قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت

۳ پاسخ

همه این حس ها خیلی برای من سخت و زجر اور بود وقتی یاد زایمان خودم میوفتم

درد بعدش چجوریه تونستی بچه رو بغل کنی خودت؟

بعدش کی تونستی سرپا بشی

سوال های مرتبط

مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۳ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان نی نی مامان نی نی ۲ ماهگی
پارت 5
دیگه درازکشیدم پاهام شروع شد داغ شدن و حالت گزگز کردن داشت سنگین میشد که من یهو خس کردم حالم داره بد میشه یه حالی شدم تپش قلب و تنگی نفس سریع گفتم من حالم داره بد میشه دستامو بسته بودن سعی داشتم دستامو بلندکنم پرستاره گفت دساتو بلندنکن چیزی نیس فشارت افتاده ک فک کنم یه ارام بخش زدن چون درجا یه ارامشی بهم دست داد ریلکس شدم کلا هی تکون میخورم محکم دکترم گفت یکم فشار بدید بچه بالاس که همون پسره ک گفتم شوخی میکرد اومد دو دستی رو معدمو فشار میداد خیلییی بد بود اونجا یک لحظه تمام سرو گردنم درد عجیبی پیچید ک یهو صدای گریه دخترمو شنیدم سریع اوردن گذاشتن بغل صورتم من همینطوری اشکام میومد و دخترمو بوس میکردم یه دختر نازه توپلی سفید اصلا باورم نمیشد حس اون لحضشو هیج جوره نمیتونم بیان کنم ایشالله قسمت همه چشم انتظارا بشه دیگه دخترمو بردن تمیزش کنن منم دو سه تا تکون خوردم بخیمو زدن دکترمم اومد خدافظی کرد باهامو رفت منو بردن ریکاوری..تو ریکاوری یه ماما بالاسرم بود واسه شیردهی سریع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم ک شیر بخوره وای هرچی از حس خوبش بگم کم گفتم دیگه یسری اموزشا داد بهمو دخترمم کلا داشت تو تایم ریکاوری شیر میخورد یه یک ساعتی اونجا بودم دیگه زنگ زدن بیان ببرنم تو بخش دیگه داشت کم کم حس پاهام برمیگشت انگار پاهام خواب رفته بود مور مور میشد هرجی سعی میکردم تکون بدم نمیشد دیگه اخرش یکم انگشتامو‌تکون میدادم کم کم داشت دردمم شروع میشد دیگه ساعت پنج و نیم من میخواستن ببرن دخترمم ساعت ۴:۲۰ به دنیا اومد..دیگه اومدن منو از رو تخت اتاق عمل گذاشتن رو یه تخت دیگه که من چون دردم شروع شده بود یه لحظه واقعاا دردم اومد چشام پراز اشک شد
مامان آدرین مامان آدرین ۲ ماهگی
پارت ۲
بعدش خوابیدم روی تخت لباسمو پرده کردن سرم و دستگاه فشار وصل کردن من پاهامو از زانو ب پایین تکون میدادم فهمیدم دارن شروع میکنن گفتم دکترمن سرنشدم گفت الان شروع نمیکنیم ک نیم ساعت دیگه دکتر بیهوشی هم هی سئوال میپرسید ک اسم خودت چیه و ....
ک یهو حس کردم ۲ بار رو معدم فشار اومد صدای پسرم اومد
خیلی حس خوبی داشتم
بردنش تمیزش کردن اوردن گذاشتن رو صورتم بهترین لحظه عمرم بود🥲
بعدش دیگه ک داشتن بخیه میزدن فقط دوست داشتم تموم شه باز ببینمش
اصلا هیچ ترسی نداره حین عمل خیلی حس قشنگیه
ماساژ رحمی دادن ۲ بار درد نداشت فقط یه حس حالت تهو یه حسی ک انگار معدت اومده تو دهنت داشتم اونجوری بود بعدش بردنم توی ریکاوری اوردن گذاشتن روم پسرمو یکم شیرخورد
بعد ۲۰دیقه رفتیم تو بخش شوهرم جلو در اتاق عمل بود لحظه ای ک پسرمونو دید خیلی قشنگ بود (من دوست داشتم میشد هرموقع دلتنگ اون لحظه ها شدی دوباره ببینیشون)😊😊
رفتم تو بخش و مامانم و شوهرم اومدن پیشم پرستار اومد لباسمو عوض کرد
سری داشت کم کم میرفت من کلافه شدم
مامان رادمان مامان رادمان ۲ ماهگی
تجربه ی زایمان سزارین پارت ۳
خب اینم بگم که من دوتا آمپول ریه وقتی ۳۴ هفته بودم زدم
یکی هم ۳۷ هفته زدم یکی هم دقیقا روز سزارین زدم
دیگه ۳۶ هفته به بعد بچه کامله ولی خب هرچی بیشتر بمونه بیشتر وزن میگیره و تکاملش بیشتره....
رفتیم اتاق عمل
لباسمو‌اوردن دقیقا جلوی چشمم یه چیز آبی دیگه هم جلوی لباسم گذاشتن که چیزی نبینم
دکتر بیهوشی گفت بلند شم بشینم
پشتم توی‌کمرم دوتا آمپول زد
تا زد از نوک پام‌داغ شد تا زیر سینه هام ....
سریع بی حس شدم
دکتر گفت پاتو تکون‌بده
ولی من نمی‌تونستم ...
بعدش شکممو شست و شو دادن
فقط حس میکردم که روی شکمم یکاری دارن انجام میدن ولی خب دردی نداشتم
تا اینکه صدای گریه ی پسرم رادمان و شنیدم 🥹🥹🥹وای خیلی حس خوبی بود
انشالله قسمت همتون
اول از دور نشونم داد بعدش رفت تمیزش کرد آورد صورتشو چسبوند به صورتم و بوسش کردم🥲
یکم حالت تهوع گرفته بودم که سریع به دکتر بیهوشی گفتم
یه چیزی زد توی سرم سریع خوب شدم😐😐
وای بعد اینکه بخیه هارو زدن
شکممو فشار میدادن😢خیلی درد داشت
با اینکه بیحس بودم ولی خیلی درد داشت
بعدش منو بردن اتاق ریکاوری
خیلی سردم بود
کلی لرز کرده بودم
میلرزیدمم
هی‌میومدن سرم میزدن برام
صدای گریه ی بچمو میشنیدم 🥹
مامای بیمارستان که از اول توی اتاق عمل بود بچمو‌اورد پیشم یکم بهش شیر دادم ‌و‌دوباره بردش
بعدش منو رادمان و بردن اتاقی که داشتیم..😍
مامان مریم ومحمد💙💖 مامان مریم ومحمد💙💖 ۲ ماهگی
(پارت چهارم)

فضای اتاق عمل سرد بود با کلی وسیله و دم و دستگاه خیلی هم بزرگ بود دکتر بیهوشی اومد پرستار کمکم کرد بشینم ک آمپول بی‌حسی رو بزنه برام دکتر بیهوشی بهم گفت ک سرمو خم کنم و بچسبونم ب قفسه‌ ی سینم پاهامو  صاف کنم و دستامو بزارم رو زانو منم همیم کارو کردم و خودش آمپول رو تو نخاع زد ک دردش معمولی بود مثل بقیه ی امپولا بعد کمکم کردن دراز کشیدم امپولش خیلی زود تاثیر گذاشت زودی پاهامو بی‌حس کرد دکتر بیهوشی وقتی آمپول رو زد رفت فقط دکترم و پرستارا کنارم موندن
دوتا سرم تو دوتا دستام گذاشتن بعد دوتا چراغ خیلی بزرگ آوردن بالا شکمم ک کن وقتی ب چراغا نگا کردم قشگن دیدم دکتر داره شکممو پتادین میزنه از معدم تارون پام قرمز پتادینی بود من این منظره رو دیدم حالم بد شد حالت تهوع گفتم اوناهم متوجه شدن من از چراغ دید دارم پرده گذاشتن ک نبینم ولی من همچنان حالم بد بود ک دوتا آمپول زدن تو سرم ک حالت تهوعم کم شه ک دکتر شروع کرد ب عمل انجام دادن ک من اصلا متوجه نشدم چون بیحسیش خیلی قوی بود ک یکم دیگه صدای گریه ی پسرمو شنیدم باورم نمی‌شود درش آوردن دیدم پرستاره داره تمیزش میکنه ک ببینمش ولی من بین خواب و بیداری بودم حالم زیاد خوش نبود ک پرستاره اومد صورت پسرمو گذاشت رو صورتم اونجا بود کردم دنیا رو بهم دادن....
مامان طنین مامان طنین ۲ ماهگی
پارت دوم :
به همسرم گفتن پشت در اتاق عمل بمونه و اصلا هیچ جا نره و منو بردن داخل،
اینم بگم ب هرکی میرسیدم. هی مشخصاتمو میپرسید امضا میگرفت و ..
خلاصه که بردنم داخل اتاق عمل درازم کردن رو یه تخت دیگ و دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم یه آمپول زد تو کمرم احساس جرقه خیلی کوچیکی کردم و به سرعت نور پاهام گرم شد، بهم گفت دراز بکش، دکترم و دستیارش لباسمو پاره کردن و یه پارچه جلو سینم کشیدن که نبینم و شروع کردن اول با بتادین کل شکم و پاهامو بتادین زدن، یه پرستاری بالا سرم بود تند تند سرم برام میزد، یهو احساس کردم که قفسه سینم سنگین شد و حال تهوع خیلی شدیدی داشتم به سختی ب پرستار گفتم حالم خوب نیس نمیتونم نفس بکشم دو تا آمپول تو سرمم خالی کردن و خودم تند تند نفس عمیق میکشیدم و بی قرار بودم، میشنیدم که دکتر و دستیارش میگفتن چه جفت خوبی داره، چه بند ناف خوبی داره هیچیشو اصلا احساس نمیکنی حتی قلقلک هم حس نمیکنی، فقط اول اولش که دارن بتادین میزنن یه حس قلقلک داری، یهو صدای گریه بچم اومد باورم نمیشد، همه بهم تبریک گفتن دکتر از زیر پارچه بچه رو نشونم داد و بهم گفت مثل خودت قد بلنده و تپلیه، هی سعی میکردم بلند شم نگاش کنم ولی بردنش، داشتن بخیه میزان که منگ بودم یه ذره، یه پرستار بعد از ۵ دقیقه بچه رو آورد چسبوند ب صورتم گرم و‌نرم بود دوست نداشتم ببرنش فقط نگاش میکردم نمیدونستم چی بگم، فقط میگفتم یعنی این مال منه، بچه ی منه.. دوباره بچه رو بردن، منو بخیه زدن و بعدشم بردن ریکاوری، بچه رو آوردن گذاشتن رو سینم تا میک بزنه و شیر بخوره، حدودا دو ساعتم تو ریکاوری بودین بعد اومدن بردنم و همسرمو صدا زدن، بچه رو نشونش دادن پارچه رو کنار زدن و تو پای بچه رو نشون دادن که تایید کنه بچه دختره
مامان نیکان💙 مامان نیکان💙 ۱ ماهگی
تجربه سزارین در کانادا:
اینو مینویسم چون خیلی دنبال یه تجربه مشابه بودم برای افرادی که خارج ایران هستند
روز سزارین ۶صبح رفتم بیمارستان و تا ۸مانیتور شدم ضربان قلب خودم و بچه و فشار و …
ساعت ۸رفتم اتاق عمل
دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت دارو برای اسپاینال میزنه و توضیح داد (هیچ عوارض سردرد و حالت تهوع و ،،،)نداره (برخلاف داروی ایران).
از من خواست خم شم و هر ماری مبخوواست بکنه قبلش توضیحی میداد(مثلا اینکه الان میخوام اینجا رو تمییز کنم ‌‌ممکنه احساس سرما کنی) بعد یه پرستار هم اومد دسته‌ای منو گرفت و دکتر شروع به تزریق کرد واقعا هیچ دردی نداشت
بعد اون پاهام را حس نکردم و پرینت اومد پاهام را بلند کرد و بعد با جیز نوک نیز آوردن و روی صورتم رد گفت تیزی را حس میکنی گفتم اره روی شکمم میزد و میگفت کجا حس میکنی و من هر جا بود کفتم ،خلاصه از بی حسی مطمئن سدن،
پارچه را کشیدن و اما شروع سد همه جیز خیلی خوب بود و من و همسرم با هم حرف میزدیم و‌یکدفعه فساربسیار بسیار زیادی حس کردم و شروع کردم به داد زدن و چند ثانیه بعد صدای گریه پسر قشنگم را شنیدم
دکتر از پست پرده نشونم داد و همه بهم تبریک گفتن
دادنش دست دکتر و بعد به سری کار آوردنش و چسبوندمش به صورتم و من قشنگ ترین حس دنیا رو تجربه کردم
……..
مامان رستا مامان رستا ۱ ماهگی
سلام من آمدم با تجربه زایمانم
عصر ساعت 5 بود رفتیم مطب پیش دکترم درد نداشتم به تاریخ آنتی رفتم بعدش دکتر نامه ختم بارداری داد رفتیم بیمارستان خیلی استرس داشتم ازم نوار قلب گرفتن لباسمو عوض کردم با مامانم خداحافظی کردم رفتیم بالا رو تخت دراز کشیدم ساعت10 شب بود آمپور فشار زدن کم کم دردام شروع شد قابل تحمل بود دکترم هی میومد معاینه میکرد خیلی درد داشت شدم5سانت دردا شدید تر شد منو از تخت آورد پاین یه دوش آب گرم برام گرفت دیگه نمیتونستم تحمل کنم دردا زیاد شده بود ساعت 4صبح بود 10سانت شدم دردم خیلی زیاد بود التماس میکردم سزارین کنید گوش نمیدادن بچه جاش بد بود نمیومد دیگه تا 7 هر چقد زور زدم نیومد وضعیت جدی شد ماما دکتر صدا زد پرستار ها همه آمدن بالا سرم دستامو نگه داشتن شکممو فشار دادن نفسم بند آمده بود خیلی وحشتناک بود ساعت 7نیم بود رستا گذاشتن رو شکمم یه حس عجیبی بود گریه نمی‌کرد خیلی ترسیدم گفتم چرا گریه ممکنه بعد به پشتش زدن صداشو شنیدم خیالم راحت شد بعدش بخیه زدن خیلی درد داشت بو اسیرم زد بیرون از فشار زیاد الان 10 روزه هنو بلند نشدم
مامان دل آسا🌱🌸 مامان دل آسا🌱🌸 ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت 3️⃣



رقتم رو تخت درازکشیدم‌ و پرستار اومد سوند وصل کرد
یه سوزش خیلی اذیت کننده داشت ولی یه لحظه بود نفس عمیق کشیدمو تموم شد

با اسانسور رفتیم بالا و رفتم توی اتاق عمل
دیگه همه چیز جدی شده بود واقعا ترسیده بودم هرچند پرستارا سعی میکردن باهام شوخی کنن

دکتر بیهوشی اومد واسه ی امپول بی حسی از کمر

خیلیا میگن درد نداره ولی واسه ی من درد داشت و تا دارو رو اروم وارد کرد که واقعا اذیت شدم
البته نترسین واسه ی خیلیا درد نداره

دیگه درازکشیدمو پاهام کم‌کم گرم شد هرچند حس میکردم هنوز حس دارم و پشت سرهم بهشون میگفتم حس دارم حس دارم بخدا حس دارم😄🥲

دکترم اومد باهام سلام علیک کرد و پرده رو کشیدن


تیغ زدنو متوجه شدم، درد نداشت ولی حس اذیت کننده و ترس داشت اینکه میترسیدم بی حسیم کمتر بشه و بیشتر همه چیزو حس کنم

یکم بعد حس کردم دارن شکممو فشار میدن و با به فشار بچه اومد بیرون و صدای گریه شو شنیدم🥹😍

یکم بعد پرده رو دادن پایینو گذاشتنش رو سینه م و صورت گرم و تمیزشو بوسیدم خیلییییی نرم و گرم و تمیز بود هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره

صورتشو دیدم و بهش گفتم سلام مامان خوش اومدی دورت بگردم😘😘😭🥹

بردن تمیزش کردنو باز اوزدنش چندتا عکس گرفتیم ولی اون لحظه دیگه هیچی نمیفهمیدم
حالت تهوع و لرز داشتم

امپول خواب زدن و خواب رفتم
مامان 🩷☃️🌨️ مامان 🩷☃️🌨️ ۱ ماهگی
قسمت دوم تجربه سزارین:

به نافم ک نگاه کردم گفتن یه نفس عمیق بکشم نفسو ک کشیدم دراز کشیدم پاهام از انگشتام شروع به گز گز کرد بعد از دوسه دقیقه دیگه پاهامو حس نمیکردم همین ک داشتن ازم سوال میکردن چندسالمه ،فشار یا دیابت دارم یا ن ،یه سوالات دیگه ام پرسیدن ک دقیق یادم نیس یهویی دکترم گفتش ای جان چه نفس خانومی هزار ماشالا چقد جیگره صدای گریه اش اومد 🥹🥹
بعد بردنش پتو پیچیدن دورش گذاشتنش رو سینم لپشو گذاشتن رو لپم انگار دنیا مال من بود 😍قشنگ ترین حس دنیا بود 🤗☺️
تو همین حین دکترم گفتش فاطمه جان میخوایم شکمتو فشار بدیم تخلیه شه از زیر قفسه سینه رو به پایین فشار میدم یکم احساس درد توی ناحیه زیر سینه حس میکنی نگران نباش و نترس منتظر دردش بودم ک گفتش تموم شد
درد خاصی احساس نکردم فقط بعد از اون چشام سنگین شد احساس خواب آلودگی شدید داشتم ولی نمیتونستم بخوابم یکم انگشتای دستم بی حس شد یکمم تنگی نفس داشتم ک برام اکسیژن وصل کردن بعد از حدودا یه ربع رفتم ریکاوری…..