سلام مامانا خوبید من اومدم ولی دیر اومدم😘😂😍🫶🏻
می‌خوام براتون از تجربه زایمانم بگم ..
تجربه زایمان ۱🫶🏻
تاریخ ۱۹/۳/۳ من توی ۳۸هفته و پنج روز بودم ..توی خونه با مامانم نشسته بودیم هی روز شماری میکردم و حسابی خسته شده بودم دیگه
هی میگم کاش منم پول داشتم مثل بقیه عمل سزارین میشدم الان دخترم توی بغلم بود ولی بی نهایت عاشق زایمان طبیعی بودم من خلاصه مامانم گفت بیا بریم یه سری به این بیمارستان زینبیه بزنیم ببینیم اصلا چجوریه برو زایشگاه رو نگاه کن خلاصه چند روز دیگه درد گرفت تورو بلد باشیم کجا به کجاست 😂آقا ما آماده شدیم منم به شوخی گفتم بزار یک دست لباس برای جانان بر دارم شاید یهو دیدی کیسه آبم پاره شد زایمان کردم همونجا (دخترا من خیلی استخون واژنم درد میکرد و بلند شدن و نشستن و خوابیدن واقعا سخت شده بود برام دیگه وزن خودمم بالا خلاصه هیچی سنگین سنگین) راه افتادیم بریم بیمارستان اونجا نوار قلب از جانان گرفتن زیاد خوب نبود یه دسته هم دادن بهم گفتن هر بار حرکت کرد اینو فشار بده آقا جانان توی این مدت فقط یبار حرکت کرد
مارو فرستادن پیش ماما گفت حرکت بچت خوبه؟
منم برای اینکه زودتری زایمان کنم گفتم نه اصلا😂دوروزه حرکت درستی نداره بچم ..آقا گفتن برین سنو‌ حرکت ما رفتیم سنو گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره ...عکس پایین هم منم که فکر میکردم الان میرم سنو‌ دوباره میگه سریع ببرینش اتاق عمل 😂👍🏻

تصویر
۲ پاسخ

فقط اونی که دستش به شلوارش 😂😂

خخخخخ

سوال های مرتبط

مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۲🫶🏻
وقتی گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره (البته من چیز میز شیرین از صبح نخورده بودم بچه خواب بود )گفتن چی شیرین خوردی گفتم ها خوردم همیچی خوردم 😂گفت برو ده دقیقه راه برو کیک و آبمیوه بخور با اب یخ بعدش بیا تا دوباره سنو کنیم (اینجا من به مامانم گفتم جانان خوابه منم هیچی نمیخورم تا حرکت نکنه اینا بگن برو سزارین اجباری بشو 😂اگر جانان حرکت کنه میگن برو خونت تا وقت زایمانت
بیچاره من فکر میکردم سریع میبرنم اتاق عمل😂😂)آقا رفتیم دوبار سنو دادیم بچه هم که خواب گفتن خوردی گفتم آره ده دقیقه هم پیاده روی کردم خودمو ناراحت گرفتم گفتن برو پیش ماما یه کاغذی هم دادن ..
خلاصه ماما نگاه کرد چند تا سوال تکراری پرسید یه برگه نوشت گفت به همراهت بگو لباس بخره بیاره برو برای زایمان
گفتم سزارین گفت نه عزیزم سزارین چرا طبیعی برو بالا زایشگاه 😐🥲
(آقا هم خوشحال شدم می‌خوام طبیعی بزام
هم ناراحت که نقشم نگرفت برای سزارین 😂😂)مامانم رفت لباس گرفت وای خیلی مسخره شده بودم توی این لباس زایشگاه خیلییییییی عکسشو براتون میزارم 😂مامانم با چشم گریون گفت نترسیا مامان زنگ زدم شوهرتم داره میاد گفتم منننن ترس کجا منتظر این موقع بودم (وای 💩بودم به خودم)
گفتم برو برام آبمیوه و کلوچه بخر گفتن با خودت ببر دیگه کسی نمیتونه بیاد پیشت تا وقتی زایمان کنی گفت باشه خلاصه یه خانومه اومد گفت بیا بریم یه ویلچر هم دستش بود 😂گفتم بزار عکس بگیرم از آخرین بار مامانم ازم عکس گرفت پایین هست گذاشتم ببینید بخندید دلتون وا بشه 😂😂🫶🏻خلاصه ما سوار ویلچر شدیم رفتیم طبقه بالا زایشگاه 😀
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۳🫶🏻
چشمتون روز بد نبینه
خانوما جیغ میزدن برای زاییدن واقعا قوت و قدرت میخواد زایمان طبیعی اونا جیغ میزدن من چشام اشکی میشد
همونجا گفتم خدایا قدرتی بده منم بتونم ولی واقعا ترسیده بودم
خدا شاهد راسته بهشت زیر پای مادران است 🫀
خیلی سخته واقعا ایشالله خدا قدرتی به همه بده بچه های همه سالم بیاد بغل ماماناشون 💕 خلاصه منو گذاشتن روی تخت سوزن فشار زدن توی سرمم از ساعت یک ظهر تا شیش و نیم عصر من زیر سوزن فشار بودم نه درد زیادی داشتم نه جانان حرکت می‌کرد اینبار واقعا ترسیدم آخه جانان باید حرکت میکرد چیز شیرینم خوردم ولی انگار نه انگار (اینجا فهمیدم من فقط بقیه رو گول نزدم خودمم گول خوردم بچم واقعا حرکت نداشت و چیز شیرین هم می‌خوردم باور کنین توی سنو بازم حرکت نداشت دخترم🥲)آقا نزدیکه ۱۵نفر منو معاینه کردن
نفر آخری دیگه هفت بار پشت سر هم دستشو کرد توی واژنم در کرد هی خونای که ازم می‌رفت رو می‌کشیدن روی رونم بعدش یهو اومدن گفتن سریع آمادش کنین برای اتاق عمل بچها خوشحال نشدم از اینکه می‌خوام برم اتاق عمل فقط فکرم پیش جانان بود و هی از خدا میخواستم سالم برام بزارتش بیاد توی بغلم واقعا ترسیده بودم خدایی نکرده اتفاقی نیوفته برای بچم 🥲🫀
خلاصه مارو بردن اتاق عمل....
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۴🫶🏻
توی اتاق عمل سوالای کردن اثر انگشت گرفتن اصلا نترسیدم فقط منتظر جانان بودم مثل توی فیلما بیارنش کنار صورتم آروم بشه بوسش کنم خلاصه هی رویا بافی میکردم تا اینکه صدای قشنگش در شد ولی چند ثانیه بود و بعدش صدای نیومد گفتم چیشد بچم کجاست چرا نشونم ندادین گفت خانم بچتون اکسیژن کم آورد بردنش بخش ایسیو😭گفتم خدایا التماست میکنم بچم چیزیش نشه من فقط دیگه به عشق این کوچولو زنده ام ....وقتی منو بردن توی ریکاوری و اینا عین یه جنازه اینور اونورم میکردن پاهام که حسی نداشت خودمم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن خیلی حس بدی بود
دخترا من چون آمادگی برای سزارین نداشتم (بگید نه اینکه برای طبیعی آماده بودی 😂😂😂)خیلی درد کشیدم مخصوصا وقتی اولین بار می‌خواستم راه برم واقعا عذاب کشیدم ولی به عشق جانان که برم بزارن ببینمش بلند شدم راه رفتم گریه کردم و راه رفتم خیلی درد کشیدم خیلی روزای سختی رو گذروندم دخترم سه چهار روز توی ایسیو و بخش بود جیگرم کباب میشد میرفتم سرم توی دستش و بعضی مواقع توی پاش رو میدم واقعا سخت بود ایشالله همه بچها سالم و سلامت به دنیا بیان 🫀
پایینم عکس جانان خانم رو میزارم از وقتی که از بیمارستان مرخص شد تا به امروز یه چند تا عکس انتخاب کردم چیدم کنار هم تا تعبیراتش مشخص بشه🫀💕🧿🧿
مامان مهرسام❤ مامان مهرسام❤ ۶ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا
مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
سلام مامانا اومدم تجربه زایمانمو براتون بگم
من چون فشار بارداری داشتم دکتر گفته بود دو هفته زودتر باید پسرمو به دنیا بیاریم ولی حدودا ۱ماه زودتر شد من ۳۳ هفته و ۴روز بودم که رفتم برای چکاپ بارداری توی سونو گفت اب دور بچه ۲سانته خیلی کمه همین الان باید بستری بشم خلاصه زنگ زدن دکترم گفت بله بستری بشه توی اون یک روزو نصفی به من ۵تا سرم زدن امپول بتا تزریق کردن و من کلی مایعات خوردم یکم اب دورش زیاد شد بعدش ۳۴ هفته و ۲ روز بودم از صبح بچه تکون نخورد هرکاری که برای تکون خوردن بچه میشه کرد من کردم تکون نخورد همسرم که از سرکار اومد گفتم بریم سونو رفتیم سونو ضربان قلبش پایین بود اب دورش بازم کم شده بود ینی هیچ جای بچه توی سونو معلوم نبود خدا رحم کرد شکستگی نداشت وزنشم که ۲۱۰۰ گفته بود سونو ینی کم بود بعدش دکتر سونو گفت مستقیم برو بیمارستان منم اصلا امادگی نداشتم فقط قبل رفتن دوش گرفتم زود بعدش رفتیم بیمارستان بستریم کردن زنگ زدن دکترم گفت فردا ۷ صبح میام برای سز بعد فشارمو گرفتن ۱۵ روی ۹ بود nst هم خوب نبود ینی ضربان قلب پایین بود و حرکت هم نداشت ینی من حس نمیکردم دستگاه میزد بعد زنگ زدن دکتر که nstخوب نیست دکتر هم خودشو زود رسوند توی اتاق عمل هم همه خواب الود بودن و خسته دیگه رفتم برام سوند گذاشتن درد نداشت یکم سوزش داشت بعدشم هرکاری میکرد نمیتونست نخاع منو برای بی حسی پیدا کنه ۳بار اشتباه زد یه دردی توی پهلوهام میپیچید خیلی بد بود اخر سوزنشو عوض کرد و پیدا کرد و امپولو تزریق کرد زود پاهام گرم شد و بی حس شدم پسرمو به دنیا اوردن ۲۱۱۰ وزنش بود خیلی کوچولو و لاغر بود قدشم ۴۶ بود مدفوع کرده بود و خورده بود دیگه اندازه یه لحظه نگه داشتن من فقط یه بوس کوچیک کردم..
مامان اَبرا مامان اَبرا ۱۰ ماهگی
آقا من برای زایمانم فقط عکس بچمو گذاشتم نوشتم تو آخیش منی ولی هرچی گشتم توی تاپیک هام تجربمو نگفتم ولی فکر کردم گفتم😂الان که دخملی خوابه بگم :💋😴 خب من دوستانی که توی بارداریمم بودن میدونستن خیلی درد دارم یا حرکت نداشت بچم یا یچی دیگه بود خلاصه رفتم دکتر وضعیتمو که چک کرد ۳۶ هفته ختم داد یهویی توی همون روز که فرداش عمل شم زنگ زدم مامانم اومد مادر شوهرمم بود خواهرمم اومد رفتم بیمارستان صبحش همه چیو وصل کردن پرستارا نزاشتن عمل کنم میگفتن بچت میمیره دستگاه نیست شکمت پارس نمیتونی بری شیر بدی خلاصه شوهرم ترسید رضایت نداد منم دستگاه هارو کشیدن برگشتم خونه دکترمم گفت تا ۳۷ هفته نمیتونی تحمل کنی منم دیگه هیچی نگفتم ۳۶ هفته ۶ روز دیدم ابریزش دارم خیلی فشار روم بود زنگ زدم دکترم گفتم خانم پولاد درد دارم گفته بیا رفتم گفت ۳۷ هفته ۱ روز ختم میدم بهت مسئولیتی هم قبول نمیکنم اگه پرستارا اجازه ندادن اونا بهتر میدونن یا من که وضعیتت رو میدونم خلاصه باز زنگ زدم مامانم اومد صبح رفتیم بیمارستان ادامه تاپیک بعد🥺💋خیلی بلای بدی سرم اوردن
مامان هیراد مامان هیراد ۲ ماهگی
خلاصه شوهرم مکند پیشم رفت خواهر شوهرم آورد پیشم مامانم خواهرم کوچیکه گفت می‌ترسه الان اگه بیارمش کسی پیش خواهرم نیست خلاصه ساعت پنج رفتیم بیمارستان چکاپ دوتا پرستار اومدن گفتن الان چ وقت اومدنه میخوابیدیم یکم صبح میومدی میگفتم درد دارم میگفتن زیر شکمت گفتم نه تو کمرم و پهلوهام و باسنم و واژنم گفتن خونریزی لکه بینی ترشح و آبریزش گفتم هیچی فقد ترشح تخم مرغی دارم و حالت تهوع هرچی دستگاه ضربان قلب برا پشنیدن ضربان قلب بچه گذاشتن رو شکمم هی تیکه تیکه بود و کند گفتن برو یه چیزی بخور چون از دیشب چیزی نخوردی بچه گشنشه خلاصه شوهرم آبمیوه و کیک و و.. گرفت خوردم بعد یه ساعت دوباره رفتم گفتن بازم کنده برو خونه بستنی بخور حلیم سرشیر غذا و ... بخور بعد بیا رفتم یکم خوردم حلیم از درد اشتهام کور شده بود خلاصه رفتم دوباره بیمارستان دیگه حالم خوب نبود زنگ زدن دکتر گفتن این ضربان قلب بچه پایینه دکتر گفت بستریش کنین خلاصه بستری شدم هرچی آمپول فشار سرم و .. میزدنم دردمیکشیدم ولی دریغ از یه سانت باز شدن یا خونریزی و .. دیگه هرچی ضربان قلب و نوار قلب میگرفتم تیکه تیکه بود سه تا آمپول فشار بهم زدن دیگه خودمم ضربان قلبم اومد پایین بهم ماسک اکسیژن و سرم قندی د... زدن به دکترم زنگ زدن گفتن تعطیله امروز کسی نیست حالشم خیلی بده گفت ببرینش اتاق عمل آماده کنین این نمیتونه طبیعی زایمان کنه باید سزارین بشه وگرنه یکیشون از بین میره
مامان ....❤ مامان ....❤ ۷ ماهگی
سلام من اومدم از تجربه زایمانم بگم تو دلم نمونه😁
21اسفند 40 هفتم کامل بود اصلا دردی نداشتم ولی 3 سانت باز بودم رفتم بیمارستان گفتن تا 42 هفته جا داری برو ،همسرم ک میترسید برای بچه مشکلی پیش بیاد و تا اون موقع مدفوع بخوره میگف باید بستری بشی
منم از دروغ به ماما میگفتم بچم تکوناش کمه نوار قلب گرفتن گف مشکلی
نیست برو ،منم گفتم اگ بچم تو شکمم چیزی بشه گردن میگیرن تا من
میرم ،ماما گف پس با رضایت خودت بستری شو منم گفتم باشه ساعت 1/30ظهربستری شدنبه همسرم گفتن شما برین هرموقعه زایمان کرد بهتون خبر میدم شاید دو روز طول بکشه خلاصه همسرم منو گذاشت تو بلوک رفت ،منم رفتم تنها تو یه اتاق درد هم نداشتم ،استرس داشتم حالم گرفته بود ب همسرم فوش میدادم ک منو گذاشت و رفت😁 خلاصه ساعت 2/30 یه قرص فشار دادم خوردم بازم دردم نگرفت ،ساعت 6/30 یه قرص دادن بازم درد نداشتم ،گفتن اگ دردات شروع نشه آمپول میزنیم ساعت 9/30 شب بود دردام کم کم شروع شد ،میگرفت ول میکرد ولی قابل تحمل بود ،ماما میومد معاینه میکرد گف خیلی عالی داری پیش میری از 3 سانت ب 8 سانت رسیدم و ساعت 12 شب زایمان کردم و کل زایمانم 3 ساعت طول کشید و خیلی راحت بود وقتی داشتن بهم بخیه میزدن من ب جانان خانم شیر میدادم گشنش
بود ،خلاصه
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت اول #تجربه زایمان
امروز بعد از گذشت ۵۰ روز از تولد دختر نازم دوباره به گهواره برگشتم تا از تجربه زایمانم براتون بگم .
دکتر برای ۱۴ اردیبهشت بهم نامه سزارین داده بود و گفت ساعت ۶.۳۰ صبح بیمارستان باشم . از اونجایی که همسرم خیلی استرس داشت ما ساعت ۶ نشده بیمارستان بودیم 😅 من رفتم داخل زایشگاه و بقیه بیرون موندن . لباسام رو در آوردم و تحویل همراه هام دادن و لباسای بیمارستان رو پوشیدم . بلافاصله هم سوند وصل کردن بهم . اونطور که تعریف میکردن سخت نبود فقط باید شل میکردی تا راحت انجام بشه. به اینجای ماجرا که رسیدم دیگه قضیه جدی شده بود برام 😂برای منی که تا حالا پام به بیمارستان باز نشده بود همه چیز جدید بود ولی به طرز عجیبی زیاد استرس نداشتم 😅😅 بعدش یه خانوم پرستاری اومد بعد از سه بار پاره کردن رگم آنژیوکت وصل کرد 😐 و به آنژیوکت هم یه سرم که نمیدونم چی بود وصل کردن . بعدش سرم و کیسه ادارم رو دادن دستم و گفتن بشین و منتظر باش 😂 حالا قضیه باحالی که اینجا پیش اومده بود اینه که من همش سعی میکردم ادرارم رو نگه دارم و کاری نکنم ، گلاب به روتون نگو کیسه ادرارم پر بود 😂 یعنی باید بگم بعد از وصل شدن سوند دیگه اختیار دست ما نیست من اینو نمیدونستم شاید جالب باشه براتون 😂 خلاصه من منتظر بودم تا دکترم بیاد و منو ببرن اتاق عمل . تا اینجای داستان ساعت حدود ۸ شده بود و من توی زایشگاه منتظر بودم 😏
ادامه داستان تاپیک بعدی 😅
مامان نیلدا مامان نیلدا ۵ ماهگی
تجربه زایمان سزارین قسمت اول
اومدم از تجربه زایمانم براتون بگم، از اول بارداریم دوس داشتم سزارین زایمان کنم و همه فوکوسم رو سزارین بود اما تو اتاق عمل به این نتیجه رسیدم به طبیعی با بی حسیم میشد فکر کنم :) با اینکه خیلی زایمانم خوب بود و راضی هستم اما واصعا من به گزینه دیگه فک نکردم
تاریخ زایمان طبیعی من از رو سونوگرافی ۶ خرداد بود و از رو اخرین پریود ۳۱ اردیبهشت، دکترم برای ۲۸ اردیبهشت تاریخ عمل گذاشت با بی حسی اسپاینال
ساعت ۵:۴۵ صبح گفت بیمارستان باش ساعت ۷:۳۰ وقت عمله و قبلش کارهای آماده سازی دارن
یک هفته قبلشم که رفتم بیمارستان تشکیل پرونده دادم و آزمایش خون گرفتن و ریسکهای عمل باهام چک کردن که حساسیت خاصی دارم یا نه
صبح ۲۸ ام بیدار شدیم و آماده شدیم‌رفتیم بیمارستان خداروشکر اصلا استرس نداشتم و خیلی خوشحال بودم که بالاخره قرار دخترم ببینم
اول که فرم رضایت دادن و بعد اتاق تحویل دادن
بعد پرستار اومد لباس اتاق عمل تنم کرد و جوراب واریس پام کرد و بردنم اتاق‌عمل
مامان مانا مامان مانا ۲ ماهگی
دیگه جیغ نمیزدم نفش عمیق میکشیدم خودم با دستم کمرم ماساژ میدادم یکی نشسته بود بالا سرم نوار قلب بچه رو می‌گرفت ولی من از سه سانت بودم بعد نیم ساعت دیدم خیلی بالا سرم شلوغ شد هر کاری میکردن صدای قلب بچه نمیومد منم هی حالت تهوع داشتم بهشون گفتم یه سطل پلاستیکی دادن برای بالا آوردن میخواستم برم دستشویی نمیذاشتن دیگه دیدم دارن اثر انگشتمو می‌گیرند یعنی من داشتم بالا می‌آوردم ماما هی انگشتمو رنگ میزدم به کاغذ میزد کارم تموم شد پرسیدم برای چی میخوایین گفت یک درصد شاید سزارین بشی اینو گفت رفت لباس اینها رو آورد دیگه یوند آوردن اینقدر شلوغ شده بود بالا سرم خیلی همشون استرس داشتن منم که لباس سزارین دیدم ترسیدم گفتن خودتو شل کن سوند بزنینم زدن سوندو برای من اصلا درد نداشت خیلی راحت بود دیگه زودی لباسمو در آوردن لباس یکبار مصرف تنم کردن از بس وقتشون کم بود شلوار تنم نکردن لباسم درست نپوشیده بود دیگه رو ویلچر نشستم با ملافه منو پوشندن گفتن زنگ بزن به همرات زنگ زدم به شوهرم دیگه رفتیم طبقه پایین جلو در بخش عمل زنگ زدن در دیر باز کردن منم چشم بع راه رو بود بلکه شوهرمو بیبینم که خداحافظی بکنم 🥲دیگه در باز کردن رفتیم داخل گوشیمو گرفتن روی یه ویلچر دیگه گذاشتنم گفتن بشین روی تخت .،تختم بلند بود کمک کردن نشستم یکی امد گفت بی‌حسی میخواهی یا بیهوشی گفتم بیهوشی کفت چرا گفتم این شش روز خیلی اذیت شدم نمی‌خواهم دیگه این لحظه ها یادم بمونه گفت نه دیگه دردت تموم شده راحت شدی از این حرف
گفتن سرتو بچسبون به سینت سمت پایین که بی حسی بزنیم گفت تکون نخوری یکیم اینور محکمم گرفته بود تا آمپول زد
عکس از انترنت هست
مامان گیلاس مامان مامان گیلاس مامان ۷ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی ‌
بدن با بدن فرق داره ۳ تا زایمان داشتم ولی هیچکدوم مثل هم نبود
ماه آخر بارداری درد داشتم ماه درد، تا رسیدم ب ۳۸و ۳۹ هفته ک دردام بیشتر شده بود هر لحظه احساس میکردم چیزی نبوده ب رایمان ولی خبری نبود، ۳۹ هفته و ۳ روز رفتم پیش دکتر گفت هنوز وقت و موقع معاینه ۱ سانت بودم و با معاینه تحریکی ۱ونیم بود گفت تا فردا حتما زایمان میکنی ولی خبری نشد هر شب نزدیکی داشتم بعضی روزا دوبار، پله بالا پایین میکردم پیاده روی میکردم پتو لگد میکردم نشسته راه میرفتم و کلی دمنوش خوردم چون ماما همراه گفت خوبه ولی باز نشدم دیگه قید ماما رو هم زدم دیگه نرفتم پیشش
تا شد ۳۹ هفته ۶ روز خیلی دردای عجیبی داشتم نزدیک ب ۱۰ دقیقه و ۱۵ دقیقه همش درد داشتم ی شب کامل درد داشتم تا صبح شد خیلی ترشح ژله ایی داشتم دردام نزدیک ۵ دقیقه بود آماده شدم رفتم بیمارستان
ی خوبیش این بود ی آشنا داشتیم توی زایشگاه ولی شیفتش تمام شد منو سپرد دست ۲ ماما دیگه
ادامه تاپیک بعدی میزارم قشنگا🌹