پارسال این موقع ها دقیقا ۴۰هفته و ۳روز بودم ک با هماهنگی بهداشت رفتم بیمارستان🥲بچه از وقتش گذشته بود و هنوزم میلی به دنیا اومدن نداشت
منو بگو انقد عجول بود زودی نهارخوردم خونه رو کلا تمیز کردم ساکامو برداشتم و با شوهری رفتیم تو راه همش گریه میگردم از ترس زایمان شوهرمم خداییش همش دلداریم میدادو میگفت نترس چیزی نیس دوتازور بزنی حله🤣🤣
رفتم و پرونده باز کردن و فرستادن سنو اونجا گفتن قلب بچه خیلی بد میزنه ممکنه بمیره و خلاصه کلی استرس بهم دادن ب شوهرم گفتم رفتیم حیاط بیمارستان هق هق افتادیم ب گریه خلاصه همش دعا میکردم بچه چیزیش نشه ساعت ۴بستری شدم ۴ونیم آمپول فشار و زدن تو سرم تا ۹شب هیچ علایمی نداشتم 🥀
پرستاره هی میومد میرفت و میگفت توچرا آخ نمیگی🤣بعد ساعت ۱۰دردام شروع شد و هر کم میشد زیاد میشد با فاصله زیاد تاقتم تموم شده بود ساعت۱۲اومدن یه امپول دیگه زدن ک دردام بد جور شرو شد فقط جیغ زدم تا ۴صبح ی سره پیاده روی دوش اب گرم معاینه های دردناک درد زایمانم بماند از درد سرمو میکوبیدم دیوار ساعت ۴و۵دیقه فول شدم پرستارا ریختن سرم و ۴و۱۵دیقه دختر نازم دنیااومد🥹🥹از خوشحالی فقط گریه میکردم اصلا باورم نمیشد زایمان کردم🥰این کوچولو دیگه ماله منه یعنی انگار دنیارو بهم دادن شوهرم اومد داخل منو دخترم و کلی بوسید و خداروشکر کردیم ک دختزمونو سالم بغل گرفتیم👨‍👩‍👧خدایا شکرت بابت نعمت زیبات یک سال چقد زود تموم شد فردا تولد دخملیه منه هنوز باور نمیکنم😍

تصویر
۱۳ پاسخ

متولدین تاریخ ۱۴۰۲/۲/۲۲ اعلام حضور کنن😊

تولدش مبارک عزیزم
درخواست بده بیا خاص اون اکانتم فعلان مسدوده

دقیقا😂😂😂
منم اون اوایل مرتب میگفتم رندترین تاریخ سال بعد از۱۴۰۲/۲/۲ پسر منه و خوشحال بودم
به دکترم گفتم من که درد ندارم به جای ۲۴ ۲۲ بیام گفت نمیشه خود پسرم قبول کرد و ۲۲ اومد💪👶

خدا حفظش کنه براتون❤️

مبارکش باشه گل دخترت😍
عزیزم بمونه برات🙏

تولدش مبارک باشه عزیزم انشالله زیر سایه امام زمان بزرگ شه 💞🌺

ای جااانم 🥺🥺دختر منم فردا تولدشه واقعا چقدر زود یکسال گذشت ....
تولد دختر نازت پرتکرار 🥰😘

خدا حفظش کنه برات هر کدوممون تو بارداری یه استرسهایی را تحمل کردیم وگذروندیم فقط خدا خودش باید کمک کنه حالا که داد و سالم بودن بعد اینم ازش بخوایم به حق خانم حضرت معصومه که امروز ولادتشه صحیح وسلامت بزرگ بشن صالح وعاقبت بخیر تولد کوچولوتم مبارک روز دخترم مبارک بمونید برای هم

اخی عزیزم جانم ❤️🥹🥹

تولدش مبارک

ای جانم موهای تنم از ترس سیخ شد🤣🤣
حالا من زایمانم سزارین راحته راحت
فقط سزارین

تولدشم مبارک

الهی عزیز دلم

سوال های مرتبط

مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان علی مامان علی ۱۳ ماهگی
پارسال ی‌همچین روزایی بود که خیلی درد داشتم حس میکردم هر لحظه قراره تو خونه زایمان کنم همه میگفتن این دردا طبیعیه و ماه درده ولی خدایی خیلی درد وحشتناکی بود تکونای علی خیلی کم‌شده بود و هر روز تو راه بیمارستان و نوار‌قلب بودم🥲تاریخ زایمان رو تو سونوم زده بود ۱۵ آبان....ولی‌من قرار بود سزارین اختیاری کنم و‌دکتر‌هنوز‌نامه رو نداده بود بهم کلی ترس و استرس داشتم ک‌نکنه زود دردم بگیره و بخام‌طبیعی زایمان کنم 😅روز ب روز دردام بیشتر می‌شد تا اینکه ۲۳ مهرصبح با درد وحشتناک از خاب بیدار شدم ب دکترم زنگ زدم گفت برو سونو و عصر بیا مطب پیشم عصر رفتم و معاینه کرد و گفت سر بچه خیلی اومده پایین و الان باید بستری شی😷وفردا سزارین‌کنمت‌ و من فردا وقت آتلیه گرفته بودم‌ک‌عکاسی کنیم نه ساک بیمارستان بسته بودم ن‌آمادگی داشتم
با کلی‌ترس‌و‌استرس‌ بیخیال آتلیه شدیم و رفتیم ساک‌جمع کردیم‌و‌ی ساعت بعدرفتم‌بستری شدم‌ خیلی شب سختی بود
ولی‌گذشت و‌خدارو‌شکر علی با هزار داستان و ماجراهای اون‌۹ ماه ب سلامتی دنیا اومد🥰
انگار‌همین دیروز‌بود🥲
مامان هلنا مامان هلنا ۱ سالگی
سال قبل... ۱۱اسفند روز پنجشنبه بود
دردای کوچولو داشتم با لکه بینی
رفتم دکتر نامه بستری داد ولی من ۳۵هفته و ۴روز بودم
وزن هلنا کم بود خیلی میترسیدم
رفتیم بیمارستان بستری شدم ... اول گفتن چون هنو وقت داره باید بمونه تا درد اصلی ... پیشرفتم نمیکردم ولی چون بعد ۲۴ساعت دیگه پرسنل زیاد بهم توجه نمیکردن ... فقط ضربان قلبشو چک میکردن شوهرم ماما همراه فرستاد... اومد کلی کمکم کرد نرمش و حرف و ...
درد کمر داشت جونمو میگرف یه کم پیشرفت کردم ... تا اینکه تو معاینه کیسه ابم پاره شد ... سرم زور وصل کردن ... درد داشتم اونم زیاد ولی ساعت ششو خوردی عصر بود صدای گریه اش با صدای اذانی که از گوشی پرسنل پخش میشد قاطی شدن ... میدونین همتون تجربه کردین ولی حس قشنگیه خیلی قشنگ خیلی کوچولو بود خیلی سختی کشیدم اوایل ولی الان دخترم خانوم شده فردا تولد یک سالگیشه با گریه دارم تایپ میکنم یه حس خاصیه نمیدونم چیه
فقط خواستم مرور کنم
خدا دامن همه منتظرا رو سبز کنه
همه نی نی ها سلامت باشن
خدایا هلنای من در پناه خودت حفظ کن
این بماند به یادگار#
۱۴۰۲/۱۲/۱۱
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...