تجربه زایمان ۴🫶🏻
توی اتاق عمل سوالای کردن اثر انگشت گرفتن اصلا نترسیدم فقط منتظر جانان بودم مثل توی فیلما بیارنش کنار صورتم آروم بشه بوسش کنم خلاصه هی رویا بافی میکردم تا اینکه صدای قشنگش در شد ولی چند ثانیه بود و بعدش صدای نیومد گفتم چیشد بچم کجاست چرا نشونم ندادین گفت خانم بچتون اکسیژن کم آورد بردنش بخش ایسیو😭گفتم خدایا التماست میکنم بچم چیزیش نشه من فقط دیگه به عشق این کوچولو زنده ام ....وقتی منو بردن توی ریکاوری و اینا عین یه جنازه اینور اونورم میکردن پاهام که حسی نداشت خودمم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن خیلی حس بدی بود
دخترا من چون آمادگی برای سزارین نداشتم (بگید نه اینکه برای طبیعی آماده بودی 😂😂😂)خیلی درد کشیدم مخصوصا وقتی اولین بار می‌خواستم راه برم واقعا عذاب کشیدم ولی به عشق جانان که برم بزارن ببینمش بلند شدم راه رفتم گریه کردم و راه رفتم خیلی درد کشیدم خیلی روزای سختی رو گذروندم دخترم سه چهار روز توی ایسیو و بخش بود جیگرم کباب میشد میرفتم سرم توی دستش و بعضی مواقع توی پاش رو میدم واقعا سخت بود ایشالله همه بچها سالم و سلامت به دنیا بیان 🫀
پایینم عکس جانان خانم رو میزارم از وقتی که از بیمارستان مرخص شد تا به امروز یه چند تا عکس انتخاب کردم چیدم کنار هم تا تعبیراتش مشخص بشه🫀💕🧿🧿

تصویر
۷ پاسخ

ننه ماشالله چه دختر بامزه ای داغش نبینی❤️چال لپشو😍

چشم بد ازش دور🧿
قربوووونش💚🌱
فدای چال لپاش😭😭😭😭❤❤❤

ای جان دلم ١٠٠٠ماشاالله.خدا حفظش کنه.من زایمان طبیعی کردم.واقعا روز زایمانم شد یکی از بهترین روزهای زندگیم.بهترین زایمان طبیعی رو داشتم

خدا حفظش کنه براتون 🤗

عزیزم خدا حفظ اش کنه

ای جووونم چقدر نااااز خدا لپاااشو آخه

عزیزممم
اخری الانه؟

سوال های مرتبط

مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۳🫶🏻
چشمتون روز بد نبینه
خانوما جیغ میزدن برای زاییدن واقعا قوت و قدرت میخواد زایمان طبیعی اونا جیغ میزدن من چشام اشکی میشد
همونجا گفتم خدایا قدرتی بده منم بتونم ولی واقعا ترسیده بودم
خدا شاهد راسته بهشت زیر پای مادران است 🫀
خیلی سخته واقعا ایشالله خدا قدرتی به همه بده بچه های همه سالم بیاد بغل ماماناشون 💕 خلاصه منو گذاشتن روی تخت سوزن فشار زدن توی سرمم از ساعت یک ظهر تا شیش و نیم عصر من زیر سوزن فشار بودم نه درد زیادی داشتم نه جانان حرکت می‌کرد اینبار واقعا ترسیدم آخه جانان باید حرکت میکرد چیز شیرینم خوردم ولی انگار نه انگار (اینجا فهمیدم من فقط بقیه رو گول نزدم خودمم گول خوردم بچم واقعا حرکت نداشت و چیز شیرین هم می‌خوردم باور کنین توی سنو بازم حرکت نداشت دخترم🥲)آقا نزدیکه ۱۵نفر منو معاینه کردن
نفر آخری دیگه هفت بار پشت سر هم دستشو کرد توی واژنم در کرد هی خونای که ازم می‌رفت رو می‌کشیدن روی رونم بعدش یهو اومدن گفتن سریع آمادش کنین برای اتاق عمل بچها خوشحال نشدم از اینکه می‌خوام برم اتاق عمل فقط فکرم پیش جانان بود و هی از خدا میخواستم سالم برام بزارتش بیاد توی بغلم واقعا ترسیده بودم خدایی نکرده اتفاقی نیوفته برای بچم 🥲🫀
خلاصه مارو بردن اتاق عمل....
مامان محمد پارسا مامان محمد پارسا ۹ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سوم
اینم بگم که سوند اصلا درد نداشت فقط یه حس سوزش و قلقلک بود فقط باید شل بگیری و استرس سوند نداشته باشی
تو اتاق ریکاوری چند بار بهوش اومدم و بیهوش شدم باز
دفعات اول که بهوش نیومدم فقط صداها رو می‌شنیدم انقد خسته بودم نمی‌تونستم چشمامو باز کنم
یکبار هم حس کردم یه لپ کوچولو و نرم رو گذاشتن رو بدم و حس کردم یه دهن کوچولو داره سینمو مک میزنم اما بازم تو حالت هوشیاری نبودم
یه بار هم که بهوش اومدم خیلی احساس درد داشتم ناله میکردم و میگفتم تو رو خدا مسکن بزنین میگفتن زدیم آروم باش تا اثر کنه
تا اینکه کامل به هوش اومدم و یکی از ماماها اومد بالا سرم و میخواست دست بزارخ روی شکمم که من ترسیدم و دستشو گرفتم گفتم تو رو خدا آروم
الکی گفتم خیلی درد میکنه😂 در صورتی که اون موقع مسکن عمل کرده بود و خیلی کم درد داشتم
گفت کاریت ندارم فقط می‌خوام شکمتو ببینم یه کوچولو دستشو فشار داد بعد هم گفت فشار لازم نیست ببرین
منو بردن بیرون از اتاق که تو سالن مامانم رو دیدم طفلک مامانم خیلی استرس داشت بعد همونجا بهشون گفتم بچمو هم بیارین تا ببینمش
اونجا آوردنش شچهرمم اومد تو همون سالن و من اولین بار پسرمو با شوهرم اونجا دیدیم میخواستم بوسش کنم اما چون مواد بیهوش باعث شده بود بیام پوست بشه نمی‌تونستم راحت بوسش کنم
مهم ترینر و سخت تمرین دردی هم که کشیدم اولین بار که میخواستم بلند شم بود خیلی خیلی سخت بود چند بار تا لبه تخت میرفتم باز بر می‌گشتم تا اینکه دفعه آخر مامانم کلی بهم روحیه داد و بلندم کرد بلند شدم راه رفتم اما موقعی که میخواستم بشینم خیلی سخت بود خیلی طرف چپ بخیه هام می‌سوخت اما دفعه دوم که بلند شدم خیلی راحت تر تونستم راه برم طوری که دفعه سوم بدون کمکی خودم راه میرفتم
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
سلام مامانا خوبید من اومدم ولی دیر اومدم😘😂😍🫶🏻
می‌خوام براتون از تجربه زایمانم بگم ..
تجربه زایمان ۱🫶🏻
تاریخ ۱۹/۳/۳ من توی ۳۸هفته و پنج روز بودم ..توی خونه با مامانم نشسته بودیم هی روز شماری میکردم و حسابی خسته شده بودم دیگه
هی میگم کاش منم پول داشتم مثل بقیه عمل سزارین میشدم الان دخترم توی بغلم بود ولی بی نهایت عاشق زایمان طبیعی بودم من خلاصه مامانم گفت بیا بریم یه سری به این بیمارستان زینبیه بزنیم ببینیم اصلا چجوریه برو زایشگاه رو نگاه کن خلاصه چند روز دیگه درد گرفت تورو بلد باشیم کجا به کجاست 😂آقا ما آماده شدیم منم به شوخی گفتم بزار یک دست لباس برای جانان بر دارم شاید یهو دیدی کیسه آبم پاره شد زایمان کردم همونجا (دخترا من خیلی استخون واژنم درد میکرد و بلند شدن و نشستن و خوابیدن واقعا سخت شده بود برام دیگه وزن خودمم بالا خلاصه هیچی سنگین سنگین) راه افتادیم بریم بیمارستان اونجا نوار قلب از جانان گرفتن زیاد خوب نبود یه دسته هم دادن بهم گفتن هر بار حرکت کرد اینو فشار بده آقا جانان توی این مدت فقط یبار حرکت کرد
مارو فرستادن پیش ماما گفت حرکت بچت خوبه؟
منم برای اینکه زودتری زایمان کنم گفتم نه اصلا😂دوروزه حرکت درستی نداره بچم ..آقا گفتن برین سنو‌ حرکت ما رفتیم سنو گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره ...عکس پایین هم منم که فکر میکردم الان میرم سنو‌ دوباره میگه سریع ببرینش اتاق عمل 😂👍🏻
مامان آرین مامان آرین ۳ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان مسیحا مامان مسیحا ۳ ماهگی
#تجربه_سزارین
سلام، من تجربه زایمانم رو میگم ولی نمی گم خوب بود یا بد که کسی جبهه نگیره. چون واقعا خوب یا بد بودن زایمان به حال روحی خودت تو اون روزا هم بستگی داره. عصر رفتم مطب دکتر و برای فردا صبح بهم نامه بستری داد گفت ۸ صبح میام برا عملت شب شام سبک بخور از ۱۲ شب هم هیچی نخور من چون معده درد داشتم ازش پرسیدم که گفت صبح روز عمل یه قرص رو با مقدار خیلی کمی آب بخور. همون روز رفتم و تشکیل پرونده دادم که صبح فرداش کارم کمتر طول بکشه. تمام شب هم بیدار بودم و به مشکلاتم فکر میکردم. ۵ صبح بلند شدم و وسایلم رو چک کردم. ۷ و نیم رسیدم بیمارستان‌ آنژیوکت و سوند رو وصل کردن. رفتم اتاق عمل. دکترم خیلی خوش برخورد و آن تایم بود.‌ راجع به آمپول بی حسی نگران بودم. به هر حال اولین تجربه بود. قبلا دیده بودم ولی برای خودت فرق میکنه. یه درد کوچولو داشت. همزمان برام آمپول ضد تهوع رو مستقیم به آنژیوکت تزریق کردن. وقتی تزریق بی حسی تموم شد دکتر ازم خواست پام رو بلند کنم و نتونستم. آروم آروم از نوک پام به سمت کمر و بعد کمرم تا بالای معدم گرم و بی حس شد. به من گفتن گردنت رو تکون نده ولی من چند بار خواستم بالا بیارم. که گفتن الان رفع میشه نگران نباش. عمل رو شروع کردن. نمیدونم چقدر طول کشید. حین عمل قلبم خیلی سنگین شده بود و احساس سوزش میکردم. ضربان قلبم رو کاملا حس میکردم. توی دور لامپی فلزی دست جراح رو میدیدم و یادم نمیاد چی گفتم که برام ماسک اکسیژن گذاشتن که از استرسم کم بشه. بعد از عمل رفتم اتاق ریکاوری و تا زمانی که فشارخونم نرمال بشه و تخت خالی تو بخش زنان پیدا بشه اونجا موندم. خود زایمان خیلی اتفاق سنگین و بزرگی نبود. ادامه اش رو توی پست بعد میگم.
مامان زینب جون😍👶🏻 مامان زینب جون😍👶🏻 ۶ ماهگی
#تجربه زایمان پارت چهارم

دیگ شروع کرده بودن به بخیه زدن، کم کم یه لرزی افتاده بود ب جونم که تو عمرم اونطوری نلرزیده بودم کل فکم میخواست بشکنه انقد که دندونام محکم میخورد بهم دستامم نمیتونستم کنترل کنم .
عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری،روم پتو انداختن بخاری برقی زدن ولی لرزم کم نمیشد اینجا یه بد شانسی اوردم که بخش شلوغ بود من ۲ساعت ریکاوری موندم و همه بیحسیم رفته بود وااااای نگم از اون فشارایی که میدادن از رو دلم دااااد میزدما چون بی حسیم رفته بود شد ساعت ۴عصر و بخش یه جا خالی پیدا شد و منو میخواستن تحویل بخش بدن آاااااخ که از این تخت میخواستن بذارنم رو اون تخت چقد درد داشتم.از اتاق عمل اوردنم بیرون مامانم و همسرم پشت در بودن ب حدی حال من بد بود رنگشون پریده بود
منو آوردن بخش و دوباره میخواستن بذارن رو تخت باز اون درد وحشتناک رو کشیدم. به شدت درد داشتم آوردن مسکن زدن تو سرم و دوتا هم شیاف گذاشتن بعد چند دقیقه یکم بهتر شدم ولی هنوز نمیتونستم تکون بخورم پاهام جون نداشت.
ماما اومد گفت میتونه ۱۲شب یه چیز شیرین بخوره و تا اون موقع هیچی نخوردم بعد ساعت ۱۲ اومدن گفت ساعت یک و نیم شب بلندم کنن راه برم
و یه دردی رو اون موقع کشیدم که توی این ۲۵ سال همچین دردی نداشتم خلاصه بلند شدم با هر دردی بود چند قدم رفتم و دوبار برگشتم رو تخت
بعدش دیگ هر ۴ الی ۶ ساعت شیاف میذاشتم و در طول این مدت که بستری بودم چندباری بلند میشدم راه میرفتم چون از لخته شدن خون تو پا بشدت میترسیدم

و در آخر منی که برای طبیعی آماده شده بودم سز شدم
ولی الان که فکر میکنم شاید هیچوقت نمیتونستم درد طبیعی رو تحمل کنم و به خواست خدا سز شدم
اینم از تجربه زایمان من اگه بازم سوالی دارید بپرسید جواب بدم
مامان ماهلین مامان ماهلین ۳ ماهگی
سلام وقت بخیر امروز خواستم تجربه زایمانم رو بگم من سزارین اولی بودم و از هفت ماهگی آنزیم کبدم بالا می‌رفت که تا نه ماهگی باقرص نرمال شد ولی سزارین رو انتخاب کردم وبیمارستان دولتی دکترم سزارین انجام دادم ساعت 7 صبح 28 تیر بیمارستان رفتیم تا تشکیل پرونده بدیم ساعت 9 شد برام سوند گذاشتن برام سخت بود از تجربه اینه که قبل سوند سرویس نرین برام سخت بود واز اونجایی که خواهرم کادر درمان بود خیلی هوامو داشتن ساعت 9/۳۰اتاق عمل رفتم وعملی رو شروع کردن وقتی صدای دخترم رو شنیدم گریه میکردم خیلی خوشحال بودم صورتش رو کنار صورتم گذاشتن بوسش کردم وخداروشکر کردم که این لحظه رو دیدم واز یکطرف هم احساس سبکی تو شکمم رو کردم برام پمپ درد گذاشتن وتو ریکاوری دخترم رو کنارم گذاشتن خیلی لحظه خوب و نابی بود ساعت 12 ظهر بخش انتفال دادن تا شب هیچی نخوردم زیاد درد نداشتم سوند رو که درآوردن بهم گفتن سرویس بری به کمک خواهرم سرویس رفتیم وفردا مرخص شدم خداروشکر میکنم که این لحظه رو خواستم بنویسم
مامان مسیحا مامان مسیحا ۳ ماهگی
#تجربه_زایمان
#زایمان_سزارین
#پارت_دوم
قبل و حین و بعد تحویل به پرستار بخش چند بار ماساژ شکمی شدم. که چون بیحس بودم فقط سنگینی فشار رو حس کردم و درد نداشت. کم کم اثر بی حسی داشت میرفت و درد هایی مثل درد پریود شدید سراغم اومد. پشت هم شیاف ضد درد استفاده میکردم که برای چند دقیقه درد رو کم میکرد ولی چیز خیلی آزار دهنده ای نبود. چیزی که منو اذیت میکرد این بود که از ۹ صبح تا ۹ شب نباید تکون میخوردم ولی من سرم و گردنم و حتی تا شونه هام رو تکون دادم. که ای کاش این کار رو نمی کردم. تا ۹ شب با هر بار ماساژ شکم کلی درد تحمل کردم. بعد از ۹ شب باید خوراکی میخوردم. با کاپوچینو و خرما شروع کردم. بعدم یه مقدار از غذای بیمارستان. حال روحیم هم که اصلا خوب نبود. به هر حال گذشت‌. سوند رو خارج کردن و گفتن باید راه بری. راه رفتن خیلی سخت بود حتی کوچک ترین تکونی کلی درد داشت. با هر سختی و با کمک همراه هام چند دور راه رفتم. ساعت یک شد خیلی خوابم میومد ولی هم تختی من تازه میخواست کارهاش (غذا خوردن و راه رفتن) رو شروع کنه و لامپ های اتاق کلید مشترک داشتن و من نمیتونم لامپ رو خاموش کنم. ساعت ۳ شد و من هنوز بیدار بودم. نشستم که برم سرویس که یه دفعه عضلات گردم گرفت و به سمت عضلات تنفسیم میومد پایین و نمی تونستم نفس بکشم و هی بیشتر میشد و جیغ زدم و گریه کردم. ترسناک بود خیلی برام. پرستار ها اومدن و برام اکسیژن گذاشتن و آمپول مستقیم به انژیوکتم تزریق کردن. بعد چند دقیقه نفسم باز شد....ادامه در پارت سوم.
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان علی کوچولو⁦♡⁩ مامان علی کوچولو⁦♡⁩ ۷ ماهگی
سلام خانوما انشالله که همتون نینی هاتون و به سلامتی به دنیا بیارید و انشالله خدا دامن همه اونای که در انتظار نی نی هستن و سبز کنه
من درست پارسال دو ماهم بود و اربعین نزدیک بود خیلی دوست داشتم برم همه مخالفت کردن بهم گفتن توهین کردن خلاصه خیلی حرفا زدن
ومن چون بچم و نظر کرده بودم و اعتقاد داشتم که هیچ اتفاقی نمی افته
خدا خودش داده خودشم مواظبه به خودم واجب دونستم برم تا به بقیه هم ثابت بشه بخدا من از شماها بچم و بیشتر دوست دارم بیشتر نگرانشم ولی خیلی ها این و نفهمیدن و خیلی باهام بد حرف زدن خلاصه من رفتم و خداروشکر بچم سالم و سلامت به دنیا امد
حتی من قبل اینکه برم کربلا دهانه رحمم 30 بود
رفتم امدم دوبه رفتم سنو گرافی دهانه رحمم 32 شده بود
فکر کنید من کلی راه رفتم ماشین سوار شدم چقدر هم بد رانندگی می کردن
ولی خداروشکر امام حسین بچم و سالم سلامت نگه داشت خواستم به قولم عمل کنم که اینارو گفتم
چون از خدا خواسته بودم اگه رفتم امدم بچم سالم بود میگم به همه که تو محافظ بودی
مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
سلام مامانا اومدم تجربه زایمانمو براتون بگم
من چون فشار بارداری داشتم دکتر گفته بود دو هفته زودتر باید پسرمو به دنیا بیاریم ولی حدودا ۱ماه زودتر شد من ۳۳ هفته و ۴روز بودم که رفتم برای چکاپ بارداری توی سونو گفت اب دور بچه ۲سانته خیلی کمه همین الان باید بستری بشم خلاصه زنگ زدن دکترم گفت بله بستری بشه توی اون یک روزو نصفی به من ۵تا سرم زدن امپول بتا تزریق کردن و من کلی مایعات خوردم یکم اب دورش زیاد شد بعدش ۳۴ هفته و ۲ روز بودم از صبح بچه تکون نخورد هرکاری که برای تکون خوردن بچه میشه کرد من کردم تکون نخورد همسرم که از سرکار اومد گفتم بریم سونو رفتیم سونو ضربان قلبش پایین بود اب دورش بازم کم شده بود ینی هیچ جای بچه توی سونو معلوم نبود خدا رحم کرد شکستگی نداشت وزنشم که ۲۱۰۰ گفته بود سونو ینی کم بود بعدش دکتر سونو گفت مستقیم برو بیمارستان منم اصلا امادگی نداشتم فقط قبل رفتن دوش گرفتم زود بعدش رفتیم بیمارستان بستریم کردن زنگ زدن دکترم گفت فردا ۷ صبح میام برای سز بعد فشارمو گرفتن ۱۵ روی ۹ بود nst هم خوب نبود ینی ضربان قلب پایین بود و حرکت هم نداشت ینی من حس نمیکردم دستگاه میزد بعد زنگ زدن دکتر که nstخوب نیست دکتر هم خودشو زود رسوند توی اتاق عمل هم همه خواب الود بودن و خسته دیگه رفتم برام سوند گذاشتن درد نداشت یکم سوزش داشت بعدشم هرکاری میکرد نمیتونست نخاع منو برای بی حسی پیدا کنه ۳بار اشتباه زد یه دردی توی پهلوهام میپیچید خیلی بد بود اخر سوزنشو عوض کرد و پیدا کرد و امپولو تزریق کرد زود پاهام گرم شد و بی حس شدم پسرمو به دنیا اوردن ۲۱۱۰ وزنش بود خیلی کوچولو و لاغر بود قدشم ۴۶ بود مدفوع کرده بود و خورده بود دیگه اندازه یه لحظه نگه داشتن من فقط یه بوس کوچیک کردم..
مامان دردونه مامان دردونه ۳ ماهگی
۱۲۰، واکسن دوماهگی (۵)
آخرین نکات
زیاد شنیده بودم که واکسن دوماهگی سخته، ولی سخت نبود. فقط چون بار اول یود تنش روحی بزرگی بود برام. از قبلش استرس داشتم. در حدی که وقتی رسیدم خونه بدنم حالت کوفتگی داشت. بعدشم با اینکه چیزی نبود و اتفاقی نیفتاده بود‌ استرس داشتم ولی به خودم گفتم اگه بچه سومت بود یا واکسن چهارمش بود چجوری رفتار میکردی؟ قطعا خیلی معمولی. به این که فکر کردم دیگه کلا ریلکس شدم! فقط حواسم به کنترل تبش بود. همین.
سختی واکسن دوماهگی به همینه که بار اول هست و اون لحظه تزریق واکسن که یه دفعه گریه میکنه و خیلی دردش میاد برای من سخت بود. اولین بار بود اینجوری گریه اش رو میدیدم، بعدش هم بعض کرد و لبهاشو ورمیچید اولین بار بود بغضشو میدیدم😢 وقتی تو بغلم بود ناله های کوچولو میکرد، اولین بار بود ناله اش رو میشنیدم. دلم خیلی به درد اومد براش ولی همه شون موقتی بودن و به هر حال برای هرچیزی یه اولین باری هست.
ایشالا برای شما هم آسون باشه. در حد معمول استرس داشته باشین واقعا سخت نیست که بخواین خودتونو اذیت کنین بابتش😉
مامان شیدا🧸 مامان شیدا🧸 ۷ ماهگی
تجربه زایمان سزارین :

اومدم بچه رو از مامانم بگیرم که بخیه هام تیر خیلی بدی کشید و خوتبیدم باز بعد سزارین پهلو به پهلو شدن و نشستن و بلند شدن وایسادن راه رفتن خیییییلی زیاد سخت میشه جوری که جونتون در میاد برای من که اینجور بود وقتی میخواین راه برین باید حتما خم خم راه برین اصلا نمیشه صاف وایساد اصلااا من با شال شکممو بستم تازه تونستم یکم وایسم اونم خیلی کم یه حس کشیدگی خیلی بدی داره شیر دادن به بچه با اون وضعیت خیلی سخته چون هی باید این سینه اون سینه کنی...خلاصه من چون به بی حسی سزارین واکنش نشون داده بودم فشارخونی شدم علاوه بر موندن بخاطر سزارین توی بیمارستان یروز اضافه ترم موندم برای فشارخونی شدنم که حالم بهم میخورد از بیمارستان دیگه...با اون وضعیت بد بخیه های تازه سوند سرم خونریزی ...بعد همه اینا رسیدیم به بخش ترسناکش (ماساژ رحمی) وااااقعا وحشتناکه شکممو فشار میدادن جیغ و داد و گریه میکردم مامانمم پا به پام گریه میکرد چقد لحظه های بدی بود برام بعد رب ساعت ولم کردن بی جون بی جون شدم دیگه سرم زدنا و مراقبتا شروع شد و هی باید پاشین راه برین که خیلی سخته مخصوصا اولین راه رفتن بعد سز...اینا که گذشت من به ناچار با قرص فشار برگشتم خونه که هی زنگ میزدن ببینن حالم چطوره بعد یکماه من فشارم از ۱۷ و ۱۵ اومد روی ۹ و الان حالم خیلی خوبه از بعد سزارین بخوام بگم براتون خیلی سخت میگذره اما حموم که برین بخیه ها یکم یاری میکنن که صاف بشین ولی بعدش باز همون اش و همون کاسه اس من ده روزگی بخیه هامو کشیدم ۱۷ روزگی خونریزی (خون ابه) ام قطع شد و ۲۰ روزگی رابطه داشتم و هیچ مشکلی نداشتم و اینکه ۱۰ روزگی که رفتم لخیه هامو بکشم دو طرفش سفت شده بود ک دکترم گفت عفونته با قرص خوب میشه که خوردم و خوب شد
مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۲ ماهگی
اینم اضافه کنم که جفت من چسبیده بود و خیلی زور زدم و سرفه کردم تا دراومد ..
ولی آخرشم یه تیکه‌ش اونجا مونده بود که بعد از دو سه ساعت دوباره با ماساژ شکمی خارجش کردن ..
ماساژ شکمی واسه من درد داشت ولی نه اونقدری که بخوام جیغ و داد کنم و اینا ، دو یا سه‌ بار ماساز شکمی دادن و خب من فقط ناله میکردم 🥲
وقتی باند شدم که برم دسشویی چون ضعف کرده بودم و خسته هم بودم و خون از دست داده بودم غش کردم ، اینحوری که رفتم دستشویی و خدماتی بیمارستان منو شست ، بعدش که لباسمو پوشیمو و خواستم بیام بیرون گفتم من سرم گیجه یکم و دیگه هیچی نفهمیدم 😂
بعد از چند دقیقه دیدم عه ، دم در دسشویی افتادم و دارن میزنن تو صورتم 😂
گفتم من خوبم من خوبم ، ماماها و مامانم خندیدن و گفتن همین الان مثه جنازه افتاده بودی الان خوبی ؟! 😂😂
بعد از دو سه ساعت وقتی دوباره میخواستم برم دسشویی دیدم خیلی ازم خون میره و وقتی ماساژ دادن یه تیکه جفت اندازه یه مشت ازم خارج شد و تموم شد ..