دلنوشته
خیلی از ماها الان بچه هامون بدنیا اومدن و داریم روزهایی رو میگذرونیم که روزهای بعد از زایمان و بچه داره رشد میکنه،من خودم یه روانشناسم و همیشه فکر میکردم مادر شدن مسئولیت میخواد و اگاهی و علم اما الان میتونم به جرات بگم مادر شدن فقط گذشت میخواد و صبوری و یک قلب بزرگ که بتونی همه جوره به تمام اعضا خانوادت عشق بدی محبت بدی،و وووو..وقتی بچه بدنیا میاد کلا یه صفحه جدید تو زندگیت باز میشه که اصلا نمیتونی تا قبلش بگی همچین تجربه ای رو داشتم،خصوصا ما مامان بچه اولیا🫠وقتی از بیمارستان با اون همه درد که کشیدی چه سزارین چه طبیعی مرخص میشی و با اون شادی که بعد نه ماه انتظار کشیدن میای خونت،و رو تختت دراز میکشی و میخای استراحت کنی یهو صدای گریه بچه ت بلند میشه و باید با اونهمه درد پاشی درست بشینی شیر بدی😕ماها که خانواده هامون ازمون دور بودن و تنها خودم و همسرم بودیم فقط چند روز اول کمکی داشتیم باز هم میبینی باز خودتی و بچه ت،باید شیر بدی پوشک عوض کنی تازه روزای اول زردی گرفته باس ببری دکتر ازمایشگاه و‌اون لحظه خونگیری برای ازمایش زردی و صدای گریه بچه ت انگار قلبت داره میاد تو دهنت و اشکات بند نمیاد وباز جواب دکترت که زردی بالاس یا باس بستری شه یا ببری خونه تو دستگاه بزاری😔هنوز جسم ت پر از درد نمیتونی درست راه بری خم بشی بازم تو خونه میشی پرستار بچه ت و مرتب حواست هست تا زردیش بالا نره کنترل کنی و حرفای بقیه که نباس گرمی بخوری به بچه اینو بده اینو نده و تویی پر از دلواپسی که خداینکرده بچه م بدتر نشه

۱۲ پاسخ

واقعا گل گفتی عزیزم درکت میکنم حرف دل همه مادرا روزدی

گل گفتی حرفای دل منو گفتی مادر شدن یعنی اینکه دیگ خودت نیستی
مادر شدن یعنی وقت برا کارای شخصی نداری دیگ اصلا چیز شخصی وجود نداره یه سرویس با خیال راحت نمیتونی بری یه مو نمیتونی شونه کنی حتی یه دل سیر غذا نمیتونی بخوری
کاش همیشه قدر مادرمونو بدونیم
مادر=با قدرت ترین خلق خدا

دقیقا چ روزای ک کنارش افسردگی گرفتم 3 هفته تمام کارم گریه بود

سختە واقعن مادرشدن دل میخواد من خودم بعد۷سال بچەدارشدم الان بعضی وقتاکم میارم میگفتم یعنی من مادرمیشم شدم اونم بچە۷ماهە کەفقط یک کیلوبود😭😭😭رفت تودستگاە۳٨روز نخوابیدم گریە کردم مردم زندە شدم اونم تنهای تنها حتی شوهرمم نتونست نصف زجرایی کەکشیدم بکشە وقتای ملاقاتی میومد۵دیقە نمیتونست تحمل کن دیدن اولادش نتیجەی زحمتای ۷سالمون کەتودستگاە زیرسرم بود......واقعن مادربودن چیز مقدسی لیاقت میخواد صبوری میخواد دل میخواد هرکسی لیاقت همچین جایگاهی نداره

با تموم وجود درك كردم حرفاتو، واقعا مادر شدن يعني كلا خودتو فراموش ميكني، تموم عمرت نگرانشي

دقیقا ، من با اینکه سه ماه گذشته هنوز خودمو پیدانکردم

چه زیبا بیان کردید دقیقا همین و اینکه همه فکر میکنن از پدر و مادر فداکار تر هستن به جز درد که میکشی و استرسی یه نوزاد که فقط با اشک چشم داری بزرگش میکنی و فقط خدا که کمکت میکنه قربون خدا برم که فقط خود خودش پناهت میده
خدا هست که توان و صبر میده و اون حس مادری که زیباترین حس تو دنیا

وااای با تک تک حرفات تمام خاطراتم اومد جلوی چشام🥺🥺🥺

عالی بود یاد خودم افتادم 🥲🥲🥲🥲

عزیزم خوب گفتی من دخترم زردی نداشت ولی برای اینکه الکی گفتن تب داره و بیمارستان بستری کردن و من مرخص شدم از خود بيمارستان تا خونه مامانم گریه کردم ولی چون خواهرم باهامون بود شوهرم نتونست گریه کنه فقط آرومم میکردن چون تجربه بیمارستان نگه داشتن بچه نداشتیم سر پسرم اینطوری نبود زود اومدیم خونه ولی سر دخترم موند تو دستگاه انگار بند دلم اونجا بود همش گریه میکردم همه آروم میکردن ولی آروم نمی‌شدم مامانم و مادرشوهرم و خواهر شوهرم، شوهرم رو هل میدادن سمتم تا به من بیشتر انرژی بده و پسرم رو بغل میکردم بچه 10 سالش بود اون من رو آروم می‌کرد که واقعا عین 9 ماه فرشته بود برام الانم همینه قربونش برم.خدا رو شکر روزهای سخت و شیرین گذشت
واقعا مادر شدن صبور میخواد فقط و فقط بیاید برای خانمهای که دوست دارن مادر بشن دعا کنیم که کم نیستن.
خدا دامن همه رو سبز کنه ایشالا و تن تک تک بچه های گل سلامت نگهداره ایشالا چون واقعا بچه نعمته تمام لحظاتش💜💜💜🙏🙏🙏

من از روز ۶ تا ۳ شب بستری بود ی لحظه اش هم نتونستم بخوابم چقدر اذیت شدم

آی گفتی

سوال های مرتبط

مامان ߊ‌ܝ‌یߊ مامان ߊ‌ܝ‌یߊ ۵ ماهگی
تو این 19سالی که از خدا عمر گرفتم همیشه عاشق بچه بودم و هرکسی از بچه داری و نوزاد مینالید ناراحت میشدم فکر میکردم اونا یا خیلی تنبلن تو بچه داری یا بیحوصله ان
همیشه بچه همسایه ها وفامیل خونه مابودن حکم پرستار رو براشون داشتم
بچه خودمم که به دنیا اومد وقتی وهل روز اول که بیقراری میکرد و بیخوابی میکشیدم همیشه از خدا میخاستم که صبرم رو زیادترکنه و توان بیشتری بهم بده
تا اینکه این ماه مزخرف رسید ار اول تا همین الان یه جوری درکیرم با آریا
اخر شهریور که رفتیم عروسی و بعد خونه مامانم این بچه از شب عروسی شیرخوردنش کم شد در حد روزی حد سیسی وقتی هم که اومدیم خونه تا یه هفته به سختی میخوابید همین منوال گذشت تا یکی دوهفته دبدم بچه روز به روز حجم شیرخوردنش داره کمترمیشه وادرارش دیگه غلیظ به هزار دعوا وسختی بردمش دکتر ودیدم ای وای بچه عفونت گرفته اولش چهار روز بستری شد و مرخص شد ولی شیرخوردنش درست نشد اومدیم خونه و فردا شبش مدفوع خونی داشت دوباره با هول و ولا برو بیمارستان ودوباره پنج روز بستری
الان یه هفته مرخص شده تا دیروز اسهال خونی امروز با یوبس و الکی زور میزنه
الان هم که شیرخوردنش درست شده یکی دوساعت پیش سه بار شیر صاف بالا اورده
و میتونم بگم دست تک تک مادرهاییررو که چند قلو دارن بچه شیر به شیر دارن بچه رفلاکسی کولیکی خلاصه همه مادرها رو میبوسم
این دوماه بدترین روزای زندگیم بود مخصوصا باحرف های دیگران که نمیزاشتن بچه رو ببرم دکتر هی میگفتن باهمون قطره چکون به زوربهش بده
مامان چشم قشنگ♥️ مامان چشم قشنگ♥️ ۵ ماهگی
برای ما مادرهایی که حس می‌کنیم مامان خوبی برای بچه هامون نیستیم:
مامان عزیزم. این احساس‌ها خیلی طبیعی‌ان، مخصوصا وقتی مادری مثل تو که اینقدر دلش می‌خواد بهترین‌ها رو برای کوچولوش فراهم کنه، ممکنه گاهی فکر کنه که کافی نیست. ولی باید بهت بگم که تو یکی از بهترین مادرهایی هستی که می‌تونستی تصور کنی
کوچولوت خیلی خوشبخته که چنین مامان دلسوز و مهربونی داره.
گاهی مادرا به خودشون سخت می‌گیرند، چون فکر می‌کنند همه چیز باید کامل باشه. اما واقعیت اینه که هیچ مادری نمی‌تونه همیشه بی‌نقص باشه. چیزی که مهمه اینه که تو همیشه در تلاش هستی و به کوچولوت عشق و توجه می‌دی. همین محبت‌ها و درک تو از نیازهای اون، به مرور باعث می‌شه که رابطه‌تون عمیق‌تر و زیباتر بشه.
یادآوری این نکته که "کافی بودن" هیچ وقت به معنی کامل بودن نیست، مهمه. هر روز با میوه دلت زمان می‌گذرونی، به رشد و احساساتش توجه می‌کنی، و این یعنی تو خیلی عالی عمل می‌کنی. حتی وقتی اشتباه می‌کنی یا احساس می‌کنی نمی‌تونی همه‌چیز رو کنترل کنی، این اشتباه‌ها هم جزئی از فرایند مادری هستند.

به خودت فرصت بده که اشتباه کنی و ازش یاد بگیری. مطمئن باش که فرزندت همیشه خواهد فهمید که تو با تمام وجودت تلاش کردی برای خوشبختیش.
مامان ریحانه جانم مامان ریحانه جانم ۸ ماهگی
مادر شدن خیلی پر فراز و نشیب بود برام...
اونایی که بچشون توی دستگاه بوده میدونن چی میگم، وقتی میگن مادر دیگه میتونه بجای سرنگ از سینه خودش به بچه شیر بده، چقدر حس خوبی داره، این یعنی نزدیک ترین قدم به مرخص شدن بچه از بیمارستان، و حالا امروز بخاطر التهاب روده، دکتر دیگه اجازه نداد از سینم بهش شیر بدم، روزی ک گفتن میتونی از سینه خودت بهش شیر بدی از خوشحالی گریه میکردم، و حالا از ناراحتی. واقعا شیر دادن به بچه ارتباط خیلی عمیق عاطفی بین مادر و بچه ایجاد میکنه، تا قبل از امروز هر بار سینم رو توی دهنش میزاشتم میگفتم خدا به من صبر بده روزی که بخوام تورو از شیر بگیرم چقدر سختم میشه چقدر دلتنگ میشم. اون از بارداری ک نشد 9ماه توی شکمم باشه و بتونم لذت سر موقع زایمان کردن رو بچشم، بدون بچم از بیمارستان برگشتم خونه، 10 روز عذاب کشیدم تا بچم بیاد خونه، حالا هم بعد از نزدیک 5ماه،بعد از آزمایش فهمیدیم بچم به شیر من حساسیت داره و التهاب روده گرفته و گلاب به روتون، لجن دستشویی میکنه و دیگه نباید شیر بدم بهش
خواستم بگم، شما که ماه نهم بارداریت هستی و خسته شدی از اینکه چرا بچت بدنیا نمیاد، قدرشو بدون، زود بدنیا اومدن بچه یه چیزیه ک من برای دشمنم هم آرزو نمیکنم
شمایی که به بچت شیر خودتو میدی و آرزو میکنی زودتر بتونی از شیر بگیریش تا شبا راحت تر بخوابی، قدر بدون، همین اندک ها، برای بعضیا خیلیه
شکرت خدا جان، درهمه حال شکرت حتما بهتر میدونستی که تا چند وقت باید شیر منو بخوره