیدم بستنی دوس نداشته باشه آنقدر شوهرم اصرار کرد بهش بخوره از صبح هیچی نخورده بود ساعت ۶غروب اومدیم بهش شیک انبه بدیم جفتمون رو رنگی کرد بسکه حرص خوردیم آخرم شوهرم کاسه رو کوبید تو دیوار حتی نمیخواد لب بزنه ببینه مزش چطوریه فقط ناهار خورده بود که اونم بلافاصله کلش رو بالا آورد روز به روزم داره بدتر و حرف گوش نکن تر میشه خیلی خستم خیلی روح و جسمم داغونه دلم میخاد یه کوله ببندم نصفه شب برای همیشه برم و دیگه هیچ کس رو نبینم حالا در کنار همه اینا بعد اون پروسه شکستن کاسه بردیمش پارک یه خانمه متولد ۷۸سه تا بچه داشت ۷ساله ۶ساله و۶ماهه یه طوری حرف میزد که میگفتی وای زندگی با بچه چه لذت بخشه با اینکه اون دوتا بزرگه مدام صداش میکردن و اون شش ماهه داشت گریه میکرد قشنگ داشت می‌خندید و سیگار می‌کشید نمیدونم من مشکل دارم یا اونا خوش به حال بچه هاش با همچین مادر آروم و ریلکسی بیچاره پسر من با این پدرو مادرش