امروز بخاطر یه مشکلی که برام پیش اومد خییلی حال روحیم بد بود به پیشنهاد همسرم کاملا بدون برنامه رفتیم بیرون. موقع شام پسرم انقد گریه کرد که من تقریبا هیچی نخوردم و فقط گردوندمش. بغل باباشم نمیموند..پستونکشم گم شد و ما در به در دنبال بیبی لند ارتودنسی سایز۱بودیم! توی کتابفروشی هم حسابی بهونه گرفت و من نتونستم راحت بگردم. هرچی شوهرم خواست مشغولش کنه من یه نفس بکشم فقط بغل منو میخواست... رفتم براش شیر ماجان خریدم یکم خورد یهو زد زیرش همش ریخت رو مانتو و ساعتم... با لباس خیس و لک شده و قیافه ی خسته واقعا اون لحظه دوس داشتم دیگه سرمو بکوبم به دیوار ولی فقط به لبخند زدم و تمام مدت صبوریمو حفظ کردم و انقد باهاش شوخی کردم که تا خونه اروم باشه. دلم پر میکشید مث قبلا لابلای کتابا بگردم ولی نمیشد! رفتم سرویس پوشکشو عوض کنم تا گزاشتمش تو کالسکه محکم لباسمو گرفت و گریههه... خلاصه شام نخوردم با چشمای قرمز و لباس خیس برگشتیم و خوابید.. این دوتا کتابم لحظه اخر یهو برداشتم اگروقت بشه بخونم. خستمه ولی تازه دارم شام میخورم
خیلی سخته ولی دارم سعی میکنم خودمو محدود نکنم. صبور باشم و اطلاعاتمو ببرم بالا که مادر خوبی باشم...

تصویر
۵ پاسخ

وای کاش میشد ویس بفرستم که چقد بی دلیل دخترم گریه میکنه
اصلا نمیخوابه تا دم صبح
دوتامون خسته و داغونیم پاهام درد میکنه
نمیدونم قراره کی خوب بشه خوابش هرررکاری هم کزدم واسه تنظیمش نشد بخدا
منم دقیقا دو هفته پیش کتاب خریدم همونطور نصفه مونده رو میز

منم ی سری با همسرم رفته بودیم بازار برا خرید و گردش این کوچولو هم توی راه همش خاب بود تا رسیدیم بازار شروع کرد بهونه گرفتن همونجا وسط بازار شیر درست کردم دادم آروم شد موقه شام سفارش دادیم شامو ک اوردن دوباره گریه شروع شد دیگه جم کردیم شامو باخودمون اوردم توی ماشین من لب جوب با بچه نشسته بودم شوهرمم توی ماشین شاممون خوردیم

دقیقا دختر منم همینطوری هست همش بغل منو میخواد رفتیم مرکز خرید اصلا بغل باباش نمی‌رفت فقط من وقتی اومدم خونه از کمردرد خوابم نمی‌رفت ولی مثل شما میگفتم مادری یعنی صبوری کردن ولی خب گریه نمی‌کرد چون بیرون دوست داره بنظرم شما هم بیشتر ببرش مثل فروشگاه یا مغازه اسباب بازی که کلی چیزای رنگی دارن بچه ها هم مثل ما نیاز دارن به گردش و تفریح و یافت و دیدن مکان های جدید
خوش باشین همیشه گلم
میشه بدونم از کدوم کتابخونه گرفتی عزیزم آخه منم شیرازیم

افرين عزيزم ، كار درستى كردى ، صبورى شما باعث ميشه فرزند ارومى پرورش بدى ، ما با هواپيما رفتيم سفر ، تو هواپيما پى پى كرد و طورى پس داد كه مجبور شدم تو يه ذره جاى هواپيما حمامش كنم ، تا هواپيما نشست گريه هاش شروع شد ، اومدم شير واسش درست كنم محكم زد زير شيشع شير و شيشه ش پرت شد وسط فرودگاه و شكست 🫠 ديگه شوهرم با هزار روش ارومش كرد و رفتيم به سمت هتل ، تا رسيديم هتل گريه گريه طورى كه قطع نميشد ، بلندش كرديم بريم عذا بخوربم اونجا يه طورى اورد بالا كه غذا نخورده برگشتيم اتاق و حمامش كرديم 😅 يعنى فقط اون لحظه دلم ميخواست با يه تير خلاصمممممم كنه

عزیزم میشه اسم اون یکی کتابو بگی بهم🙂

سوال های مرتبط

مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
امروز عجب روزی بود...
دیشب پسرم با علایم گرفتگی بینی سه بار با گریه از خواب بیدار شد و صبح منو همسرم با سردرد بیدار شدیم دوتامون. انقد بهونه گیر شده جدیدا فقط بغلمه دستم نابوده از درد...بعدم ظهر توی مدفوعش یکم خون دیدم و خلاصه خییلی ترسیدم. با هر سختی بود واسه عصر نوبت دکتر گرفتم که مسیرشم خیلی دور بود ولی سر ساعت رسیدیم انقد شلوغ بود و منشی بداخلاقشون گف۴۰دقیقه دیگه میرید داخل! واقعا درک نمیکنن چجوری باید۴۰دقیقه بچه رو نگهداری بهونه نگیره? خداروشکر فقط سرماخوردگی خفیف داشت و خون هم دکتر گف احتمالا بخاطر یبوست امروزش فشار اومده یکم بهش
تا مسیر خونه یه تیکه ترافیک بود و پسرم خستشم شده بود تا خونه فقط گریه کرد اصلنم با هیچی اروم نمیشد بخدا
واقعا حس میکردم الان رگای مغزم باز میشه سردردم داشتم
تا رسیدیم خونه اروم شد
سریع براش شام اماده کردم فقط یکم خورد بعدم ظرف سویق رو زد شکست ساعت ده شب وایسادم جاروبرقی کشیدم. فقط به خودم میگفتم اروم باش و بهش لبخند بزن بچست متوجه نیست🤕😓
هرچی دارو هم دکتر داد نخورد انقد اذیت کرد پرید تو گلوش بقیشم ریخت رو لباسش. برای عوض کردن لباسشم انننقد گریه و اذیت میکنه هر سری😩
الان ساعت۱۱شبه من بعد از شیش ساعت گرسنگی تازه دارم یه لقمه غذا میخورم
راستش اینا همه رو با اشک نوشتم ببخشید ولی فقط دلم میخواست درد دل کنم حرف بزنم
خیلی خستم... دلم واسه زندگی قبلیم تنگ شده. خستگی استرس گرسنگی
نمیدونم بچه اوردن تصمیم درستی بود یا نه ولی من واقعا نمیدونستم دقیقا چجوریه سختی هاش... فقط دعا میکنم خدا بهمون توان و انرژی بده
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
خسته نباشید مامانای مهربون❤️
امروز چطور بود?
من که صب هرچی تلاش کردم پسرم نزاشت بخوابم یهو ساعت ده و نیم تصمیم گرفتم بزنم بیرون یه عااااالمه با کالسکه پیاده رفتم یه مسیر طولانی یکمم غر زد و اذیت کرد خستش شد ولی خوب بود در کل
وقتی برگشتیم نه ناهار داشتیم نه واسه پسرک چیزی درست کرده بودم انقدم خسته بودم پاهام درد میکرد. واقعا به سرعت جت دوش گرفتم و ناهارا رو اماده کردم و خوابوندمش
خودمم نتونستم بخوابم و سردرد وحشتناااک داشتم تا شب🤕
با این وجود حسابی باهاش بازی کردم و انقدرم تقاضای بغل داره یه دستی یخچالو تمیز کردم و شام پختم و لباس و ظرفا رو شستم و....
خودم بهش فکمیکنم باورم نمیشه چقد تو طول روز مشغولم و همچنان زنده ام
🤣😅
این روزا خیییلی از وقت گذروندن باهاش لذت میبرم و یه رابطه عمیق و قشنگو بینمون حس میکنم ولی بی نهایتم خسته میشم
الانم دستم و کتفم از درد نابوده و بعد از جدال سرسختی با سردرد و تسلیم ژلوفن شدن٫ جاتون سبز دارم چایی میخورم

هشتگ: احساسات کاملا عادی و واقعی یه مادر❤️
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
شام خوردن من این روزا این شکلیه که شب وقتی همسرم میاد خونه من اکثر وقتا دیگه انقد خسته و نابودم که فکر شامو نکردم😅
هرچی بشه میخوریم دیگه
یه وقتا هم غذای بیرون
ساعت که میشه نزدیکای ده و نیم ایرمان کم کم چشماشو میماله و این یعنی وقت خوابه! و منم که دیگه از شیش عصر تا اون موقع مشغولش کردم که نخوابه اون موقع به مرحله ی رد دادن رسیدم و امادش میکنم واسه خواب و میبرمش تو اتاق. همسرمم هرچی قراره بخوریم اماده میکنه خودش میخوره وقتی پسرمون خوابید غذای منو میاره تو تخت تو تاریکی با صدای یواااش میخورم😂
امشبم انقد دیگه جفتمون خسته و داغون بودیم که تنها گزینه ی روی میز کنسرو ماهی لوبیا بود🤣
جاتون سبز الان دارم شام میخورم تو تاریکی
ولی بعد از یه روز پر مشغله که دو بارم مجبور شدم برم بیرون کارت عابر بانکمم گم کردم انقد که حواس پرت شدم و مچ پاهام از راه رفتن زیاد داره گز گز میکنه و بلخره پسر جانم خوابید این لقمه غذای یخ کرده و ساده مزه ی بهشت میده برام
و خب بعدشم باید مجدد خودمو بزنم تو شارژ که تا صبح خودمو بازسازی کنم و تمام چیزایی که امروز بخاطرشون گریه کردمو فراموش کنم

فردا یه روز تازست
خونه یه مامان الزاما پر انرژی که نه ولی حداقل یه مامان خوب میخواد
امیدوارم که بتونم
امیدوارم که فردا روز بهتری باشه
🌗❤️
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
مامانا توروخدا بیاید بگید این حسای من طبیعیه? من این روزا پر از تناقضم
من هشت ماه منتظر بودم خدا بهمون بچه بده خیییلی دوس داشتم ولی واقعا تصور دقیقی نداشتم که سختیاش چجوریه. الانم خیلی خوشحالم اما خیلیم سخته. این هفت ماه واااقعا دهنم سرویس شد جسمی و روحی. گاهی به خودم میگم الکی ارامشتو خراب کردی نمیتونم یه خواب کامل برم یه غذا با خیال راحت بخورم. یه مسافرت بدون برنامه ارزوم شده. از طرفی بشدددت عاشقشم و حتی یک ساعت نمیتونم از خودم دورش کنم نمیدونم چه حسیه
الان مامانم اینا میخوان برن مسافرت اما ما واقعا جرات نداریم بریم چون دو ماه پیش رفتیم مسافرت قشنگ پشیمون شدیم با بچه نمیشه
من خییلی تلاش میکنم خودمو محدود نکنم بابچم میرم با کالسکه پیاده روی و هرجا بشه. با دوستام قرار میزارم سعی میکنم با وجود بچه از جامعه طرد نشم
اما کلا خیلیم خستم
یه روزایی همه چیز خوبه میگم چه خوبه مامان شدم یه روزایی حس میکنم دارم دیوونه میشم وسط این همه چیز
دیروز دوستم خونمون بود یه دیقه نتونستم بشینم کنارش انقد بچم غر زد بعدم دوستم رفتبازار منم نتونستم باهاش برم به خودم گفتم الان میتونستم با دوستم برم بیرون ولی من دیگه واقعا هیچ برنامه ای دست خودم نیس
ینی روزی میرسه که بگم چقد خوب کردم بچه دار شدم? دلم یه مسافرت با ماشین میخواد که بزنیم به دل جاده با همسرم ولی همش در حد رویاست با بچه
هیچکس هم درک نمیکنه همش میگن چقد حساسی چقد سخت میگیری همه مادر میشن ما پنج تا بزرگ کردیم و... این حرفا بدترم میکنه😓
حس میکنم یه جایی از زمان گیر کردم نه راه پس دارم نه راه پیش
انقد دوسش دارم نمیتونم یک لحظه به زندگی بدون بچم فکر بکنم و انقدرم یه روزایی خسته و پشیمونم نمیدونم چیکار کنم
ناشکری نمیکنم فقط بی نهایت خستم....