۵ پاسخ

خب چه اجباریه بری که هی بچه از شیطنت تو سر و صورت مردم چیزی پرت کنه؟
هم‌مردم کلافه میشن هم‌خودت خسته میشی با این شرایط

قبول باشه عزیزم
کامل درک میکنم
منم مدام دنبال پسرمم تو هیئت
اتفاقا کار خوبی میکنین از الان بچه رو می‌برین مسجد و هیئت، بچه تو این فضا بزرگ میشه و قطعا آثار و برکات معنوی خیلی زیادی داره

قبول باشه عزیزم

ناراحت نشو ولی واجب نیس با این شرایط بری عزیزم

مارم دعا کن یادت نره مرسی عزیزم

سوال های مرتبط

مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۱ سالگی
آخر شبا که شوهرم و پسرم رو میخابونم قشنگ مثل این آدم های عقده ای میشم نمیدونم برم اینیستا بچرخم برم فیلم‌ببینم برم بخورم برم جمع کنم احساس میکنم دنیا مال منه واقعا چطوری بعضی هاتون چن تا بچه دارین؟چن روز پیشا تو پارک یه خانمی رو دیدم که دوتا دختر ناز داشت دوساله و ۶ساله فک کنم پسر من همش میرفت اون کوچولو رو بغل کنه اونم اجازه نمی‌داد و سر حرف باز شد با مادرشون در مورد بچه ها صحبت کردیم من بهش گفتم واقعا چطور دوتارو اداره میکنید خدا توانایی بهتون بده گفتم من دوتای دیگه دارم ۱۲ ساله و ۹ساله اونا مدرسه هستن ۳۵سالش بود هر چهارتا رو طبیعی به دنیا آورده بود هرچهارتا شیر خودشو خورده بودن بهش گفتم احتمالا همسرتون دست راستتونه گفت ساعت ۷غروب میاد خونه تا بخابه همش تو گوشیه حتی گردش هم خودم میبرمشون بچه ها یه آرامش خاصی داشت که اصلا نگم براتون اصلا حرف می‌زد انگار تراپیست داشت حرف می‌زد قطعا یه همچین مادری بچه های خوبی هم پرورش میده من به این ایمان دارم آدم وقتی آروم باشه درونش یعنی ده تا بچه هم میتونه نگه داره من کلا کلافم سردرگمم آرامش ندارم پریشونم نمیدونم منظورم رو فهمیدید یا نه خیلی پشیمونم که شمارش رو نگرفتم
مامان قلب مامان مامان قلب مامان ۲ سالگی
امروز از صبح منو پسرم بازی کردیم تو حیاط رفتیم سرما هم خورده بود ولی خب هم خودش بازی میکرد هم با من بازی کرد همین طور چشم انتظار بودیم باباش بیاد باباش که اومد چون عادت داره تا میاد لباسش عوض می‌کنه می‌ره تو حیاط که دستش اینا بشوره پسر منم که عاشق حیاط رفتنه گریه کرد اونم دوباره برذش بعدش گذاشتش داخل در روش بست گفت نمیزاره یکم بگیرش تا من بیام منم ناراحت شدم گفتم این همه چشم انتظار بودیم که بیای حالام که اومدی گریه ش انداختی باز خلاصه که با هربدبختی بود و گریه پسرم سر کرد تا من اومدم ناهار بیارم نشستیم ناهار بخوریم پسر من هی دست میکرد تو دیس ماهم داشتیم می‌کشیدیم که بخوریم یه دفعه گریه کرد و نااروم شد ،من بغلش کردم ارومش کردم رختخوابش آوردم کارتون گذاشتم که دراز بکشه دوباره تا نشستم پسرم اومد که شیر بده من رفتم شیر گرم کنم دوباره گریه و اینا تا شیر آوردم اومدم اولین قاشق بخورم دوباره گریه شیشه رو انداخت من رفتم شیشه رو بدم و اینا خیلی بهم فشار اومده بود حالا چرا؟چون تو این مدت که من این کارا میکردم آقا در حال خوردن بود من این همه گرسنه بودم صبر کردم که بیاد حالا که اومده صبرم نکرد من بیام سرسفره باهم شروع کنیم خلاصه دیگه منم ناهار نخوردم و نشستم کنار گفت بخور گفتم نمیخوام گفت این برنامه هرروز ماست که اینجوری نذاره ناهار بخوریم بعدشم خودش بخوابه نمیدونم تا کی ادامه داره
من فقط ریز ریز گریه میکردم اشکم میومد حالام ظرفا نشستم اومدم رو تخت
آخه یه مادر غیر از یه روی خوش و یکم درک شدن چی میخواد؟