𓄼ֺ Ⲙᥲһzᥲძ ִ𓄹 𓄼ֺ Ⲙᥲһzᥲძ ִ𓄹 قصد بارداری
مامان ملوسک مامان ملوسک ۱ سالگی
درددل🫂🫂 امروز برام روز خسته کننده ای بود ، تموم تنم درد می‌کنه ی عالمه خستگی تو وجودمه صبح ساعت هشت بیدارشدم ک شوهرم ی عالمه غر و فحش داد که چرااا صبحانه م آماده نیست. ول کرد رفت .... بعدم بچهام همون موقع بیدارشدن ...بماند که دخترم چقدر غر میزد پسرم از اون بدتر. تند تند کارام کردم. رفتم سرکوچه خرید تا رسیدم خونه دیدم عه یادم رفته شعله گاز خاموش کنم دسته قابلمه آب شده هواسم نبود دستم بهش چسبید،باز دخترم پسرعمو زدن ساعت ،۱۱,شوهرم گفت بریم بانک ...آماده شدم رفتم از ساعت ۱۱دخترم بغلم بود تا ۱,ب شوهرم گفتم بگیریش گفت من دستم درد می‌کنه. یک نیم اومدیم ناهار خوردیم شوهرم رفت اتاق در قفل کرد مزاحمم خابم نشید. چون دخترم بانک خابش برده بود تا رسیدم خونه بیدارشد دیگه نخابیذ از ساعت یک نیم تمیز کردم تا پنج. آقا تازه از اتاق اومد بیرون. بعدم کفتر بعدم پوشید رفت منم شام پختم. دخترم پسرم لج بردمشون پیاده روی باز ظرف شستم ....باز لج بردمشون حموم باز لج بردمشون تو کوچه. الان باز لج. میوه ..... تموم بدنم درد می‌کنه. کاش کسی درک کنه