سلام خوشگلا عزاداری هاتون قبول🌱
مامانا شنبه روز حضرت علی اکبر هستش یا یکشنبه؟
ماه آخر بارداریم چون آدرین iugr بود احتمال داشت بره nicu نذر کردم اگه نره nicu روز حضرت علی اکبر لقمه نون پنیرسبزی پخش کنم
خداروشکر حاجتم برآورده شد 🥲
عکسم برای روزای آخر بارداریم بود که تو بیمارستان بستری بودم
از یه طرف چون محدودیت رشد داشت حالم بد بود از یه طرف بهم میگفتن مایع دور بچه زیاده احتمالا تو صورتش ناهنجاری داره میگفتم آنومالی دادم گفتن سالمه گوش نمیکردن روزی 3 بار میفرستادن سونو گرافی ولی آقا آدرین پستشو کرده بود بهمون خودشو نشون نمیداد چقدر گریه میکردم 😢 آخرش گفتم انقدر ازم سونو نگیرید حتی اگه تو صورتش ناهنجاری هم داشته باشه اون بچه ی منه نمیتونم بُکُشمش که 😭 قربون خدا برم خداروشکر که بچم بدون هیچ مشکلی بدنیا اومد 🥺 تو صورتش ناهنجاری نداره که هیچ...ماشاالله همه میگن چقدر نازه 😍غریبه ها باور نمیکنن پسره همه میگن این دختره اشتباه شده امکان نداره کسی ببینتش نگه چه دختر نازی😍🥲

تصویر
۱۴ پاسخ

ای جانم
خدا رو شکر
چقدر اشک ریختم با متنت
چقدر استرس کشیدی
روز هشتم محرم روز علی اکبر هست گلم ...

شنبه هستش عزیزم نذرت قبول🥺❤️به حق همین شب و روزای عزیز الهی هیچ مادری اذیتی بچه‌شو نبینه همه بچها سالم و سلامت باشن

میشه یکشنبه گلم
فردا روز حضرت علی اصغر هست

بغضی شدم با تاپیکت🥺
خداروشکر حاجت روا شدی محدثه جانم
آدرین زیر سایه حضرت علی اکبر🤍

عزیزممم خداحفظش کنه😍❤️

مایع دوربچه ربطی به ناهنجاری نداره

ندرت قبول باشه عزیزدلم ،😘ایشاالله که آدرین جونم همیشه سالم و سلامت باشه ازته ته دلم واسش دعا میکنم انقدمن آدرین و دوست دارم مثل ماهان و علی اصغر فرق نداره برام

روز ۸ماه محرم دو روز دیگه

خدا حفظش کنه این کوچولوی ناز رو‌
نذرت هم‌قبول‌باشه عزیزم‌

سلام محدثه جان از شماهم قبول باشه امشب شب حضرت علی اصغره قربونش برم امشب نذرتو ادا کن
منم روزای اول نمی‌تونستم به محمدعلی شیر بدم نذر کردم شب حضرت علی اصغر شیر پخش کنم که محمدعلی سینه‌مو بگیره و خداروشکر امروز ۷ ۸ لیتر شیر بردم به یه ایستگاه صلواتی دادم پخش کنن
اینکه تونستم شیر خودمو بهش بدم برای من که بعد از زایمان پدربزرگمو از دست دادم از نظر عاطفی و روانی خیلی کمک کننده بود

امام حسین نگهدارش باشه الهی عزیزدلم ♥️هزارماشالله الان آقایی شده واس خودش

بله یادمه چه روزای سختی گذروندی و کلی اذیت شدی خداروشکر که الان سلامت کنارته گلم ❤️

قربونت برم.نذرت قبول عزیزم.🥺❤❤

عزیزممممم امروز باید نزرت بدی عزیزم....مثل بچه من ازمن دیگه اب دورش کم شده بود...طفلی بچه های ایوجی ار چقد گناه دارن...

حضرت علی اکبر نگه دارش باشه عزیزم
خداحفظش کنه.خداروشکر 🙏❤️

سوال های مرتبط

مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
پارت اخر

من با دکتر صحبت کردن حتی توان راه رفتن و حرف زدن هم نداشتم مثه ادمی بودم که در عرض سک هفته کل زندگیش زیر و زو شده دکتر برام توضیح داد که قل کوچیک ترم نتونسته ریه اش دستگاه و تحمل کنه و ریه اش خونریزی کرده و در اثر خونریزی ریه از بین رفته و من حتی نتونستم صورت ماه پسر کوچولوم و ببینم و سپردمش دست خدا و برای همیشه داغ ویهان کوچولوم رو دلمه ….
از وقتی تو شکمم بودن اسمشون و گذاشته بودم و صداشون میکردم
منو بردن nicu برای اولین بار میخواستم پاره تنم و ببینم وقتی دیدمش بند بند وجودم میخواست بغلش کنم انقدر کوچولو بود که باورم نمیشد همش خودمو مقصر میدونستم که نتونستم نی نی هام و تو دلم نگه دارم و آیهان من پسر کوچولوم که با وزن ۱۵۰۰ بدنیا اومده بود ۲۳ روز تو nicu بستری بود و واسه زندگی جنگید تا بشه همه ارزو و امید مامان و باباش اگر بخوام بگم که چقدرهرروز که پسرم بیمارستان بود چالش داشتم یا بگم چقدر ۲۳ روز با شکم که هفت لایه بریده شد حتی یه روز هم نخوابیدم همش بیمارستان بودم کنار پسر کوچولوم چقدر سخت بود اصلا تو کلام نمیگنجه فقط از خدا میخوام هیچ پدر و مادری و بچه اش امتحان نکنه و همه زایمان راحتی داشته باشن و بچه شون بغل بگیرن و لذتشو ببرن
الان هفت ماه میگذره من هنوز به خودم نیمدم روزی نبوده گریه نکنم و نشکنم دلم پر میکشه برای ویهانم ولی چه کنم که دست تقدیر و خواست خدا با دل من یکی نبود میدونم جای پسرم خیلی خوبه و سپردمش به خدایا بزرگم و اینو میدونم که حکمت خدا بالاتر از هرچیزیه ….
و هرروز خداروشکر میکنم که به من و همسرم رحم کرد و آیهانم بهم بخشید ما اندازه موهای سرمون نذر کردیم و هنوز بعد از هفت ماه دارم نذرایه پسرمو میدیم ……
از خدا میخوام خودش نگهداره همه نی نی ها باشه
مامان آیهان و ویهان مامان آیهان و ویهان ۷ ماهگی
من اومدم بعد از هفت ماه زایمان پرچالشمو تعریف کنم
زایمان تو ۲۹ هفته

من دوقلو باردار بودم و از اینکه از اول بارداری چقدر چالش داشتم بگذریم من تو ۲۸ هفته یه پام به شدت ورم کرد یه هفته قبلشم ازمایش داده بودم گفته بودن دفع پروتئین داری ولی کمه و دکتر بی مسئولیتمم اصلا به من هیچی نگفت که چقدر میتونه خطرناک باشه من یکی از بچه هام iugr بود برا همین هردوهفته میرفتم سونو داپلر هیچ مشکلی هم تو شریان ها نبود به اون نی نی م وزنش خیلی کم بود و وزن نمیگرفت کلی استرس داشتم استراحت مطلق و حال بد دکترم بهم گفت من نمیتونم تو رو دیگه قبول کنم چون احتمالا بخاطر اون قلت زایمان زودرس میکنی باید بری یه بیمارستانی که ان ای سیو و پریناتولوژی فعال داشته باشه بگذریم از اینکه من چقدر استرس گرفتم برا اینکه بتونم دکتر پیدا کنم خلاصه یه پای من باد کرد من چنتا بیمارستان رفتم و من و قبول نکردن گفتن فقط دوتا بیمارستان میتونی بری شرایطط حاده اون دوتا بیمارستان قبولت میکنن منم دکتر پریناتولوژی که هر دوهفته پیشش سونو داپلر انجام میدادم تو یکی از این بیمارستانا بود رفتم اونجا خلاصه بستریم کردن اخر ۲۸ هفته بودم چهارشنبه سوری بود من بیمارستان بستری بودم هرروز ازم ازمایش میگرفتن ۴ روز نگهم داشتن دفع پروتئین بقدری رفت بالا که گفتن الان دوتا کلیه ها مادر از کار میوفته و دور از جون بچه هاشم از بین میره
مامان توت فرنگی😍🍓 مامان توت فرنگی😍🍓 ۱۲ ماهگی
7 ماه گذشت از بدنیا اومدن پسرم ، یادمه روزای اولی که پسرم بدنیا اومده بود افسردگی بدی گرفتع بودم البته بعد ده روز این افسردگی اومد سراغم چون باید از همسرم جدا میشدم و میرفتم شهرستان خونه مامانم اینا اخه تجربه ای نداشتم خودم ، یادمه هر روز گریه میکردم به شوهرم زنک میزدم و گریه میکردم اینقدر حالم بد بود دنیا واسم انگاری تیره و تار بود ، ب خودم میگفتم دختر چ دردته اخع تو مادر شدی خودت دوس داشتی حالا چته 🥲 اما دست خودم نبود یادمه حتی دلم نمیخواست به پسرم شیر بدم🤧 همش به روزای قبل اومدن پسرم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی حالم بد بود .... هیچوقت یادم نمیره چقد همسرم کنارم بود و کمکم کرد که حالم خوب بشه
حالا ۷ ماه ازون روزا گذشته پسرم کنارمه عاشقشم حالا دارم میگم چجوری بدون اون قبلا زندگی میکردم😁 نفسمه جونمه همه چیزمهه 😍
میخوام بگم افسردگی خیلی بده خیلی وقتی حال روحت بده دگ هیچی به چشمت نمیاد واقعا حال انجام هیچ کاری نداری ، افسردگی بعد زایمان شاید خیلیا بگن همش اداس این چیزا چیه اما واقعا تجربه بدی بود که داشتم خداروشکر تموم شد ، هیچ حال بدی موندگار نیست خداروشکر واس این روزا واس وجود پسرم تو زندگیمون ♥️
مامان آریا مامان آریا ۱۱ ماهگی
دردودل...
از وقتی ازدواج کردم همیشه تو رویاهام وقتی زمانی رو تصور میکردم که بچه دار شدم یه دختر میومد تو نظرم ،همیشه تو رویاهام دختر میخواستم ، همیشه از خدا دختر میخواستم چون خواهر نداشتم و با مامانمم خیلی صمیمی نیستم ، همیشه دلم دختر میخواست تا بتونم براش مثل یه دوست هرکاری که برا خودم ارزو بوده رو بکنم...


قبل بارداری ۳ماه رژیم دختردار شدن گرفتم ، تو سونوی آن تی بهم گفت احتمالا دختره چقدر خوشحال شدم ، چقدر دنبال اسم دخترونه بودم ، چقدر تو اینستا لباسای دخترونه رو دیدم و ذوق کردم
تا اینکه سونوی ۱۸ هفته رفتم گفت زیاد مشخص نیست اما احتمالا پسره ، حتی یه درصدم فکر نکردم داره درست میگه و مطمئن بودم اشتباه کرده دوباره یجا بهتر نوبت سونو گرفتم میخواستم بشنوم که دختره تا اینکه اونم گفت پسره
چقدر ناراحت شدم انگار تموم ارزوهام خراب شدن اما برو خودم نیاوردم نخواستم بچم بفهمه من ناراحتم و چقدر شوهرم باهام حرف زد که پسر خیلی خوبه....


اما الان خیلی خوشحالم که بچم پسره و خداروشکر که پسره
تو جامعه ما حق با پسره حتی اگه حق با پسر نباشه ، همیشه زن مظلوم و ضعیفه حتی اگه رو پا خودش وایسه ،حتی اگه یه زن قوی باشه بازم تو جامعه ما ضعیفه ، حتی تو اکثر خانواده هام زن ضعیفه و قدرتی نداره حتی اگه اون خانواده مخالف نابربری حق زن و مرد باشن بازم مرد قویتر میشه

خدایا کمکم کن پسرم رو طوری تربیت کنم که اگه روزی ازدواج کرد تو خونه اش هیچوقت حتی برای یبارم که شده مردسالاری نباشه ، درکنار زنش با حق برابر زندگی کنه و هیچوقت زنش برا یه لحضه هم نگه کاش ازدواج نمیکردم ، کاش شوهرم منو درک میکرد ، کاش زورم به شوهرم میرسید و هزارتا کاش دیگه...
مامان آوین  ❤ مامان آوین ❤ ۱۵ ماهگی
درد و دل 💔
دوماه اول بعد زایمانم جزو زجرآورترین بخش زندگیم بود اغراق نمیکنم واقعا خیلی سخت گذشت بهم آوین زردی گرفت یک ماه طول کشید بعد بستری شدنش تا خوب بشه، کولیک شدیید داشت شبو روز گریه و بیقراری دروغ نگم روزی یه ساعت نمیخوابیدم از بیهوش میشدم از بیخوابی، رفلاکسش شروع شد دکتر و دارو بیقراری شیر نخوردن، واکسن دوماهگی زد تبش تا تشنج رفت بالا خدا دوباره بهم دادش😔، یه شب که شیرش میدادم شیر پرید گلوش صورتش کبود شده بود بدنشم خشک نفس نمیکشید هیچ مادری این لحظه رو نبینه ایشالا بچه اولمه نمی‌دونستم می‌کنی تو این حالت باید فوت کنی تو صورتش رفع میشه تو خونه میدویدمو میزدم پشتش تا نفسش اومد یادش افتادم اشکم دراومد
خودم بخیه هام به زور خوب شد بعدش شقاق مقعدی گرفتم بخاطر زایمان طبیعی آنقدر عذاب آور بود که از خدا مرگمو میخواستم نمیدونم واسه من آنقدر سخت گذشت یا برا همه اینجور بوده فقط میدونم دیگه هیچ وقت نمیخوام به اون دوران برگردم حامله شدن بچه آوردن برام شده ترس بزرگ از تجربه هاتون بگید برام
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن