۱۱ پاسخ

خدا حفظش کنه عزیزم❤️

چقدر قشنگ ❤️

پسرک دوست داشتنیم🥲🤍✨

ای جانم
یک ماهگیت مبارک قلب خاله

طبیعیه من با این متن داره گریم میگیره💔



آخی ایلیا کوچولومون خدا نگهدارت باشه فرشته کوجولو 😍♥️عاطی جون عاشق متنت شدم دختر واقعا زیبا بود 💞💞

مبارک باشه عزیز

خدا حفظش کنه ماشالله

مبارکه،چ متن زیبایی😍

آیی ننه
چقد متنت چقد بود
خدا حفظش کنه کوچولوتو

خدافظش کنه

مبارکه عزیزم 🥰

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۲ ماهگی
از دیشب که مامانم از پیشمون رفت، رسماً تنها شدیم و زندگی سه نفره و جدیدمونو توو خونه خودمون آغاز کردیم :)
با وجود تو دختر نازم همه چیز توو خونمون رنگ و بوی دیگه‌ای گرفته..
وقتی باباتو میبینم که چطور با عشق نگاهت میکنه و مراقبته، خیلی حسرت میخورم که چرا همون ۶ سال پیش نخواستم داشته باشمت..
آناهیتای من… گل دختر قشنگ من…
اینروزا خیلی زود گذشتن ولی تو زود بزرگ نشو دلبند من..
جیغ بکش.. لوس شو.. گریه کن.. لبخند بزن.. توو آغوشم بمون ولی زود بزرگ نشو دخترکم…
روح زندگی و دنیای من…
نمیدونی چقدر بودنت کنارم و مادری کردن برات واسم شیرینه
نمیدونم تو پاداش کدوم کار خوب منی که بهم برگشتی
انگار تو فرشته‌ای بودی که خدا فرستادت تا من بدونم چیکار باید کنم :)
دلم میخاد برای تو اگاه ترین و شاد ترین مادر باشم
تو با اومدنت درهایی رو توی قلب و مغز من باز کردی که دنیارو یجور دیگه دیدم و درک کردم ..
خیلی زیباتر از قبل…
خیلی مهربون تر از قبل…
تو شدی همه روح و همه هستیِ من دلبرکم :)
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۴ ماهگی
تجربه زایمان

فکر کردن به فردا ما سه نفر را بیدار نگه داشته بود، یا به این تخت ها عادت نداشتیم؟ یا شاید هم هر کدام در تصور فرزندی که قرار بود تا چند ساعت دیگر در این گهواره های کنار تختمان جا شود و قلب دیگر ما در آنجا بتپد.
دو پسر و یک دختر مهمان فردای اتاق ما بودند.
چقد خوبه که شب کوتاهه و زود صبح میشه، این من بودم که چنین افکاری در سرم دور دور میزد.‌ و مادر پسری گفت: نه، حالا که منتظریم دیرتر می گذره و دیگری چیز دیگر که متوجه شدم آنها هم مثل من روی این تخت های بلند، سقف اتاق را زل زده اند و به چیزی جز فردا فکر نمی کنند.
نمیدانم چند دقیقه توانستیم استراحت کنیم که پرستارها به سراغمان آمدند.
و ما هر بار می پرسیدیم کدام یک از ما نفر اول باید برود؟
و هیچ کس خبر نداشت.
بار آخر یک نفر گفت شاید شما اول باشی، مطمین نیستم.
و آنجا بود که درونم را آماده می کردم، برای لحظاتی که ۹ ماه برایش انتظار کشیده بودم، نه فقط من، بلکه همسرم و اطرافیانم.
برای لحظه ای که چندین بار در ذهنم مرورش کرده بودم
چندین بار سختی و آسانی اش را از اول به آخر و از آخر به اول برده بودم.
حالا هم شوق بود و هم ترس که در کنار هم در قلب کوچکمان زیست می کرد.
و این من بودم که باید بین این دو آنچنان دوستی ایجاد می کردم که شوق بتواند راهبری کند و ترس را به دنبال خود نیز بکشاند.
یکی یکی صدایمان زدند، اول دو نفر قبل از من، فکر کرده بودند من خواب هستم در حالی که من در کلاس مشاوره با خودم از درون در حال آماده شدنم.
یکی از مراحلی که از مادران شنیده بودم درد دارد، سوزش دارد و سخت است.
اما ما سه نفر فکر می کردیم از رفت و آمد به سرویس راحت می شویم.
وصل کردن سوند...

ادامه دارد...