۱۰ پاسخ

زنگ بزن ۱۴۸۰ مشاوره است

بيا يه يك هفته اي هرروز داخل يه دفتري بايت هرچيزي كه داري شكرگذاري بكن وبنويس
هرروزهم بنويس بابت سلامتي همسرم وپسرم شكر
بابت خوشبختي كه هميشه تو زندگي ما جريان داره شكر
ببين بهتر ميشي ولي هرروز بنويس نزار يادت بره
اين حس حالتو ميفهمم از دوست داشتن زيادي هست.انءشااالله خدا عزيزهاتو برات حفظ كنه عزيزم

منم بعضی وقتا اینجور میشم همش نگرانم اتفاقی بیوفته شایدم از دوست داشتن زیادع

قرآن بخون ، نمازات رو سروقت بخون با خدا ارتباط بگير إمكان نداره حال روحي بهتر نشه

منم همینم‌دقیقا با فکر به اینکه خدایی نکرده براشون اتفاقی بیفته میشینم‌زار زار گریه میکنم
سعی کن قران بخونی دلت اروم‌میشه.یا مدام‌صدقه بده

عزیزم اگه میتونی برو پیش یه تراپیست اینا تروماهای ذهنته من قبل بارداری ام اینجوری بودم ولی دیگه شدت گرفت تو بارداری

خواهر منم اینطوری بودغیرازاینکه به خودتون آسیب بزنین کار دیگه ای نمی‌کنین این فکرای مزخرفتون باعث میشه به خودتون و خانوادتون لطمه بزنین زیادبه چیزبدی فکرکنین خوب نیست چرابه سلامتی ثروت وخوشی فکرنمیکنید🤦

عزیزم تنها نیستی دقیقا منم اینجوریم و حتی فکرای بد بخاطر هورمونا و حاملگی من تا میخام بهش فک کنم سریع خودمو مشغول ی چیزی میکنم

برو‌ مشاور یا دکتر استرس داری بدبینی اینارو باید با مشاور یا دکتر حل کنی

چرا ب دکتر نمیگی؟من بعد زایمان افکار اینجوری داشتم ،دکتر بهم قرص ضدافسردگی داد...

سوال های مرتبط

مامان ایران خانوم✨️ مامان ایران خانوم✨️ ۲ ماهگی
نمیدونم این افسردگی بعد زایمان محسوب میشه یا نه ولی خیلی حس بدیه.‌.
هر ثانیه به ایران نگاه میکنم با ذوق ازش کلی عکس میگیرم و وسواس گونه فکر میکنم که هر ثانیه داره بزرگ تر میشه و ازین دوران درمیاد. طوری فکر میکنم که الان بچه رو نگاه میکنم مثلا سی سالگی بچم جلو چشممه و همش دارم گریه میکنم که چرا داره زود بزرگ میشه.
اصلا دوست ندارم از بغلم زمین بذارمش طوری که مچ دستم دیگه صاف نمیشه و گردنم تیر میکشه انقدر تو بغلم بوده.
وقتی کسی بچمو بغل میکنه حس میکنم جیگرم میخواد پاره بشه دوست ندارم کسی بجز خودم بغلش کنه حس میکنم میخوان ازم بگیرنش.
شکممو نگاه میکنم یادم میاد دیگه چیزی اون داخل نیست غصم میگیره..انگار همین چند ساعت پیش بود که منتظر ساعت ۱۲شب بودم تا روزم عوض بشه انگار همین چند روز پیش بود که منتظر سه شنبه ها بودم تا هفتم عوض بشه حتی زمانی که میرفتم ان اس تی میگرفتم...
همش حس میکنم بچه تو شکمم یه طوریش شده که تکون نمیخوره.
انقدر این روزا دارم گریه میکنم بخاطر این مسائل چشمام و صورتم از روز زایمانم پفکی تر و ورمی تر شده.
حس میکنم مثل قبل باید مدام از شکم قلنبه باردارم عکس بگیرم و وسواس گونه یادم میاد دیگه باردار نیستم پس چرا شکمم هنوز مثل بارداریه و باز با شکم بند سفت به جون خودم میفتم طوری که از درد به خودم میام که چیکار میکنی زن!

شما با روزای بعد زایمانتون و این احساسات عجیب غریبتون چیکار کردین؟ درچه حالین؟