۱۳ پاسخ

کاش کجیکه رو مهدی جایی میبردی فکر نمیکنم دخترتون از پسش بر بیاد شاید واسه چند روز بتونه ولی به مرور مخصوصا راه بیفته خیلی سخته چون منم یه دختر ۱۲ ساله دارم و میدونم شرایطتون چطوریه

بازم خدا رو شکر درکت کردن

خیلی سخته واقعا...منم بخاطر این مشکلات هیچ وقت نتونستم به کار بیرون فکر کنم،چون شهر غریبم وکسی رو هم ندارم...انشالله که باهاتون راه بیان تا حداقل یه کم بزرگتر بشه پسرتون

منم کسی ندارم بچم گذاشتم مهد ۸ ماهشه

امان از بیکسی منم چون کسی نبود نتونسم برم سرکار مهد خوب پیدا کردم که باز باردار شدم و از الان عزا چهار ماه دیگه رو گرفتم دخترمو پیش کی بزارم برم زایمان کنم بیام

بذار مهد

دختر بزرگتون چند سالشه عزیزم

سر چه کاری هستی عزیزم

ای عزیزم❤ای خدا منی رادین بوچگه بیاوردام لای خوم ایگل چوه کردی دگیرس؟

خداکنه با دور کاری موافقت کنن مایساچندوقتشه؟

منم تز اول مهر باید برم سرکار خیلی ناراحتم نمیدونم دخترم چیکارکنم خانوادم اینجا نیستن خواهرشوهر و مادرشوهرم میگن بیارش اونجا خودشون حواسشون هست ولی شوهر خواهرشوهرم خیلی بچمو اذیت میکنه لپاش محکم میکشه پستونکش به زور از دهنش درمیاره اگه خواب باشه بیدارش میکنه بچم اونو میبینه فرارمیکنه موندم چیکارکنم

الهی عزیزم .خیلی سخته
منم خیلی وابسته م به بچم
موقعی که درگیر سقط بودم خیلی گریه میکردم چون فقط به این فکر میکردم که کارم به بیمارستان نرسه که دخترمو بخوام تنها بزارم
هیچ جا نمیتونم بدونش برم

شغلتون‌چیه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۱۲ ماهگی
امروز رفتم تو یه فروشگاه چیزی بخرم
یه دختر پنج شش ساله اومد با روی خوش سمت نویان ...بعد هر سمت میرفتم می اومد باهام یهو دیدم دست نویان رو می گیره نویان زد زیر گریه ‌‌..من گفتم شاید چون غریبه س ترسیده
دوباره این کار تکرار شد نویان بیشتر گریه کرد برگشتم گفتم دستش رو نگیر ولی گریه نویان قطع نمیشد مامان دختره اومد نویان رو بغل کرد گفت ببخشید خاله ...
نویان رو بغل کردم دوباره تکرار کرد این سری سرم رو برگردوندم دیدم نگو با ناخوناش داره دست بچه رو فشار میده من خاک برسر اصلا متوجه نشدم فقط گفتم کوچولو چرا اینجوری کردی دستش رو ...مامانش گفت بزنش گفتم من اجازه ندارم بعد فروشنده گفت این همه بچه ها رو می چزونه قبل شما هم صورت یه بچه رو چنگ انداخت ...به مادرش گفتم شما وقتی می دونی بچه تون اسیب میزنه چرا به مادر بچه ها نمی گید که مراقب باشن چرا پسر من گریه میکنه به من گوشزد نمی کنی دخترم داره فلان کار رو میکنه ...
اونقدر گریه کردم که بچه م اینجوری زخم میشد من نمی فهمیدم ...
مامان امیر مامان امیر ۱۵ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8
مامان دوتاشیرین عسل مامان دوتاشیرین عسل ۱۱ ماهگی
مامان کوروش مامان کوروش ۱۳ ماهگی
سلام خانما میشه یه راهنمایی اصولی بکنید.
شهرسکونتم با خونواده هامون یکی نیست،خونه پدرم یه سوئیت داره وقتی میایم شهرخودمون میریم اونجا،یعنی تو یه ساختمون هستیم و با خونه پدرشوهرم ۲کوچه فاصله داریم،من پسرمو از کوچیکی هیچ جانذاشتم و برم به کارام برسم همیشه همرام بوده،چون خیلی نگران میشم و ذهنم پریشون،همش میترسم خوب مواظبت نکنن و واقعا هم همینطورهست،هیچکی مثل مادر مراقب بچه نیست،وقتی میرم خونه مجبورم هر روز یا یه روز درمیون برم خونه پدرشوهرم حداقل یکی دو ساعت،وقتی میرم پدرمو درمیارن،بس که تیکه میندازن که نمیای بچه رو نمیاری،و بچه مو مثل عروسک این دست اون دست میکنن،همین امروز پدرشوهرم بچمو گذاشت رو دوشش و میخواست بندازتش،اصلا مراعات نمیکنن،موقعی که خواستم بیام،مادرشوهرم گفت بچه رو بذار برو،هرچی گفتم نه حرف خودشو میزد،گفتم بذار رک بگم چرا نمیزارمش،گفتم بچه ها بیان اذیتش میکنن(نوه های دیگه شون)گفت فکر کردی فقط تو آلت میسوزه براش،یه لحظه مات موندم،نخواستم جوابشو بدم ک بی احترامی کنم،هیچی‌نگفتم بجه مو برداشتم.هرموقع میرم همین مراسم اصرار از اونا و انکار از من هست،اعصاب دیگه واسم نمونده،نمیشه هم که نرم.چیکارکنم باهاشون؟چ رفتاری داشته باشم؟همین چند روز پیش خواارشوهرم به زور پسرمو برد حمام.هرچی گفتم نه باز اصرار کرد،شاید ده بار گفتم نه همش میگفتم آخر دیگه موندم چی بگم گفتم باشه