پارت ۷
دیگه اونجا بود که اوج نا امیدی رو تجربه کردم ماما رفت و من موندم و یه دنیا غم و درد و خواب
بابام روز قبل زایمانم رفته بود ماموریت امنیتی عراق و ما هم خیلی به هم وابسته ایم منم خیلی دلم گرفته بود از اینکه بابام پیشم نیست
و امیر مهدی هم ماجرای اسمش بر میگرده به نیمه شعبان که من نمیدونستم بچم چیه ولی از روی جوگیری گفتم اگر بچم پسر بود میزارم مهدی بعد چن روز پشیمون شدم بخاطر اینکه قل دومم از بین رفت و من همون روزا خواب دیدم که یه خانومی اومد بهم نشون داد که بچم پسره و با ناراحتی عدد ۳۱۲ رو نشونم داد و رفت و وقتی پرسیدم گفتن که چون من پشیمون شدم از اسم مهدی و پسرم ان شالله یکی از سربازای اقا میشه و چون تو گفتی دیگه اسمشو مهدی نمیزارم از ۳۱۳ تا یار امام یکی کم شد تا بهت بفهمونن این پسر سرنوشتش فرق داره
خلاصه ساعت یازده بود خیلی دلم گرفت زدم زیر گریه ولی نه از درد
از تنهایی... گفتم امام حسین امام زمان شماها تا الان همیشه کنارم بودید بابام اسممو نرجس گذاشت که شما حواستون به صاحب اسم مادرتون باشه و خدایی تا الان همیشه هوامو داشتید موقعی که بابام هم پیشم بود ولی الان چرا نیستید و کمکم نمیکنید حالا که بابام کنارم نیست و بیشتر از هر وقت نیاز به یه آغوش پدرانه دارم و حالا که سربازتون تو شکممه ..حسابی قهر کردم ازشون و ناراحت بودم هق هق گریه میکردم

۸ پاسخ

وای خدا بدنم یخ کرد قربون امام زمانمون برم

چقدر باحال 😍😍😍😍 با دقت میخونم همشو

الهیییی🥺🥺🥺 بغضی شدمم

ای خدای من چه خواب قشنگی 🥹

عزیزم چه خواب قشنگی..مشتاقانه منتظر ادامشم🤩

خب بعدششش
خخهه
اک بخوای داستان زنذگیت بزاری چی میشع یا خدا فک کنم تا ۶۰ سالگی بایذ ادامه داشته باش خخه

عزیزممم🥲

عزیزم😍

سوال های مرتبط

مامان اقا امیرمهدی🩵 مامان اقا امیرمهدی🩵 ۳ ماهگی
پارت ۸
(بعد زایمانم بابام برام تعریف کرد) بابام روز زایمانم نجف بود گفت ساعت ده یازده یهو خیلی بیقرار شدم دلم طاقت نیاورد چون مامانت گفت ظهر درد داشتی رفتی بیمارستان داری زایمان میکنی پاشدم با حال خراب رفتم حرم امیرالمومنین زدم زیر گریه چون تو اون لحظه پیشت نبودم گفت رو بروی ضریح با اقا حرف زدم گفتم اقا من بخاطر امنیت زائرای شما پا تو این راه گذاشتم و از دخترم دورم الان که حالش بده میشه ازتون بخوام من اومدم اینجا شما بری پیشش براش پدری کنید ؟ میشه برید هواستون بهش باشه اذیت نشه دخترم 😭😭😭
ساعت نزدیک دوازده شب بود داشتم خودمو قانع میکردم نرگس دیگه تا صب درد میکشی میبرنت سزارین دیگه تمومه تحمل کن
یکی از دکترا صدای گریمو شنیده بود اومد تو اتاق به روم نیاورد چیزی که چرا گریه میکنم ولی خیلی مهربون بهم گفت میخای دوباره معاینت کنم ببینی چند سانت شدی؟ امید نداشتم ولی گفتم باشه که بیخیال بشه
اومد معاینه کرد گفت چهار سانت شدی که ... اون لحظه با اینکه دردام روانیم کرده بود ولی یجوری خوشحال بودم وصف نشدنی... نه از اینکه باز شده بودم ... از اینکه حس کردم باباهام منو تو اغوش محکم گرفتن کنارمن و دلم حسابی قرص شد
مامان اقا امیرمهدی🩵 مامان اقا امیرمهدی🩵 ۳ ماهگی
پارت ۱۲
خلاصه تا رضا رفته بود گل بگیره اولین نفر ابجیم اومد پیشم انقد جیغ جیغ کرد از ذوق کل بیمارستان صدای اون کولی بود😂🤣 بعدش با زور فرستادنش بره که مامانمم بیاد
مامانم اومد هی بوسم میکرد خیلی نگرانم بود بیچاره تا مادرم رفت رضا رسید بیمارستان اومد داخل یهو دیدم با یه چشای قرمز و پر اشک اومد داخل بچه تو بغلم بود داشتم شیر میدادم یه نگاه هم نکرد به بچه منو گرفت بغلش هی سرمو بوس میکرد گلمو داد دستم انقد حالمو پرسید که مطمعن شد تازه متوجه شد امیر مهدی رو سینمه😂🤦 بچه رو بغل گرفت بوسید و باهاش حرف زد دوباره داد بغلم که شیر بخوره یه ساعت فقط اقا رضا هی میگفت درد نداری خوبی الان چیزی نمیخای؟
ایشونم با زور فرستادیم بره بیرون ... ماما اومد کمکم کرد پاشدم رفتم دسشویی خودمو بشورم یچی بپوشم ببرنم بخش
اینم از زایمان من😍
ولی خدایی یچی بگم غیر اون دو روزی که درد کشیدم خود اون دو ساعت زایمان کردم خیلی دردش بهتر بود چون اون دو روز دردش کلافت میکرد و اذیت کننده بود ولی واقعا دردش از یادتون میره و خیلی خاطره خوبیه بخصوص برا من چون دوباره دلم میخاد تکرار بشه که انقدر احساس نزدیکی کنم به امام حسین و امام زمان
بدون شوخی دردش قابل تحمل بود ... درد داشتاااا نمیگم خیلی خوب بود اصلا درد نداشت ... ولی منکه خیلی راضی بودم از زایمانم و دردا رو یادم نیست و حتی الان که داشتم مینوشتم دلم خواست دوباره تو اون شرایط باشم
البته بدن با بدن فرق داره و ممکنه یکی خیلی دردش براش غیر قابل تحمل باشه و دلش نخواد دیکه زایمان رو تجربه کنه و یکی مثل من کله خر باشه و اینحوری دلش تنگ زایمان باشه
مامان ❤امیرعلی❤ مامان ❤امیرعلی❤ ۵ ماهگی
سلام مامانا، حالا از تجربه زایمانم بگم براتون که چقدر سخت بود😊
صبح ساعت های چهار بود از خواب بیدار شدم دیدم خیسم، فکر کردم ادرارم ریخته،تعجب کردم،گفتم من که تا حالا اینجوری نبودم، بعد بلند شدم دیدم همینجوری انگار شیر آب بازه، داره میریزه بازم، دیگه فهمیدم کیسه آبه، زنگ زدم ماماهمراهم گفت برو زایشگاه، رفتم زایشگاه یک سانت باز بودم، ولی از یک سانت درد داشتم، بستری شدم و با کلی درد و ورزش و قرص زیر زبونی دیگه دردام زیاد شده بود، چون بچه اولم بود، یک ساعت زور میزدم بچم نمیومد، دیگه نفس مامان ساعت۱۳:۱۰ به دنیا اومد😍😍😘😘 ولی درد تموم نشده بود، اخه خیلی پاره شده بودم، اینقدر که ماما نمیتونست بدوزه و دکتر بخیه زد، میگفت چون گوشت کم خوردی بافت بدنت خوب نیست، بعد خونریزی هم کردم که اینقدر شکمم رو فشار دادن و اذیتم کردن که مردم دیگه😣
ولی خیلی شیرینه بوسیدنش بعد یک انتظار سخت و طولانی😍😍اخ که گریه کردم بعد بغل کردنش😍😍
انشالله قسمت همه ی چشم انتظارا🙏
مامان دیارا مامان دیارا ۵ ماهگی
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم
مامان پسرم🐣 مامان پسرم🐣 ۳ ماهگی
خلاصه ای از تجربه زایمان ۱
طبق تجربیات قدیمی مثل ازمایش گلوکز و معاینه و … همیشه نظرم این بود که نباید از رو تجربیات زایمان کسی نوع زایمانمو انتخاب کنم چون روحیه افراد و آستانه تحمل دردشون با هم خیلی متفاوته ، من ترجیحم از اول سزارین بود
سوند بر خلاف تصورم اصلا درد نداشت در حد یه سوزش ادار خیلی کم بود ، بی حسیم اپیدورال بود و تا فردای روز عمل تو کمرم بود، به نظر من یکی از چیزهای مهم اینه از قبل یه بازدید از بیمارستانی که قراره عمل بشین داشته باشین ، دکتر من تو چند تا ییمارستان عمل میکرد که مد نظر من دو تا بیمارستانش بود که از قبل سعی کردم ان اس تی ها و سونو ها رو برم اونجا، آشنایی داشتم با بخش لیبر و اینا….مثلا محیط لیبر بیمارستان گاندی شبیه محیط آرایشگاه های زنونه بود که مورد پسند من نبود😜😜
تزریق اون آمپول تو کمرم با اینکه درد نداشت ولی من از نظر روحی درد حس میکردم چون کلا همیشه کمر درد دارم میتونم بگم بین مراحل مختلف برای من مرحله بدترین بود …



مامان دیارا🩷 مامان دیارا🩷 ۱ ماهگی
خانما من زایمانم طبیعی بود و اومدم تجربه خودم رو بگم
البته که میدونم برای همه اینجوری نیست و صرفا من فقط میخوام تجربه خودمو بگم


پارت ۱:
حدودا ۱ مهر بود که من صبحش باید میرفتم کلاس های امادگی زایمان که میرفتم
اون روز خواب موندم و نیم ساعت دیر تر رسیدم که دیدم کلاس کنسل شده
و به ماما گفتم میشه ضربان قلب بچه رو گوش کنم گفت اره
اولش ایستاده برام امتحان کرد پیدا نمیکرد

بعدش گفت دراز بکش که صدای قلب بچم در اومد

دیگه قرار بود من چهارشنبه معاینه هم بشم تحریکی چون ۶روز مونده بود به زایمانم
دیگه رفتم خونه مامانم حدودا ساعتای ۴ بعد از ظهر بود که دیدم حالت دل درد و کمر درد پریودی دارم

دیگه اهمیت ندادم و گفتم حتما بخاطر پیاده روی و پله هاست
تا شب که شوهرم اومد خونه مامانم و تا اون موقع هم دردام بیشتر شده بود

میخواستم برم خونه خودم که مامانم و شوهرم نزاشتن گفتن بخواب همینجا معلوم نیست چی بشه دیگه همسرم رفت از خونه وسیله هارو اورد چون از قبل اماده کرده بودم

دیگ رفتیم بخوابیم که ساعتای ۲ بود من دردام هی میگرفت هی ول میکرد ولی منظم نبود منم همچنان میگفتم درد زایمان نیست من قراره معاینه بشم

تا ساعت ۴ صبح که دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم مامانم و صدا کردم گفتم من درد دارم بریم بیمارستان
مامان کوچولو مامان کوچولو ۲ ماهگی
پارت چهارم زایمان

وقت زور بود و من ولقعا خسته بودم
چون شب قبل رفتم کلی پیاده روی،تا صبح درست خوابم نبرد،۲ساعت هم رفتم پیاده روی همون روز و ناهار هم حتی نخورده بودم🫠
باهمه خستگیا ولی زور میزدم و بچه نمیومد و ماماهمراه هم هی شکممو فشار میداد
که دکترم گفت من مجبورم برش بدم که بچه بیاد و ضربانش افت نکنه
هیچی از برش متوجه نشدم قبلش هم که بی حسی زدن
بعد برس با یه زور دختر قشنگم امد و گذاشتنش رو سینم و دلیل اینکه نمیومد این بود که بند نافش خیلی کوتاه بود😁
وقتی به دنیاامد اصلا یادم رفت درد میکشیدم یادم رفت خستم و کمبود خواب دارم یادم رفت گرسنمه تمام چیزی که اون لحظه به چشمم میومد فقط دخترم بود تمام حواسم به اون موجود کوچولو بود که باورم نمیشد این همونه که بهم لگد میزد
از لحظه بخیه زدن هم فقط یه سوزش کم داشتم که قابل تحمل بود
درسته که با اشتباه اون ماما اذیت شدم و بیشتر دردامو تو خیابون کشیدم ولی شیرین ترین لحظه عمرم زایمانم بود
مخصوصا که ارزوم بود بتونم طبیعی زایمان کنم
و از همه مهم تر دوسداشتم همسرم کنارم بود اون لحظه رو❤️
ادامه تایپیک بعد