مامان لیا مامان لیا هفته یازدهم بارداری
مامان 🐣دلنیا🐥 مامان 🐣دلنیا🐥 ۱ سالگی
سلام میشه لطفاً کمکم کنید
من دیشب رفتم هیت با خانوادم شوهرم نبود بعد دخترم از شیر گرفتم گرسنش بود بهانه میگرفت منم یه جا دیدم نذری میدن موندم تو صف ولی دخترم گرمش بود گریه میکرد منم می‌بردم دورش میزدم تا نوبتم بشه
بعد یه آقایی اونجا بود چندبار تذکر میداد می‌گفت برو تو صف منم میگفتم دخترم نمیمونه
موقع غذا دادن که شد دخترم غذا دید گریه میکرد می‌گفت اش منم به اون اقا گفتم بچم گرسنشه شیر نمیخوره میشه نمونم تو صف غذا بگیرم
اون آقا گفت این دختر تو ؟ گفتم آره گفت تو خودت دختری هستی چرا دروغ میگی گفتم مگه دروغ دارم بگم گفت باش بمون اونور هر موقع شد اشاره میکنم بیای منم کمی موندم اونور تر گفت این خانم بچش کرسنشه غذا بگیره رفتم غذا گرفتم
حالا امروز شوهرم گفت برم فلان موکب غذا بگیرم رفیقم اونجا گفتم چه شکلی تمام نشونه اون آقا بود
اون آقا بین حرفاش یکبار گفت قربونت برم برو اون ور
منم بابام تو صف بود نمیشد چیزی بگم شری درست میشد
حالا میگم نکنه یه وقت منو ببینه دردسر درست بشه 🥲
چون میبنی بعضی اوقات سرکار خانواده دعوت میکنن
چیزی نگفتم من اون اونجوری گفت حس عذاب وجدان بهم دست داد آدم هیزی بود 🥲💔
به شوهرم خلاصه گفتم رفتم نذری بگیرم اون آقا زودتر منو فرستاده تو صف بچم گرسنه بوده