سلام مامانا خوبین مبگم من خیلی حالم بده یکم با مادرشوهرمم بحثم شد پارسال نذری داشتن من گفتم خونتون کوچیکه تراس ندارین بیاین خونه ما نذری بپزین بخدا رفته بودم دکتر گفت دیسکت داره پاره مبشه فقط استراحت باید بکنی من بازم گفتم اسکال نداره نذریه بیان فقط منو شوهرم و جاری بزرگه و برادرشوهرم بودن اون دوتا برادرشوهرم سر کشیدن غذا رسیدن مام دستمون به غذا بود الان بهش میگم امسالم بیاین خونه ما میگه نه شما پارسال به اون دوتا پسرامو زنش بی احترامی کردی اومدن خونتون یه شربت بهشون ندادی گفتم لامصب من داشتم عذا میکشیدم بعدم همه چیو چیده بودم رو میز ناهار خوری میوه شربت فلاکس چای که دبگه خودشون بردارن مهمونی نبود که نذری پزون بود بعدم گوشیو قطع کرد منم انقد گریه کردم سوهرم اومد گغت چته منم گفتم رفت با مامانش یکم بحث کرد حالا من الان عذاب وجدان گرفتم که چرا به شوهرم گفتم ولی واقعا زیادی خوب بودنم بده حالم از خودم بهم مبخوره

۷ پاسخ

خدایی چه حوصله ای داری راحت شدی مگه مجبوری خونت کثیف بشه کارا روهم بکنی اخرشم حرف بشنویی بیخیال بابا برای شوهرتم اصلا ناراحت نباش بزار طرفداریتو بکنه برو خداروشکر کن طرفدارته

اصلا عذاب وجدان نداشته باش عزیزم شوهرت خیلیم کار خوبی کرده، و وقتی مادرشوهرت اینقدر قدرنشناسه که به جای دیدن اون همه زحمتی که کشیدی فکر میکنه به برادرشوهرات بی احترامی کردی پس همون بهتر که دیگه از این کارا براش نکنی

یه سریا همینن دستتو تا ارنج عسل کنی بزاری دهنشون گاز میگیرن مادرشوهر منم همینه یعنی یه بار چیزی بشه ما نریم یا مثلا دکترنبریمش و یا کادو و عیدی ندیم میشیم بد البته ببریمم ما بدیم کلا از نظرش اونوقت اون یکی پسرش که براش موتور صفرم خریده انداخته زیر پاش اصلا محل نمیزاره که مریضه یا عیده و روز مادره و.... بد همش اونو میکوبه سر ما🤣فک کن یه گل گرفته بود تولدش بعد به شوهر من میگف تو تاحالا چی گرفتی ببین چقد پسرم باشعوره و مادر حالیشه تو زن گرفتی کلا رفتی ک رفتی شوهرمم گف منم مجرد بودم گل که چیزی نیس از انگشتر طلا تا سرویس قابلمه و سفر فرستادمت و قربونی کشتم و... مشکل تویی ک نمیبینی زنم گرفتم همه کارارو کردم شده روز مادر بوده پول نداشتم همین زنم گفته برا مامانت بخر برا من بعدا میخری ولی تو نمک نشناسی و هی داری میگی اینارو منم ارزو میکنم عروس بعدیت مثل خودت باشه😐

ی ضرب المثل هست میگه خوبی ک از حد بگذره نادون فکر بد کنه حالا حکایت تو و مادرشوهرته

لطفا کمتر مهربون باشید اصلا تو ذهنم نمیگنجه.حوصله دردسر داری.تا کاری رو ازت نخواستن انجام نده هیچ پیشنهادی هم نده.

ای جان تو چقدر ررررمهربونی

زیادی خوب بودن آخرش میشه این عزیزم

سوال های مرتبط

مامان زهرا💖 مامان زهرا💖 ۴ سالگی
مامانا بیاین کمک







اون برادر شوهرم بود که باهاش قهر بودیم
الان مشکل قلبی پیدا کرده بیمارستان بستریه
یه جاری هام با هم خوبیم
پیامم داد ک میخوایم بریم ملاقاتش شما هم بیاین و دنیا ارزش نداره یه موقع ی اتفاقی میوفته براش
منم گفتم ابدا من نمیام باهام خیلی بد کردن و هیچ پشیمونی درشون نمیبینم که بخوام کوتاه بیام هر روز پررو تر و حق به جانب
به شوهرمم گفتم جلوت نمیگیرم با اینکه به ضررمه اگر بری منو کوچیک کردی ولی میخوای برو
اونم گفت برو بابا فقط دیشب زنگ زد به باباش ک جواب نداد بعد زنگ زد به داداشش احوالش پرسید
شما جای من بودین میرفتین
گفتم گیرم من اصلا برم اگر شروع کرد دق و دلی مریضیش سر من خالی کنه گفت کی اصلا به تو گفته بیای
چون آدم فوق العاده بیشعور و کینه شتریه
۲۰ سال با باجناقش قهره
با هر کی قهر کنه ۱۰ سال ۲۰
برای کربلا مادرشوهرمم اصلا نیومد اونجا دعوتش کردن هم نیومد
گفت چرا پدر و مادرم شخصا ازم خداحافظی نکردن رفتن در خونش اون نبود.
مامان مهدیار و ارمیا مامان مهدیار و ارمیا ۵ سالگی
سلام یه سوال ذهن منو درگیر کرده مانده بودم اینجا بپرسم یا ن خیلی خودم ناراحتم کلافه شدم اینقدر فکر کردم دوروزه پیش رفته بودم خونه پسر خالم پسرم یا بچه پسرخاله ک‌ یکسال از پسر من برگتره داشتن تو حیاط بازی می‌کردن ما هم داشتم حرف می‌زدیم بعدش گفتم برم ببینم بچها چکار میکنن دیدم پسر پسر خالم پشت پسرم وایستاده و شلوار پسر منو کشیده پایین من برموقعه رسیدم یعنی اولش بود دعوا کردم و پسر خودمو دعوا کردم و آوردم بعد از چند دقیقه آمدم خونم دیگ ب مادرش ک میشه دختر خالم چیزی نگفتم از پسرم پرسیدم گفتم اون ب من گفت این کارو کنیم من نگفتم و نمی‌دونستم منم پسرمو‌ چندتا زدم اینقدر ک ناراحت بودم فقط اولین بار بود این کارو دیدم من برام سواله ماندم چکار کنم از سرش بپره ب باباش هم نگفتم چون خیلی حساسه همیشه میگه جایی میری مراقبش باش با کسی بازی می‌کنه حواست باشه کار بد ب بچه یاد ندن منم بخدا ماندم چکار کنم میترسم دیگ هم ب خودم قول دادم حواسم بیشتر بهش باشه چکار کنم الان من کمک کنید دارم دیوانه میشم
مامان آقا رضا مامان آقا رضا ۵ سالگی
سلام دیشب حمله عصبی بهم دست داد آمبولانس زنگ زد شوهرم
بیایید براتون تعریف کنم
چند شب پیش داشتیم می رفتیم مهمونی یه خانمی به شوهرم زنگ زد بعد مدام می گفت فردا زنگ می زنم فردا زنگ می زنم شوهرم بهش می گفت بله بفرمایید هی می گفت فردا زنگ می زنم
بعد من به شوهرم گفتم کی بود گفت نمی دونم بهش گفتم شماره اش را بده زنگ بزنم ببینم کیه داد من هر چی زنگ می زدم وقتی می دید من زنم جواب نمی داد
منم براش نوشتم شمارت را می دم به پلیس زنگ نزن کثافت
تا دوباره فردای اون شبم با شوهرم بودیم ساعت ۸ شب زنگ زد شوهرم جواب داد روی آیفون فقط می گفت سلام خوبی بعد شوهرم گفت با کی کار داری قطع کرد
دو شب گذشت زنگ نزد تا دیشب ساعت ۱۲ زنگ زد شوهرم جواب داد و گفت اشتباه می گیرید شوهرم بهش می گفت این شماره را من خریدم مال کس دیگه ای هست
بعد خوابیدیم ساعت یک و نیم زنگ زد شوهرم گذاشت رو آیفون زنه گفت سلام شوهرم بهش گفت چرا ساعت یک و نیم شب زنگ می زنی مزاحم نشو بعد زنه هی می گفت سلام جواب سلامم را بده
بعد که قطع کرد من رفتم دستشویی داشتم فکر می کردم به شوهرم بگم فحشش بده شمارش را بلاک کن که یک دفعه تمام بدنم یخ زد و دست و پام چوب شد و افتادم چشمام دیگه جایی نمی دید
شوهرم زنگ زد به اورژانس اومد گفت فشار عصبی بعد یه مدت خوب می شی
آخه مغزم هزار راه رفت که چرا زنگ می زنه و اگه صبح زنگ بزنه شوهرم را گول برنه چی و فلان
مامان علی کوچولو مامان علی کوچولو ۴ سالگی
مامان 😍 eşgim مامان 😍 eşgim ۴ سالگی
سلام خانما ه موضوعی می‌خوام براتون تعریف کنم ببینید حق با کیه اگه واقعاً حق با من نیست دوباره برم و دلجویی کنم اوایل مهر یعنی حدوداً ۳ مهر اینا من و پسرم رفتیم مدرسه جدید چون پسرم نمی‌موند منم می‌نشستم پشت کلاس داخل کلاسشون یه پسری بود که خیلی خیلی شلوغ و بی‌تربیت بود عنی یه چیزی میگم و شما یه چیزی می‌شنوی بیچاره معلم از دستش به ستوه اومده بود بعد چون پسر من تازه رفته بود من به معلم می‌گفتم اینو با یکی دوست بکن که جذب کلاس بشه معلم پیش هر کسی که می‌برد پسر من بشینه اون پسره می‌رفت تو گوش اونی که پیش پسرم نشسته می‌گفت اگه با هاکان دوست بشی دیگه من با تو دوست نمی‌شم و کم کم دیگه اجازه نداد هیچکس با پسر من دوست بشه و پسر منم گریه می‌کرد که این اجازه نمیده من با کسی دوست بشم من رفتم با مهربانی بهش گفتم این کارا رو نکن بزار با هم دوست باشیم براش خوراکی بردم و گفتم ببین اینو هاکان برای تو آورده تا با هم دوست بشین پسره اونقدر بی‌تربیت بود که برگشت به من گفت من احتیاجی به خوراکی شما ندارم کلاً الکی با پسر من لج افتاده بود زم من به آرامی خوراکی رو براش باز کردم و گفتم حالا اینو بخور حالت جا بیاد بعد پسر من که می‌خواست نقاشی بکنه می‌رفت تمام مداد رنگی‌هاشو دونه دونه پرتاب می‌کرد علم از هر طرف کلاس مداد رنگی‌ها رو جمع می‌کرد و می‌آورد ادامه توکامنت