۲۲ پاسخ

چرا داری با خودت اینجور میکنی؟
داری تقاص چیو از خودت میگیری؟
منم پدرم اعتیاد داشت
تقریبا منو خواهرو برادرمو سوزوند
ماهم میتونستیم با شرایط بهتر ازدواج کنیم
عزت مند تر باشیم رفتار تحقیر امیز بقیه رو نبینیم
ولی زندگی همینه
پر فرازو نشیب
این افکار بوی کفر میده
تو خدارو داری بالاتر از خدا کسی نیست واقعا نیست

بابای مننم ی مرد ثروتمند بود ،سی سال پیش نصف خونه های ی شهرک و ک خریده بود و وقف مسجد کرد،کلی زمین و باغ و ملک و املاک داره ،ولی همون سی سال پیش زمانی ک من یک سالم بود ،با هشت تا بچه ،فیلش یاد هندستون کرد ،رفت ب زن .... اهل تسنن گرفت،
رفت پی عشق و حالش،مامان من سی سالش بود با هشت تا بچه،ب چ مکافاتی بهمون خرجی میداد،ب چ مکافاتی میومد پیش مامانم،ببین اینقدر بدبختی کشیدیم ک خدا می‌دونه ،
چرا مجرد ک بودم خیلی فکر خودکشی میکردم،چون نمی‌تونستم تحمل کنم ببینم چقدر ب اون عوضیا توجه میکرد
مامانم تو سن ۵۱سالگی فوت کرد،یکسال بعدش اینقدر استرس گرفتم منجر ب ام اس شد،
ببین همه بدبختیای خودشونو دارن عزیزم

بیا بغلم فشارت بدم 🫂
تو گوشت بگم عزیزم قربونت بشم مرسی از قوی بودنت
مرسی حرف زدنت درددل کردن

فدات شم ما آدمیم مرداهم انقدر قوی نیستن نمیخاد بیشترازاین قوی بمونی بزنگ ب شوهرت بگو ک برگرده

یا حاضر شین برین خونه پدرشوهر از سکوت در بیا

هعییی هر کی یه جور زندگی و مشکلات خودشو داره عزیزم
من پدرم از وقتی چشم باز کردم افسردگی و مشکلات روانی داشت چقدر به حال گذشته ام افسوس میخورم که نتونستم درسم و ادامه بدم و زود ازدواج کردم بچگی نکردم چقدر می‌دیدم مادرم مارو به سختی به دندون کشید تا بزرگ بشیم ولی مگه اثرات اون از بین میره خودمم الان افسردگی گرفتم سعی در بهبودشم
چقدر از طرف همه قضاوت شدیم
چقدر غصه خوردم ولی چ فایده
کم تجربه بودم تو زندگی مشترک به مشکل خوردم چه ها که نکشیدم ولی میگذره
خداروشکر قسمت ما هم این بوده دیگه نه میشه فرار کرد نه فراموش پس باید کنار بیای و قوی باشی قوی 🌱

چرا بندازی ازپله پایین مگ نمیگی مادرت کاری نکرد
میخای سلناهم اینطوری بگ
میخای بگ مامانم ضعیف بود
و هزارتا حرفای دیگ

پس این حرفو نزن شما مادر قوی هستی
پس اونطوری ک خودت میخاستی مامانت برات باشه برا بچه ت باش ک ب داشتنت افتخارکنه

عزیزه دلم خودت رو آنقدر عذاب نده خدا بزرگه جای حق نشسته ، ی کم صبوری کن انشاالله درست میشه عزیزم ، خیلی نگرانت بودم ،دیدم جواب ندادی😔

اون از شما گذشت بفکر زندگیش بود..توهم اصلا بش فکر نکن

سخت ترین لحظه دختر عروسیش و بچه دارشندنه. ک گذروندنی...افرین توخیلی قوی هستی....الان بخاطر بچه هات شوهرت زندگی کن بخاطر. اونایی ک بزرگت کردن سرخونت باش...پدرت ک بیچاره هیچی مرد..ولی مادرت. اصلا ارزش نداره بخاطر فکر ب اون. خودتو بکشی...

اگرشماهم بخوای به فکرخودکشی باشی که میشی مثل مادرت اون یه طورشماروتنهاگذاشت وشمایه طوردیگه میخوای دخترتوتنهابزاری .عزیزدلم این حرفاروبزارکناروبه هیچ چیزوهیچ کس فکرنکن حتی مادرت .همیشه یه مادرنمی تونه مادری کنه وفقط اسمش مادره.بروسفر.بروکلاس های یوگا.مدیتیشن کن.ورزش کن آهنگ شادبزاروبادخترت برقص .فکرای سمی روازذهنت دورکن عزیزم .توبهترین مادری عزیزم وصبورترین زن😘💋🌹🌹

الان شما صاحب ی دختر ناز و گوگولی هستی ،کیف دنیا و کن،برا چی داری حرص مادری رو میخوری ک گذاشته و رفته
زندگی خودتو بچسب و مطمعن باش که تو خوشبخت ترینی،

و اون از حسادت زیادشه که ب تو سر نمیزنه

😔عزیزم ناراحت شدم
ولی ارزش نداره ب فکر بچت باش

دنیا بی ارزش تر از اون چیزیه ک بخای بخاطرش ناراحت شی

فقط من میدونم که قوی بودن اصلا خوب نیست چون منم کشیدم
الانش نمیدونم زندگیت چطوره ولی من الان یازده ساله ازدواج کردم تو این یازده سال همش یازده دقیقه باهام حرف نزده نه میتونم برگردم نه حتی برای کسی دردودل کنم بخام برای مادرم از دردامم بگم بعدش یه شهر خبردار میشه من فقط و فقط بخاطر بچهام دارم زندگی میکنم اینا رو سروسامون بدم یه دقه فقط یه دقه بعد از اینکه اینا سرو سامون گرفتن بدونم جاشون خوبه بمیرمم برام مهم نیست
تو هم بخاطر بچه ات بجنگ زندگی کن

مادرت برات مادری نکرد
تو برای بچه هات مادر نمونه باش
با این فکرها خودتو مریض میکنی به بچه هات هیچی از تو نمیرسه
بیخیال باش فکر نکن بهش میدونم نمیشه ولی به این فکر کن که از اج مامانت هم شده تو برای بچه هات مادر خوبی باشی

الهی بمیرم عزیزم برات🥺ولی قبل هرکاری به دخترت فکر کن اون تو این دنیا فقط تو و پدرشو داره نزار بعدا حرفایی که تو راجع به مادرت میگی دخترت راجع به تو بگه قوی باشه خداوند نور امیدشو میتابونه به زندگیت به خدا ایمان داشته باش ایمانتو قوی کن

تنها نیستی منم سرنوشتم مثل تو هست تقریبا مادرم نوزادی ولم کرد رفت و...بماند که اعصابم خورد میشه بگم

عزیزمممممم چقدرررررر سختی کشیدی و چقدر جنگیدی.... 😔😔😔😔💔💔💔

سرنوشت هر کسی یه جوری رقم میخوره واقعا هیچکس نمیدونه قراره چی بشه ..آفرین که اینقد قوی بار اومدی تا اینجا تونستی از این بعد هم میتونی به زندگیت ادامه بدی عزیزم..

خدا بهت ارامش بده

تو دیگ اشتباه مادرتو تکرار نکن بالاسر بچه هات باش

عزیزم 😔💔 هرکی یجور گرفتاره من ۷ سالم بود بابام فوت شد با این تفاوت که مادرم مثل ی شیر مارو ب دندون گرفت و بزرگ کرد خیلی سختی کشیدیم .‌‌‌‌ولی یادت باشه خدا همیشه هوای بنده هاشو داره

فکر نکن برای فرزندت این چیزهای که گفتی باش برای بچت مادرنمونه باش نزار چنین کبودی رو حس کنه

دوست عزیزم سرنوشت شماهم اینطوری رقم خورده.چقدر سختی کشیدی ایشالله خدا همیشه برات بهترینهارو رقم میزنه فقط قوی باش باهمسرت حتمن صحبت کن نذار تو دلت بمونه حرفا توی همه زندکی ها هم مشکلات ریز و درشت هست با مدیریت و صحبت کردن حل میشه قطعا بچه ها مامان قوی و صبور میخوان مراقب تو دلی هم باش گلم

سوال های مرتبط

مامان مهرساوامیرعلی🧸 مامان مهرساوامیرعلی🧸 ۴ سالگی
امروز رفتم واکسن یکسالگی پسرمو بزنم سرصبح،خانه بهداشته نزدیک خونمون داخل درمونگاهه،یه مادر دخترشو اورده بود دکتر دختربچه فکرمیکنم ۵ سالش بود مادر چادری بود و دخترش هم چادرسرش بود چادرمشکی
انگار دکتر سرم و امپول داده بود به بچه و بچه زیربار تزریق نمیرفت
دقیقا روبه روی ما ایستاده بودن من منتظر نشسته بودم چون هنوز خانومی ک تو بهداشت واکسن میزد نیومده بود
بچه مدام گریه میکرد و میگفت نمیام نمیخوام
مادر میگفت اصلا ترس نداره،خجالت نمیکشی میترسی؟خیلی زشته!
تو که چادر سرت میکنی یعنی یه خانم بزرگ شدی و از هیچی نباید بترسی!خانوم بزرگا اصلا نمیترسن!ببین مامان نمیترسه از هیچی!بچه مدام گریه میکرد و مادر بجای اینکه خیلی عاقلانه بچه رو متقاعد کنه که بخاطر سلامتیه خودته این کار
داشت چرت و پرت میگفت و سم خالص بود حرفهاش
اخه یعنی چی چون چادر پوشیدی خانم بزرگ شدی
اخر هم با گریه ی زیاد بچه امپول زد و سریع از اتاق اومد بیرون بلند بلند داد میزد ازت بدم میاد ازت بدم میاد به مادرش
کل درمانگاه و صداش گرفته بود
به نظرم اینا همه عواقب رفتار نادرسته والدینه
یا ما خیلی حساسیم در گفتار و رفتار با بچه هامون
یا بعضیا خیلی بیخیال
نظرتون؟
مامان آدرینا 💕 آراد مامان آدرینا 💕 آراد ۵ سالگی
مامانا بدبخت شدم🤪
دخترم همیشه تو حرفهاش میگفت میخوام برم مدرسه کی میرم مدرسه... از این مدل حرفا خیلی علاقه نشون میداد
منم یکشنبه هفته پیش بردمش مهدکودک ثبتنامش کردم از ساعت ۷ میره تا ۱۱:۳۰
هفته اول خوب بود خیلی دوست داشت
دیروز برگشت گفت مامان من امروز گریه کردم اخه دام برات تنگ شده بود😩 امروز صبح بیدارش کردم گریه کرد که من نمیرم دلم برات تنگ میشه
دیگه کلی حرف زدم و قانعش کردم گفت نمیرم امروزنبردمش گفتم استراحت کنه!
چون همه چیزم بهم میگه میدونم اتفاق خاصی نیفتاده با شناختی که از دخترم دا م، فکر میکردت مهد کودک چی هست رفته دیده باب میلش نیست
بازم با شناختی که ازش دارم میگم بخاطر این موارد نمیخواد بره
۱ - تو کارهای من خیلی دخالت میکنه دو خونه همش دنبالمه ببینه من چیکار میکنم ، فکرش اینجاستکه نمیتونه سر از کار من در بیاره
۲ فکر میکنه من با آراد تو خونه چیکار میکنم اون رفته مهد من با آراد تنهام که برای این موضوع اعلام کردم از فردا آراد هم میخوام ببرم مهدکودک برو آدرینارو بذارم مهد، بعد آراد و ببرم، بعد برم دنبال آراد بیام دنیال تو
اینو گفتم مقاومتش یکم کمتر شد بهش گفتم زود میام دنبالت
۳- از اونجای یکه بچه ای هست کهآذوم و قرار ندا ه یه جا نمیتونه بشینه، چند روز پیش هی بلند میشده تو کلاس، مربی میگه بچه ها بدون اجازه من بلند نشید
حالا چون نمیتونه جولان بده نمیخواد بره
امروزم الکی به گوشیم زنگ زدم که انگار از مهد زنگ زدن برای آدرینا جایزه گرفتیم نمیاد؟
حالا چیکار کنم بره بدون دردسر؟ خونه بودنی انقدر اذیت میکنه که بخاطر اذیت هاش فرستادم مهد
مامان مرسانا مامان مرسانا ۴ سالگی
داستان زندگی دخترکم دیگه مادر شوهرم هرچه اسرار کرد گفتم نه مامان نرو گفت باشه نمی رم هرچه کرد گفت نه تو ماندی اذیت خودم می مانم شب پیشش دورت بگردم مادر که انقد مهربون شب دخترم هرچه مک می زد شیر نداشتم بهش بدم 🥹🥹کلی جیغ زد گریه کرد تا یکمی سیر شد شکمو باکلی بدبختی شب سخت بود سرگیجه امان ام بریده بود نخوابیده بودم حال خراب خلاصه اینم شب دوم می گفتم فقط زودتر مرخص بشم مادرم تا صبح بالا سرم بود گفت بخواب من هستم نگران نباش پرستار گفت مواظب دخترت باش چون اینجا بچه عوض می کنند ترسیدم روز سوم تا صبح نخوابیدم مادر نخوابید خواهرام برام غذا آوردند به شوهرم گفتم گشنه ام سوپ برام بیار گفت ندارم پول کجاست یهویی خواهر دامادمون یه قابلمه بزرگ سوپ آورد آمد جاتون خالی کلی خوردم سهم اون دوتا خانم دادم تا موعد مرخصی ام شد کلی ذوق داشتم از بیمارستان متنفرم مادرم آمد شوهرم مادر شوهرم خواهرم آمدند رفتم مثلا شوهر بوسم کنه یا شیرینی گل چیز برام بیاره انگاری که به زور آمده بود