۳ پاسخ

مادرشوهرت نمیتونه چند روز بیاد
هوای شوهرتو داشته باش این روزا خیلی مهمه

13 روز استراحت کردی دیگه فک نکنم نتونی خونه زندگیتو ول نکن

همسر و پسرتم ببر اونجا نمیشه؟

سوال های مرتبط

مامان آراز مامان آراز ۵ ماهگی
خب خب بالاخره نوبتی هم باشه نوبت منه که تجربه زایمانم و براتون بگم 💙
پارت اول زایمان سزارین
من چند روزی بود حس میکردم ازم آب میاد ولی خیلی نبود در حد کم بود ولی چون ترشح هم داشتم نمی‌دانستم کیسه آب هست یا نه دکترم قرار بود ۵تیر ختم بارداری بده و داد بود ولی بیمارستان قبول نمی‌کرد واسع زایمان طبیعی 🥲چون ۳۸هفنع بودم خیلی ناراحت شدم ولی دیگع چاره نبود پنجشنبه از ساعت ۲ظهر تا ۶بعد از ظهر من ورزش کردم پیاده روی رفتم بعد اومدم رفتم حموم برگشتم ساعت ۱۲ شب بود حس کردم ی‌ ابی از من اومد رفتم نگا کردم دیدم اره ب مادرشوهرم اینا گفتم گفتن دستمال بزار ببین میاد یا نه دستمال گذاشتم دیگه نیومد منم خوابیدم صب تو خواب و بیداری بودم حس کردم خیس شدم پاشدم دیدم مثل شب چن قطره افتاده بعد اون دیگه همینجوری کم کم اومد رفتم دوباره حموم و اینا اومدم دیدم بازم میاد ب همسرم گفتم گفت بریم بیمارستان چون انقد رفته بودم میترسیدم باز برم بستری نکنن زنگ زدم ب دختر عموی همسرم گفتم حس میکنم آبریزش دارم گفت برو سریع بیمارستان (دختر عموی همسرم پرستار مامایی هست) رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت بسته ای گفتم ابریزش دارم گفت من هیچی حس نمیکنم اون ترشح هست تو فکر می‌کنی ابریزشه هی اون گفت من گفتم بعد گفت برا محض اطمینان امیناشور بگیر بیا بزنم نوار قلب اینا خوب بودن همشون همسرم تست گرفت آورد زدن بعد 5دقیقع گفتن مثبتع بستری 🥲 اون لحظه هم خوشحال بودم هم ناراحت 🥲🥺
مامان رها🐤 مامان رها🐤 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
شوک شدم اصلا آماده نبودم قرار بود تو این هفته یعنی ۳۷ برم کاشت مژه انجام بدم فیس موهامم رنگ کنم تنها کاری که کرده بودم هفته پیشش ناخونامو ژلیش کرده بودم اما ته دلمم خوشحال بودم که قراره نینیمو ببینم 🥹
دکترم سری نامه نوشت و گفت برو بیمارستان خونه نرو زنگ زدم همسرم بهش گفتم برو خونه ساک بیمارستان و رها رو بردار و بیا دنبالم باید بریم بیمارستان بعدشم سری به مامانم گفتم بیا بیمارستان رها میخواد زود بیاد خلاصه رفتیم بیمارستان اونجا هم معاینه کرد و دید۳ سانت شدم بستری کردن و فرستادن بلوک زایمان لباس بیمارستان تنم کردن رو تخت دراز کشیدم اومدن سون وصل کردن درد نداشت بیشتر چندش آور بود حس بدی داشت دلم میخواست هی بکنمش بندازمش دور دلدرد و کمردردمم زیادشده بود جفت دستامم سرم وصل کرده بودن هی میومد پرستار تزریق میکرد داخل سرمام ساعت ۶ رفته بودم بیمارستان ساعت ۱۲ فرستادنم اتاق عمل 🫠 یه ویلچر اوردن نشستم روش تمام بدنم میلرزید من قبلش اصلا هیچ ترسی از عمل نداشتم ولی تو اون موقعیت نمیدونم چرا انقدر شدید ترسیده بودم داشتن میبردنم سمت اتاق عمل جلو در اتاق عمل همسرم و مادرم و مادرشوهرم و دیدم تا دیدمشون بغضم ترکید گریه کردم و گفتم من نمیتونم میترسم همسرم اومد یکم باهام حرف زد آرومم کرد ولی هنوز میلرزیدم بردنم داخل اتاق عمل...