۱۰ پاسخ

تو فقط سهم خودتو درست انجام بده باقیشو بسپر به خدا اون بچه فقط بچه تو نیست بچه خداست حساس نباش ارامشتو حفظ کن با شادی به بچه ت خدمت کن تو بهترینی

میفهمم چی میگی امروز بچم زیاد نخوابید و خب به دلایلی نمیتونستم شی خودمو بدم امروز موفق شدم و بچه سینمو گرفت بعد نمیخوابید و من شروع کردا بودم به گریه کردن ک چرا اینطوری شیرومن مشکل داره چرا سیر نمیشه من مادر خوبی نیستم نمیتونم ازش مراقبت کنم نمیتونم سیرش کنم ولی کلی گریه کردم دست خودم نیست میخوام همه چیز براش عالی باشه 🥲

منم همینم دلم نمیخواد کسی بغلش کنه باهمه خستگی همه کاراش رو خودم میکنم ولی همه اش میگم از پسش بر نمیام😔😔

خودت کم کم‌خوب میشی منم‌اوایل اینجوری بودم

چون به خودت تلقین می‌کنی این حس رو بنداز دور همه اولش همینن بعد اوستا میشن بگو من بهترینم تمام
فکر کردی بقیه چطوری هستن من و زنداداشم دوتایی افتاده بودیم به جون بچش هردو هیچی بلد نبودیم اون سزارین کرده بود منم بچه رو بهش میدادم بچه سینه رو نمی‌گرفت فقط گریه میکرد صدبار رفتم پرستار رو اوردم روش شیر دادن رو عوض میکرد بچه شیر میخورد تا اون میرفت ما باز گیج بودیم بعد حتی من نمی‌تونستم آروغ نوزاد رو بگیرم🤦🤦🤦🤦 همش میگفتم عمت بمیره که هیچی بلد نیستم خلاصه دوتا پتو مت درگیر بودیم با این بچه تا اومدیم خونه و تلاش تلاش هردو اوستا شدیم بعضی وقتها دوتایی گریه میکردیم از خستگی 😐😐😐حالا بیا زنداداش منو ببین که بچه رو چطور فیتیله پیچ میکنه انقد حرفه ای شده ماشاالله بعد ما حالا که حرف می‌زنیم باهم از خنده پاش میریم میگیم عجب روزهایی بود خاطره شد اون روزها🤣🤣🤣
شماهم یک روز به همین روزهات میخندی نگران نباش مامانی 😍

عادیه بخاطر دوست داشتن زبادیه کم کم متعادل میشه منم الان همینم ولی مطمئنم بهتر میشم و این حسو که مادر خوبی نیستم جدی نمیگیرم سعی میکنم از ذهنم پسش بزنم

سعی کن خودتو نبازی...هنوز اول راهی گلم منم مثل تو بودم دیدم دارم خودمو نابود میکنم...بچه گریه میکرد حس میکردم کامل نیستم حس میکردم مامان بدی ام خودمم میزدم زیر گریه مامانم کلی دعوا میکرد ..وقتی هم رفتم خونه خودم تنها تر شدم بچه رو نگاه میکردم و گریه میکردم اما دیدم نمیشه حالم روز به روز بدتر میشه سعی کردم خودمو جمع کنم
اینا که گفتی طبیعیه چون بالاخره بچه بزرگ نکردیم که تجربه داشته باشیم حق داریم اشتباه بکنیم تو بچه داری
اینو بدون بچت مامان افسرده نمیخاد یه مامان شاد و سرزنده میخاد

منم همین حس دارم 😓

منم این حس و دارم نگران آیندشم یا کسی بغلش میکنه حس میکنم میخادازم بگیرتش یا میخان کاری کنن ازش جداشم شده کابوسم

عزیزم خون از دست دادی .ما توپریودی هم افسرده میشدیم عصبی میشدیم الان ک حجم خون بالایی هم از دست دادی طبیعیه دلت گریه بخاد یا عصبی بشی.نگران نباش .برای سوختگیش کرم کالاندولا بزن.عزیزم خب توام بچه اولته یاد میگیری چرا خودتو عزاب میدی

سوال های مرتبط

مامان ماهلین🧚👶🫀 مامان ماهلین🧚👶🫀 ۴ ماهگی
خانوما من دخترم دیگه کاملا شیرخشکی شد و انقد سینمو نگرفت که شیرم خشک شد من همه تلاشمو کردم ولی نشد😞من خیلی حس بدی دارم حس میکنم من اصلا مامان خوبی براش نیستم حس ناکافی بودن تمام روانم بهم ریخته همین الان دارم با اشک مینویسم من اصلا حالم خوب نیست و افسردگی که تو بارداری داشتم بعد از زایمان بیشتر شده همش غمگینم رو بچم بشدت حساس شدم هی نفساشو چک میکنم هی میترسم بچم خدای نکرده چیزیش بشه اصلا حال و حوصله ی هیچی رو ندارم و فقط کارم شده گریه حتی حال ندارم برم دکتر با اینکه شوهرم خیلی خوبه خیلی هوامو داره خیلی دلداریم میده و همش داره سعی میکنه از این حال درم بیاره ولی بازم من حالم خوب نمیشه و حس میکنم ن میتونم مادری خوبی برای بچم باشم ن همسر خوبی واسه شوهرم و اینکه دیگران هی نظر میدن که چرا داری ب بچت شیرخشک میدی چرا تو اینجوری میکنی مگه فقط تو مادری و بچه اوردی و.... این درک نشدن از طرف دیگران هم بیشتر کلافه م میکنه و حس بوچی میکنم ولی بخدا که دست خودم نیست کاش یکی بود درکم میکرد😔