۵ پاسخ

سلام بهش یاد بده هر کی زدش اینم از خودش دفاع کنه

زدن درسته خوب نیس ولی ازحق خودش دفاع کردن باید بهش یاد بدی
من از همون بچگیش بهش گفتم کسی الکی نزن هرکس زدت هلت داد توام میزنیش حلش میدی
اینطوری دیگ اون بچه جرعت پیدا نمیکنه که بخواد دوباره بزنش

من ب دخترم گفتم اگر کسی زد یا هولت داد بهش بگو که اینکار رو نکنه اگر باز اذیتت کرد بیا ب خودم بگو ولی دیدم که خعلی ها میگن توام بزن و ... ولی بنظرم درست نیست بچه هستند و ممکنه یهو ی اتفاقی بیوفته بزرگ میشن دفاع از خودشون رو یاد میگیرن

خودت باید اول می‌رفتی به بچه ها تذکر میدادی اگه باز انجام میداد به پدر یا مادرش میگفتی بچه اتون کنترل کنید اگه باز گوش نکرد گوش بچه رو می‌گرفتی میبردی پیش مادرش میگفتی سگ‌تربیت کردی زنیکه خر

باید به بچه یاد بدی محکم وایسه تو صورت بچه بگه حق نداری منو بزنی دفعه اخرت باشه منو زدی، دیگه باهات بازی نمیکنم باهاتم دوست نیستم
بهترین عکس العمل اینه بعدم باید محل و ترک کنه
این جسارت و بهش یاد بده دست به رو محکم بگیره بگه حق نداری کسی و بزنی

سوال های مرتبط

مامان نازنین‌‌ زهرا مامان نازنین‌‌ زهرا ۴ سالگی
دخترم میره پیش دبستانی
همیشه باباش میبره میاره کم پیش میاد من برم

ولی هرباار که من میرم ی پسر بچه هست به اسم پارسا ۵ سالشه
میرم تو میاد بغلم حرفاش کاملا نامفهومه من اصن حرفاشو نمیفهمم قشنگ بهم میگه مامان
بعد مثلا بهش میگفتم توپ زرد اینا رنگا رو تشخیص نمیداد
ی بچه تو ۵ سالگی کامل باید حرف بزنه رنگا رو بلد باشه و هزارتا چیز دیگه
اصن قصد قضاوت ندارم
تا حالا پیش نیومده ولی خیلی دوست داشتم مامانشو ببینم بهش بگم این بچه رو ببر گفتار درمانی پیگیری کن بخدا حیفه سال دیگه بخواد بره کلاس اول و نتونه حرف بزنه واقعا نمیشه
والا تو اون پیش دبستانی قرار نیست هیچ پیشرفتی بکنه همیشه تو سالنه هیچوقت تو کلاس پیش بچه های دیگه نیست

خواهشا تو این سن کم مشکلات بچه هاتونو جدی بگیرین بخدا حیفه
دختر من که تو حرف زدنو اینا هیچ مشکلی نداره باز به دفتر شطرنجیش میرسی اصن تو این دنیا نیستو کلی باید توضیح بدی دیگه اونی که تو حرف زدنو مفاهیم ساده مشکل داره خیلی سختی میکشه
گناه داره اون بچه تو مدرسه مسخره بشه
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر