۳۳ پاسخ

بچه های امروزی اصلا نصیحت پذیر نیستن باید حتما چیزیو تجربه کنند برسن بهش که اشتباه بوده سر به سنگ بخوره تا بفهمن
اما به چه قیمت😔

ببین یه نصیحت از منی که زن داداشم فرار کرد به خاطر داداشم ، اول اینکه به هیچ کس نگین اصلا جایی حرفشو نزنین فقط خودتون در جریان باشین ، بعدم بهش پیغام برسونید برگرد یه صیغه موقت می‌خونیم برو آشنا شو اگه بازم خواستیش عقد کن آدما جذب چیزی میشن که منعشون کنی ، اون تو سن بدیه فک می‌کنه شما دشمنشین ، بگو بیا برو مشاوره بعد فکراتو بکن

دختر بزرگ. کردن چقدر سخته خدا عاقبت شونو بخیر کنه

وای خدا آخه چرا همه زده به سرشون ، الان حالم برای یکی دیگه بد بود شمارو هم دیدم باز بدتر شدم . آخه یکی نیست بگه چه خیری داره این ازدواج خودت رو داری آواره می‌کنی

اییی خدااا خدا خودش کمکشون کنه واقعااا ادم نمیدونه چی بگه وقتی تصور میکنه

آرزوی خوشبختی کن ایشالله هرچی خیرو خوشی باشه براشون اتفاق بیافته
نمیدونم واقعاا چی بگم
بزار به حساب قسمت هم دیگه بودنشون کاری از دستت بر نمیاد

توروخدا فقط دعا کنید حالم خیلی بده.احساس میکنم میخوام بالا بیارم .خواب به چشمم نیومده .

انشالله زود از کارش پشیمون بشه و برگرده شماهم یکم باهاش راه بیایید در حد صیغه یا آشنایی بهشون فرصت بدین تا تو این مدین با خوبی ها و بدی های همدیکه آشنا بشن بعد تصمیم بگیرن .بعدم من خودم یه مادرم هم دختر دارم هم پسر پس نمیخام خدای نکرده کسی از حرفم ناراحت بشه عزیزم دختر و پسر هردو تا به ی جایی برسن عمری از پدرو مادر میره هم دختر بزرگ کردن سخته هم پسر ما همون طور ک باید ب دخترمون یاد بدیم چطور شریک زندگیش رو پیدا کنه باید ب پسرامون هم یاد بدیم چطور راه درست رو پیش برن و نرن وعده وعید های توخالی بدن و از راه نادرست وارد یه رابطه بشن دخترا همیشه احساساتین زود کم میارن ولی پسرا نه ما باید به پسرامون هم یاد بدیم از هر راهی برای رسیدن ب خداسته هاشون پیشن نرن

ازدواج رو نمیشه پیش بینی کرد یه وقتایی همون پولدارترین و تحصیل کرده ترین شوهر میاد زنو بدبخت میکنه ...نباید میشد حالا که شده پشت خواهرتون باشین یه عمر یادش نمیره فقط برا حال مامانت ناراحتم

نباید سخت میگرفتن خانوادت ی سری چیزا باید ب عهده خود آدم باشه ک اگه فردا راضی یا ناراضی بودی بگی خودم کردم نکه حسرت داشته باشی ک چرا بقیه برام تصمیم گرفتن
الانم خوب یا بد بودنش پای خودشونه.پس چ بهتر ک قبل این کار خونوادت راضی میشدن

عزیزم انشاالله که خواهرت سر عقل میاد و زود برمیگرده و ماجرا ختم به خیر میشه چقد بچه بزرگ کردن سخت شده

ینی کجا رفته وای طفلک مامانت

خدا خودش کمک کنه وراه درست و نشونش بده انشالله چی بگم خیلی سخته

نکنه برن عقد کنند

چقدر بد بیچاره خانواده ات اخه چطوری تونست با آبروی خانواده بازی کنه

ای وای خیلی کاراشتباهی کرده. بعدا چوبش رومیخوره

یا خدا
حالا چی میشه

وای بیچاره مامانت

ببخشیدپشت گردنش گوزداره یعنی چی؟گوز؟

کاش برگرده بدونه زندگی با ادم اشتباهی خیلی سخته خیلی

سلام عزیزم از دیروز فکرم‌پیش شماست خواهرت پیدا شد؟ زنگ زد؟‌ چیکارا کردید؟ مادرت درچه حاله

امان از جوان های امروزی که حرف گوش کن نیستن خودشون باید تجربه کنن تا عبرت بشه واسشون خدا بخیر بگذرونه دختر داشتن سخته این همه زحمت بکشی بزرگش کنی بعد اینجوری بشه انشالله بدون هیچ مشکلی برگرده

ماشاالله تحصیل کرده هم هست نباید اینکار میکرد ایشاالله ک خوشبخت بشن

ان شاءالله خدا هدایتش کنه 🍎

وای چقدر کار اشتباهی کرده خب بگو دختر خوب اگ خانوادت راضی بودن قبول میکردن دیگه حتما ب صلاحت نبوده ک قبول نکردن
انشالله ک تا دیر نشده برمیگرده
لطفا اگ برگشت اینجا ب ماهم بگو من ک نگرانش شدم

معذرت میخام چه احمقی خواهرت

عزیزم اولا که واقعا متاسفم...چون تو ایران اینجور چیزا میشه بی آبرو کردن خانواده....
ولی شاید انشالله پسره خوشبختش کرد...
وای که الان پدرمادرت چه حال بدی دارن😔

دختر بزرگ کردن خیلی سخته🤦‍♀️

بعدا از کارش پشیمون میشه

چقد وضعیت سختی .الان مادرت چی میکشه🥺

😑😑😑😑😑تاسف

خواهرت چند سالشه؟

وای خدای انشالله که خودش پشیمون میشه برمیگرده

وای چه سخت
بنده خدا مامانتون
شما
الهی چه حالی دارید الان🥺🥺

سوال های مرتبط

مامان ارمیا مامان ارمیا ۵ سالگی
قابل توجه عزیزانی که جویای حال خواهرم بودن میرسانم که
پنجشنبه ریش سفیدای اونا وما جمع شدن تا درمورد مهریه و...صحبت کنیم
که توعیار من وداداشم ۳۵۰سکه صحبت شد بعدش بابام گفت حق طلاق بادخترم باشه که اونا قبول نکردن وبحث بالا گرفت پسره یه خواهر بزرگ بیوه داره که فرمود ماقبول نمیکنیم ومیریم.
فرداش من زنگ زدم خواهرم که گفت چرا وضعیت من ودرک نمیکنید چراسنگ میندازید جلوی پای من مگه مهریه و حق طلاق و.... ملاک خوشبختیه.منم گفتم حالا که حاضر نیستی بگی هرچی پدرم بگه فردا به بابا میگم بیاد محضر وامضا کنه وتموم.که روز شنبه ساعت ۱۲ بابام رفت وامضا داد وتمام😭😭😭😭😭
امروز یکی از فامیلهای پسره زنگ زده که پنجشنبه تولد دخترتون هست یه دوره همی گرفتیم شماهم تشریف بیارید حداقل یه تالار هم براخواهرم نگرفتن .
بابام هم به من زنگ زد که شما میرین منم گفتم نه.
از امروز تصمیم گرفتم دیگه برام مهم نباشه واز زندگیم پاکش کنم
واقعا این ۱۰روز خیلی بهمون سخت گذشت خیلی
مامان آدرینا 💕 آراد مامان آدرینا 💕 آراد ۵ سالگی
دخترم دو هفته شت میره مهد، از این هفته میگه الا و بلا نمیرم دیگه دیروز و نذاشتم بره که مثلا دل زده نشه (که اشتباه کردم) امروژ دیر تر بردم با این بهونه که آراد رو هم میخوام ببرم مهد امروز خوب اومد همش میگفت مامان خوشحالم که آرادم میخواد بره مهد کودک بردمش اونجا سکم دوباره بغض کرد و گرسه من اومدم خونه رفتیم دنیالش خوشحال و خندان اومد
بعد از ظهر دوباره میگه نمیخوام برم منم گفتم هم اراد و باید ببرم مهد هم خودم میخوام برم کلاس خیاطی
دلیل نرفتنش هم میگه دلم برات تنگ میشه با اینکه من نه مامان مهربونی هستم، نه لوسش کردم وابسته من نیست کلا! امروز یه مامانه هم میگفت دختر منم اولاش اینجوری بود بعد عادت کرد
از یه لحاظ میگم شاید مربیشون بداخلاقه که نیست گفتم فردا گوشی بذارم یواشکی تو کیف دخترم ضبط کنم ببینم لحن مربیشون چطوره
ولی برگشتنی حالش خیلی خوبه همیشه هم ازش میپرسم چطور بود میگه خیلی خوش گذشت برای همین میگم رفتار مربی بد نیست اگه بد بود برگشتنی هم با گریه میومد
نظر شما چیه؟
مامان ارمیا مامان ارمیا ۵ سالگی
خانما یه حسی دارم نمیدونم چطوری وصفش کنم.
دوستانی که در جریان مسله ی خواهرم هستن(توتایپیکهای قبلی هست)
هفته ی پیش تو تالار جشن ازدواج گرفتن که ماروهم دعوت گردن
من ودخترم وخواهرم وخالم ودخترش ودوتاعروس اون یکی خالم رفتیم.
چندروزی هم بود که خواهرم بهم زنگ میزد قراره بعد محرم وصفر عروسی بگیرن برن خونه بگیرن برن خونه ی خودشون.الان خونه ی مادر شوهرشون هستن.
مامانم دیروز گفت اگه اونجا اذیت میشه بیاداین دوسه ماه وخونه ی خودمون نمیدونم خداچطوری به دلش رحم انداخته.منم به خواهرم گفتم اونم باورنمیکرد خلاصه امروز مامانم اینا خونه ی مابودن که فامیل پسره زنگ زد بابام که بیان خونشون اونم بابام گفت مهمون هستیم ودرضمن فعلا پسره نیاد دخترمون بیاد اونم خواهرش میاد دنبالش.اوناهم قبول کردن با همسرم رفتیم دنبالش وآوردیم
وای جاتون خالی یه فیلم هندی شد که بیاوببین.منم داشتم باگریه فیلم میگرفتم اومدبابام وبغل کرد وگریه کردن بعد مامانم وبغل کردن گریه کردن بعد شام وشیرینی ومیوه و....وتمام فکرکنم الان بعد یه ماه حالم برگشته اولش.خیلی خوبه
مامان آدرینا 💕 آراد مامان آدرینا 💕 آراد ۵ سالگی
مامانا بدبخت شدم🤪
دخترم همیشه تو حرفهاش میگفت میخوام برم مدرسه کی میرم مدرسه... از این مدل حرفا خیلی علاقه نشون میداد
منم یکشنبه هفته پیش بردمش مهدکودک ثبتنامش کردم از ساعت ۷ میره تا ۱۱:۳۰
هفته اول خوب بود خیلی دوست داشت
دیروز برگشت گفت مامان من امروز گریه کردم اخه دام برات تنگ شده بود😩 امروز صبح بیدارش کردم گریه کرد که من نمیرم دلم برات تنگ میشه
دیگه کلی حرف زدم و قانعش کردم گفت نمیرم امروزنبردمش گفتم استراحت کنه!
چون همه چیزم بهم میگه میدونم اتفاق خاصی نیفتاده با شناختی که از دخترم دا م، فکر میکردت مهد کودک چی هست رفته دیده باب میلش نیست
بازم با شناختی که ازش دارم میگم بخاطر این موارد نمیخواد بره
۱ - تو کارهای من خیلی دخالت میکنه دو خونه همش دنبالمه ببینه من چیکار میکنم ، فکرش اینجاستکه نمیتونه سر از کار من در بیاره
۲ فکر میکنه من با آراد تو خونه چیکار میکنم اون رفته مهد من با آراد تنهام که برای این موضوع اعلام کردم از فردا آراد هم میخوام ببرم مهدکودک برو آدرینارو بذارم مهد، بعد آراد و ببرم، بعد برم دنبال آراد بیام دنیال تو
اینو گفتم مقاومتش یکم کمتر شد بهش گفتم زود میام دنبالت
۳- از اونجای یکه بچه ای هست کهآذوم و قرار ندا ه یه جا نمیتونه بشینه، چند روز پیش هی بلند میشده تو کلاس، مربی میگه بچه ها بدون اجازه من بلند نشید
حالا چون نمیتونه جولان بده نمیخواد بره
امروزم الکی به گوشیم زنگ زدم که انگار از مهد زنگ زدن برای آدرینا جایزه گرفتیم نمیاد؟
حالا چیکار کنم بره بدون دردسر؟ خونه بودنی انقدر اذیت میکنه که بخاطر اذیت هاش فرستادم مهد