تجربه زایمان ۳🫶🏻
چشمتون روز بد نبینه
خانوما جیغ میزدن برای زاییدن واقعا قوت و قدرت میخواد زایمان طبیعی اونا جیغ میزدن من چشام اشکی میشد
همونجا گفتم خدایا قدرتی بده منم بتونم ولی واقعا ترسیده بودم
خدا شاهد راسته بهشت زیر پای مادران است 🫀
خیلی سخته واقعا ایشالله خدا قدرتی به همه بده بچه های همه سالم بیاد بغل ماماناشون 💕 خلاصه منو گذاشتن روی تخت سوزن فشار زدن توی سرمم از ساعت یک ظهر تا شیش و نیم عصر من زیر سوزن فشار بودم نه درد زیادی داشتم نه جانان حرکت می‌کرد اینبار واقعا ترسیدم آخه جانان باید حرکت میکرد چیز شیرینم خوردم ولی انگار نه انگار (اینجا فهمیدم من فقط بقیه رو گول نزدم خودمم گول خوردم بچم واقعا حرکت نداشت و چیز شیرین هم می‌خوردم باور کنین توی سنو بازم حرکت نداشت دخترم🥲)آقا نزدیکه ۱۵نفر منو معاینه کردن
نفر آخری دیگه هفت بار پشت سر هم دستشو کرد توی واژنم در کرد هی خونای که ازم می‌رفت رو می‌کشیدن روی رونم بعدش یهو اومدن گفتن سریع آمادش کنین برای اتاق عمل بچها خوشحال نشدم از اینکه می‌خوام برم اتاق عمل فقط فکرم پیش جانان بود و هی از خدا میخواستم سالم برام بزارتش بیاد توی بغلم واقعا ترسیده بودم خدایی نکرده اتفاقی نیوفته برای بچم 🥲🫀
خلاصه مارو بردن اتاق عمل....

۲ پاسخ

کدوم بیمارستان بودی

عزیزم منم شرایطم مشابه تو بود با ابت تفاوت ک گفتن ایست قلبی داشته پسرم اونم دو مرتبه،🥺 الان خوبه کوچولوت؟ خدا نگه دارش باشه انشالله

سوال های مرتبط

مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
سلام مامانا خوبید من اومدم ولی دیر اومدم😘😂😍🫶🏻
می‌خوام براتون از تجربه زایمانم بگم ..
تجربه زایمان ۱🫶🏻
تاریخ ۱۹/۳/۳ من توی ۳۸هفته و پنج روز بودم ..توی خونه با مامانم نشسته بودیم هی روز شماری میکردم و حسابی خسته شده بودم دیگه
هی میگم کاش منم پول داشتم مثل بقیه عمل سزارین میشدم الان دخترم توی بغلم بود ولی بی نهایت عاشق زایمان طبیعی بودم من خلاصه مامانم گفت بیا بریم یه سری به این بیمارستان زینبیه بزنیم ببینیم اصلا چجوریه برو زایشگاه رو نگاه کن خلاصه چند روز دیگه درد گرفت تورو بلد باشیم کجا به کجاست 😂آقا ما آماده شدیم منم به شوخی گفتم بزار یک دست لباس برای جانان بر دارم شاید یهو دیدی کیسه آبم پاره شد زایمان کردم همونجا (دخترا من خیلی استخون واژنم درد میکرد و بلند شدن و نشستن و خوابیدن واقعا سخت شده بود برام دیگه وزن خودمم بالا خلاصه هیچی سنگین سنگین) راه افتادیم بریم بیمارستان اونجا نوار قلب از جانان گرفتن زیاد خوب نبود یه دسته هم دادن بهم گفتن هر بار حرکت کرد اینو فشار بده آقا جانان توی این مدت فقط یبار حرکت کرد
مارو فرستادن پیش ماما گفت حرکت بچت خوبه؟
منم برای اینکه زودتری زایمان کنم گفتم نه اصلا😂دوروزه حرکت درستی نداره بچم ..آقا گفتن برین سنو‌ حرکت ما رفتیم سنو گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره ...عکس پایین هم منم که فکر میکردم الان میرم سنو‌ دوباره میگه سریع ببرینش اتاق عمل 😂👍🏻
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۴🫶🏻
توی اتاق عمل سوالای کردن اثر انگشت گرفتن اصلا نترسیدم فقط منتظر جانان بودم مثل توی فیلما بیارنش کنار صورتم آروم بشه بوسش کنم خلاصه هی رویا بافی میکردم تا اینکه صدای قشنگش در شد ولی چند ثانیه بود و بعدش صدای نیومد گفتم چیشد بچم کجاست چرا نشونم ندادین گفت خانم بچتون اکسیژن کم آورد بردنش بخش ایسیو😭گفتم خدایا التماست میکنم بچم چیزیش نشه من فقط دیگه به عشق این کوچولو زنده ام ....وقتی منو بردن توی ریکاوری و اینا عین یه جنازه اینور اونورم میکردن پاهام که حسی نداشت خودمم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن خیلی حس بدی بود
دخترا من چون آمادگی برای سزارین نداشتم (بگید نه اینکه برای طبیعی آماده بودی 😂😂😂)خیلی درد کشیدم مخصوصا وقتی اولین بار می‌خواستم راه برم واقعا عذاب کشیدم ولی به عشق جانان که برم بزارن ببینمش بلند شدم راه رفتم گریه کردم و راه رفتم خیلی درد کشیدم خیلی روزای سختی رو گذروندم دخترم سه چهار روز توی ایسیو و بخش بود جیگرم کباب میشد میرفتم سرم توی دستش و بعضی مواقع توی پاش رو میدم واقعا سخت بود ایشالله همه بچها سالم و سلامت به دنیا بیان 🫀
پایینم عکس جانان خانم رو میزارم از وقتی که از بیمارستان مرخص شد تا به امروز یه چند تا عکس انتخاب کردم چیدم کنار هم تا تعبیراتش مشخص بشه🫀💕🧿🧿
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۲🫶🏻
وقتی گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره (البته من چیز میز شیرین از صبح نخورده بودم بچه خواب بود )گفتن چی شیرین خوردی گفتم ها خوردم همیچی خوردم 😂گفت برو ده دقیقه راه برو کیک و آبمیوه بخور با اب یخ بعدش بیا تا دوباره سنو کنیم (اینجا من به مامانم گفتم جانان خوابه منم هیچی نمیخورم تا حرکت نکنه اینا بگن برو سزارین اجباری بشو 😂اگر جانان حرکت کنه میگن برو خونت تا وقت زایمانت
بیچاره من فکر میکردم سریع میبرنم اتاق عمل😂😂)آقا رفتیم دوبار سنو دادیم بچه هم که خواب گفتن خوردی گفتم آره ده دقیقه هم پیاده روی کردم خودمو ناراحت گرفتم گفتن برو پیش ماما یه کاغذی هم دادن ..
خلاصه ماما نگاه کرد چند تا سوال تکراری پرسید یه برگه نوشت گفت به همراهت بگو لباس بخره بیاره برو برای زایمان
گفتم سزارین گفت نه عزیزم سزارین چرا طبیعی برو بالا زایشگاه 😐🥲
(آقا هم خوشحال شدم می‌خوام طبیعی بزام
هم ناراحت که نقشم نگرفت برای سزارین 😂😂)مامانم رفت لباس گرفت وای خیلی مسخره شده بودم توی این لباس زایشگاه خیلییییییی عکسشو براتون میزارم 😂مامانم با چشم گریون گفت نترسیا مامان زنگ زدم شوهرتم داره میاد گفتم منننن ترس کجا منتظر این موقع بودم (وای 💩بودم به خودم)
گفتم برو برام آبمیوه و کلوچه بخر گفتن با خودت ببر دیگه کسی نمیتونه بیاد پیشت تا وقتی زایمان کنی گفت باشه خلاصه یه خانومه اومد گفت بیا بریم یه ویلچر هم دستش بود 😂گفتم بزار عکس بگیرم از آخرین بار مامانم ازم عکس گرفت پایین هست گذاشتم ببینید بخندید دلتون وا بشه 😂😂🫶🏻خلاصه ما سوار ویلچر شدیم رفتیم طبقه بالا زایشگاه 😀
مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
منم قبول کردم البته همسرم راضی نبود سزارین بخاطر عوارض بعدش و یه چیزای شخصی اما مسئله پولش نبود
من ۳۰رفتم بستری شدم ساعت ۱۲شب برای زایمان اون شب از استرس خوابم نبرد یه خانوم هم چون جا کم اومده بود آورده بودن تو اتاق من. تا خود صبح بیدار بودیم ساعت مثل برق باد گذشت ساعت ۵:۳۹صبح اومدن بهم سوند وصل کنند از ترس سوند سکته کرده بودم 😂 درد داشت اما تحمل کردم منو بردن اتاق عمل در یک دقیقه قبلش نه همسرمو دیدم نه مادرمو پایین بودن داشتن میومدن بالا که منو بردن اتاق عمل خیلی ترسیده بودم تو عمرم که ۲۰سالمه هیچوقت اتاق عمل ندیده بودم خیلی حس عجیب بود میدونستم قرار برش بخورم اما خوشحال بودم ولی استرس نداشتم یکم ترسیده بودم متخصص بی هوشی اومد گفت بشین رو تخت گردنتو خم کن یه پرستار اومد من نگهداشت که نپرم منم از آمپول به شدت میترسم اما اون اصلا درد نداشت وقتی زد بعد اینکه زدن یهو دو نفری منو محکم دراز کش کردن من حالم بد شد همون لحظه که داشتن دست پامو میبستن بالا آوردم ادامش تاپیک بعدی
مامان آرین مامان آرین ۳ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۲*

در حینی که من رو تخت بودم هی یکی میومد نگاه می‌کرد میرفت یکی دیگه میومد همش با هم بحث میکردن و زیر چشمی منو نگاه می‌کردن
بین حرفاشون کلمه سزارین رو شنیدم استرس همه وجودمو گرفته بود من که طبیعی بودم چرا دارن درمورد سزارین حرف میزنن نکنه بچه ام کاریش شده😞
آخرش گریه ام گرف به یکیشون التماس کردم که تو رو خدا بهم بگو چیشده چرا هیچکدومتون بهم جواب نمیدین
دلش به حالم سوخت گفت ضربان قلب بچه رفته بالا مجبوریم اورژانسی سزارینت کنیم میخوایم کاراتو بکنیم بری اتاق عمل
من بیشتر استرس گرفته بودم که چرا یهویی این اتفاق افتاده نکنه بلایی سرش بیاد نکنه دکترم نیاد یا دیر برسه و...
بردنم اتاق عمل و به خانواده ام که فقط اومده بودن یه nst ساده بگیرن گفته بودن که اورژانسی بردیمش عمل کنیم حتی فرصت نکردم باهاشون حرف بزنم
برام سریع سوند گذاشتن و بردن اتاق عمل بقیه پرسنل هم تند تند کاراشونو میکردن که دکتر بیاد خداروشکر دکترم هم زود خودشو رسوند بهم گفت شانس آوردی امشب اومدی بیمارستان
منو منتقل کردن روی تخت اتاق عمل بی حسی نخاعی تزریق کردن و دکتر بیهوشی مدام باهام صحبت می‌کرد ((الان اصلا تکون نخور یه سوزن باریک وارد نخاعت میشه...بی حسی داره بهت تزریق میشه...کم کم تو پاهات حس گرما ایجاد میشه...پاهاتو میتونی تکون بدی؟؟))
و منی که بی حس شده بودم مثه یه تیکه گوشت در حالیکه دوتا دستامو به تخت محکم میکردن تنها خواسته ام از خدا این بود که بچه ام رو سالم نگه داره🥲
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۳
مامان هامین مامان هامین ۳ ماهگی
سلام مامانا اومدم تجربه زایمانمو براتون بگم
من چون فشار بارداری داشتم دکتر گفته بود دو هفته زودتر باید پسرمو به دنیا بیاریم ولی حدودا ۱ماه زودتر شد من ۳۳ هفته و ۴روز بودم که رفتم برای چکاپ بارداری توی سونو گفت اب دور بچه ۲سانته خیلی کمه همین الان باید بستری بشم خلاصه زنگ زدن دکترم گفت بله بستری بشه توی اون یک روزو نصفی به من ۵تا سرم زدن امپول بتا تزریق کردن و من کلی مایعات خوردم یکم اب دورش زیاد شد بعدش ۳۴ هفته و ۲ روز بودم از صبح بچه تکون نخورد هرکاری که برای تکون خوردن بچه میشه کرد من کردم تکون نخورد همسرم که از سرکار اومد گفتم بریم سونو رفتیم سونو ضربان قلبش پایین بود اب دورش بازم کم شده بود ینی هیچ جای بچه توی سونو معلوم نبود خدا رحم کرد شکستگی نداشت وزنشم که ۲۱۰۰ گفته بود سونو ینی کم بود بعدش دکتر سونو گفت مستقیم برو بیمارستان منم اصلا امادگی نداشتم فقط قبل رفتن دوش گرفتم زود بعدش رفتیم بیمارستان بستریم کردن زنگ زدن دکترم گفت فردا ۷ صبح میام برای سز بعد فشارمو گرفتن ۱۵ روی ۹ بود nst هم خوب نبود ینی ضربان قلب پایین بود و حرکت هم نداشت ینی من حس نمیکردم دستگاه میزد بعد زنگ زدن دکتر که nstخوب نیست دکتر هم خودشو زود رسوند توی اتاق عمل هم همه خواب الود بودن و خسته دیگه رفتم برام سوند گذاشتن درد نداشت یکم سوزش داشت بعدشم هرکاری میکرد نمیتونست نخاع منو برای بی حسی پیدا کنه ۳بار اشتباه زد یه دردی توی پهلوهام میپیچید خیلی بد بود اخر سوزنشو عوض کرد و پیدا کرد و امپولو تزریق کرد زود پاهام گرم شد و بی حس شدم پسرمو به دنیا اوردن ۲۱۱۰ وزنش بود خیلی کوچولو و لاغر بود قدشم ۴۶ بود مدفوع کرده بود و خورده بود دیگه اندازه یه لحظه نگه داشتن من فقط یه بوس کوچیک کردم..
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
#قسمت دوم #تجربه زایمان
دکتر هر کس میومد و مریضش رو صدا میکردن و میبردن اتاق عمل . نوبت من که شد یه ویلچر اوردن یه ملحفه دادن دستم و یه شنل هم انداختن روم و از زایشگاه خارج شدم . رفتم بیرون دیدم همراه هام منتظرمن 😅 دسته جمعی با هم دیگه رفتیم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه بالا اتاق عمل ( من روی ویلچر نشسته بودم و خدمه بیمارستان هل میداد ) خلاصه که من وارد اتاق عملی که همیشه توی فیلما میدیدم و ورود همیشه بهش ممنوع بود شدم 😂 اصلا اون داخل یه دنیای دیگه ای بود 😂 شلووووغ و پر از اتاق هایی که هر کس به دلیلی توش عمل میشد 😅 یه نیم ساعتی هم اینجا منتظر نشستم تا اینکه صدام کردن و یه تخت آوردن تا روش دراز بکشم . با همون تخت رفتم توی اتاقی که قرار بود توش عملم کنن . اونجا دو تا از دستام رو به دو طرف باز کردن و به هر کدوم ی چیزایی وصل کردن بعد دکتر بیهوشی اومد و ازم یه سری سوال پرسید مثلا میخواست حواسم رو پرت کنه 😅😏 مثلا خونمون کجاست و چیکار میکنم و اینا 😂 خلاصه که بعدش دکترمم اومد و ازم خواستن که بشینم تا بیحسی رو تزریق کنن . دکترم دستام رو گرفته بود منم دستاش رو محکم گرفته بودم واقعا دیگه استرس داشتم اما شاید باورتون نشه فرو رفتن سوزن رو در حد یه ثانیه حس کردم و تموم . با خودم میگفتم یعنی واقعا زد ؟!؟! همین ؟! پس چرا درد نداشت 😂 یعنی در حدی که از آدم خون میگیرنم درد نداشت خداروشکر با خودم گفتم خب این مرحله هم به خیر گذشت😅
مامان هدی 🌱 مامان هدی 🌱 ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۴ و اخر

حدود ساعت ۳ بود ک فول شده بودم و سر بچه اومد پایین گفتم همسرم بیاد پیشم ، چون ییمارستان خصوصی بود ، خودشم دوست داشت بیاد، من ک خیلی راضی بودم ک همراهم بود
تا اونموقع به مامانم خبر نداده بودم چون نمیدونستم چقدر طول می‌کشه و خیلی استرس میگیره ، اونموقع خبر دادیم بهش
بعد این بیشتر فشار بود تا درد ، خود رحم منقبض میشد و فشار وارد میکرد برای خروج بچه ، دیگه دست من نبود زورا ، تا میخواستم استراحت کنم و ابی بخورم دوباره زورم میومد😅
ساعت ۳:۴۰ بود ک بچه با یه حرکت به دنیا اومد و دخترمو گذاشتنش بغلم🥹 ناخودآگاه گریه میکردم ، و واقعا دیگه هیچ دردی نداشتم ، من همیشه فکر میکردم شعاره اینا ولی واقعا دردا تموم شده بود و یادم رفت همش ❤️😭 یه ساعت تماس پوست با پوست داشتیم ک بعدش ببرنش برای قد و وزن
مامانم وقتی رسید بچه به دنیا اومده بود 😁
حدود ۷ ،۸ تا بخیه خوردم ک ماما میگفت اگه پرینه ات کوتاه نبود اصلا بخیه نمیخوردی
اگه این بخیه لامصب نبود همه‌چی تموم شده بود همون موقع😂 بیشتر اذیت من بخاطر این بود برشم صاف به سمت مقعد بودو اخری ک نزدیک اونجا بود خیلی اذیت میکرد نه بقیه
درکل بااینکه بخیه اذیت کرد من به شدت از طبیعی راضی بودم و خداروشکر خدا کمکم کرد زایمانم خوب بود و زیاد اذیت نشدم
امیدوارم زایمان همه خوب باشه و بسلامتی بچه هاتونو بغل بگیرین ❤️
مامان اَبرا مامان اَبرا ۱۰ ماهگی
بعدش وسط عمل که سردم شد نباید میشد باید بعد عمل سردم میشد فشارم افتاد ترسیدن خواستن بیهوشم کنن مواد بیهوشی موند تو دستم سرم رو بد زدن خلاصه جیغ میکشیدم فقط ترسیده بودن موقعی هیچی حس نکردم ک بخیه میزدن منم بیجون بودم فقط بالا سرم میزدن تو صورتم بیهوش نشم افت فشار داشتم بعد گفتن بچتو میخای ببینی گفتم نه منظورم این بود عملو متوقف کنن که نکردن بچمم نشون ندادن بردنم ریکاوری دوتا دستگاه مثل خرتم فیل گذاشتن زیر پتوم منم فقط بغلشون کردم گرم بودن میومدن بالا سرم گفتن بجتو دیدی واییی خدا خیلی حرسی شدم فقط میخاستم پاهامو حرکت بدم با تمام دردی که داشتم بعد۳ ساعت ریکاوری حرکت کردن پاهام مدام علائممو چک میکردن شوهرم بابام اومدن بردنم مادر شوهرمم اون ور فقط میگفت عروسم چطوره😂نمیزاشتن بیاد پیشم اونم لج کرد شیرینی هارو نداد بهشون😂 خلاصه شوهرم بابام یه اقای دیگه بردنم بخش اتاق ۳۳ بعد بیهوش شدم بهوش اومدم دخترمو دیدم🥺همه دردام یادم رفت😭واییی پایان همه دردایی ک کشیدم که تپلوی ناناسی بوددد😭🥺فقط میگفتم بدینش ببوسمش نمیزاشتن نکبتیا اخرشم شیشه شیر دادن بهش چون از ریکاوری دیر در اومدم خانم سینمو یک بار گرفت اغوزو خورد با هزار بدبختی ک پرستارا کمکم کردن یه زنه اومد یچیزی گفتم بچم سینمو نگرفت ک نگرفت دیگه اونم فردا میزارم تو تاپیکم🙂♥️
مامان آرین مامان آرین ۳ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴
مامان رضا مامان رضا ۳ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت چاهارم
اول داخل پرانتز بگم ک ارزوم بود سزارین بشم ازطبیعی وحشت داشتمو هزینه ی سز اختیاریم برام بالا بود...
خلاصه دکتر اومد یه خانم بلند قد وخوشتیپ وساده اومد ولی چ اومدنی؟!با گریه وبغض
نشست پشت میز همه گفتن خانم دکتر خودتو ناراحت نکن قسمت بوده گف قسمت چی طفلک بچه اولش بوده و همش ۲۳ سالش بوده...خلاصه شرح حال از من گرف فوری گف ببرین بالا واسه عمل....منم خوشحال بودمو...البته ترسیده بودم شدید...همونجا سریعا گفتن همسرتو خبرکن ک اونم اومد ..داخل یه اتاقک فوری لباس بهم دادنو برام سوند گذاشتن ک خیلی درد نداشت بعدم معاینم کرد ک همش یه فینگر بودم دکتر با اتاق عمل هماهنگ کرد گف اصلن طبیعی شدنی نیست فوری عمل شه چون ناراحت قلبی داره ورم کرده دفع پروتئین داره نازایی داشته...وفشار خونشم بالاس...خداکنه خیرببینه همه این چیزارو با ربع ووحشت میگف ک خودمم ر ی د ه بودم چ برسه طرف پشت خط😁🤦‍♀️
چندتا ازمایش گرفتن و منو گذاشتن رو تخت ک عازم اتاق عمل بشم.ادامه پارت بعدی