۱۲ پاسخ

خدا بهت ی فرشته کوچولو داده افسرده چرا بشی🥺😍

عزیزم به خودت تلقین نکن بیشتر اینایی که میگن افسردگی گرفتین چون پس ذهن شون شنیدن و تلقین کردن به خودشون، این احساس رو دارن

من خودم روز سوم و چهارم اینقدر گریه کردم که حد نداشت چون دلتنگ بودم
هر گریه ای مال افسردگی نیست...

عزیزم اصلا بهش فک نکن خصوصا به حرف بقیع که چی میگن
من خودم افسردگی بعد زایمان گرفته بودم همش گریه میکردم سر هر چیز کوچیکی تا ۲۷ .. ۲۸ روزگی شیرم انقد زیاد بود که لباسام همش خیس میشد ولی افسردگی باعث شد شیرم قطع بشه کم کم بهش شیرخشک کمکی دادم سه ماهگیم شیرم کامل قطع شد
از من به تو نصیحت که اصلا فکر هیچیزی رو نکن و فقط و فقط به فکر خودتو بچت باش

عزیزم ی مدت زیر سرت بالشت نزار ک سر درد هات باهات میمونه

الکی فاز افسردگی نگیری توروخدا چون یهو به خودت میای میبنی واقعا افسرده شدی

افسردگی طبیعی هست اگر مامانت پیشت هست بگیر یه کم بخواب تا بچه خوابه من همه ی ما مادرا همین دوران روپشت سر گذاشتیم اولش یه کم سخته وهر بار باید تندتندشیربدی که قند بچه نیفته اولش قبول دارم سخته ولی کم کم عادت میکنی

اولش همینطور چون یهو تغییرات پر فشاری روته ، ولی هر وق تونستی برو بیرون و بیا وقتی بچه خواب ، به حرف مردم اهمیت نده ک چله و اینا افسرده نشی
اگرم مامانت پیشش یکم بخواب
ولی هنوز روز دوم😂😮‍💨 این نخوابیدنا ادامه دارد من اخرین بار ۱۴۰۲ بی دغدغه خوابیدم 😂

هیچ مام همین بودیم و هستبم همچنان

منم پریشب کلا بیدار بودم از بیخوابی سردرد داشتم تا اینکه امروز خوابیدم سردردم برطرف شد فقط با خواب اضافه.
درست میشه حتی روزم خوابت برد بخواب

خب قهوه چای نسکافه بخور
افسردگی هم طبیعیه
تنها نمون
بیرون برو

نسکافه بخور خوبه

عزیزم احساس افسردگی و گریه ی بی دلیل بعد از زایمان تا سه هفته طبیعیه
بعد از اون اگه ادامه پیدا کرد پیگیری کن

سوال های مرتبط

مامان سارینا مامان سارینا ۳ ماهگی
تجربه من از افسردگی بعد زایمان
بعد زایمانم یه احساس غمگینی داشتم همش تا که از زایشگاه اومدیم خونه خیلی تحریک پذیر و پرخاشگر شده بودم همش سر مادرم و برادر خواهرام فریاد میزدم همش در خلوت میزدم زیر گریه میرفتم زیر پتو گریه میکردم تا که اومدیم خونه دیدم شوهرم اصلا بهم اهمیت و مهر و محبت نمیده گریه هام بیشتر شد همراه با درد قفسه سینه اشکم اصلا بند نمیومد احساس پوچی و بی همه کسی میکردم شوهر سنگدلم بی تفاوت از همه چی بیخیال رد میشد میدید حالم خوب نیس اما انگار نه انگار این حالمو بدتر کرد همش گریه و درد قفسه سینه و سردرد تا اینکه به خودم اومدم دیدم برای کسی مهم نیستم فقط با این گریه ها دارم خودمو عذاب میدم هیچ دلداری ندارم آخرش من میمونم و کلی مریضی تصمیم گرفتم برای خودم خوش باشم و بر این احساس غمگینی و پوچی گریه ها غلبه کنم تصمیم گرفتم به خاطر خودم و بچه هام خوشحال زندگی و کنم و اطرافیان برام مهم نباشن همجونجوری که من براشون زره ای اهمیت نداشتم